• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3591 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۱۴ مرداد

نامه به سرهنگ آئورلینا بوئندیا اهل دهکده ماکوندو

پيام رضايي روزنامه‌نگار

 


«سال‌ها سال بعد وقتی سرهنگ آئورلینابوئندیا در برابر جوخه اعدام قرار گرفت بعد از ظهر روزی را به یاد آورد که با پدرش به کشف یخ رفته بود»1
سرهنگ بوئندیای عزیز!
نمی‌دانم در کجای ازل یا ابد هستید، نمی‌دانم آن تن‌تان که از جنس کلمات بود، هنوز در عوالم معنا جاری است یا اینکه در گوشه‌ای زیر خزه‌های ناشی از هزاران سال بارش باران‌های سیل‌آسا پنهان شده است. هر کجا باشید من امید دارم که این حرف‌ها را دست‌کم باد به گوش شما برساند.
سرهنگ عزیز!
یادم هست در روزگار شما «جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدن‌شان بايد با انگشت به آنها اشاره کنی» و ما مردمان  جهان واقعی جنگ‌زده فکر می‌کردیم عجب جای جالبی است! هیچ نمی‌دانستیم خیلی زود این جهان پر از اسم ما، چیزهایی پیش‌روی‌مان خواهد گذاشت که اینهمه کلمات که داریم، برای نامیدن‌شان کم است. از جنگ حرف می‌زنم آقای بوئندیا!  از این همه ویرانی حرف می‌زنم که نه از آسمان، از همین زمین خودمان برخاسته و روی سرمان ریخته است. از همین خانه‌های خراب، همین سیل خون، همین دودهای سیاه و همین بچه‌هایی حرف می‌زنم که هر روز و هر ساعت در قاب عکس‌ها هستند. کولی‌های روزگار شما، هنگامی که در ماه مارس به ماکوندو می‌آمدند با خودشان نشاط می‌آوردند. چیزهای تازه و فال‌هایی که خوب یا بد نهیب‌تان می‌داد از تقدیری که انتظارتان را می‌کشید. ما اما خودمان کولی شده‌ایم. نه باری داریم، نه گاری‌ای، نه هیچ جعبه جادو و وسیله‌ای که کسانی را شاد کند. از جعبه جادویی فقط تصویر کشته خودمان در می‌آید. همین و بس.
ما کولی‌های ناشادی هستیم آقای بوئندیا که خانه‌های آبادمان را ترک کرده‌ایم، درحالی که ویرانی، آخرین تصویر بازمانده در خاطر ما است. ما جز خاطرات مشوش و آغشته به خون و جنگ هیچ چیزی نداریم که به کسی هدیه بدهيم. یادتان هست وقتی پدرتان قصد داشت از دهکده ماکوندو کوچ کند مادرتان چه پاسخی به او داد؟
« ما از اینجا نمی‌رویم، همین‌جا می‌مانیم چون اینجا صاحب فرزند شده‌ایم» و پدرتان جناب خوزه آکاردیو بوئندیا گفت: «اما هنوز مرده‌ای اینجا نداریم، وقتی کسی مرده‌ای زیر خاک ندارد، به آن خاک تعلق ندارد» و مادر شما با همان صبر و متانت همیشگی‌اش گفته بود: « اگر قرار باشد من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند، خواهم مرد».
آن روزها این جملات برای ما تنها شکوه رئالیسم جادویی بود. امروز اما آن حرف‌های مادرتان اورسولا، نمکی است که روی زخم ما پاشیده می‌شود. ما در این خاک، هم مرده داریم و هم زنده، اما باید برویم. از خاورمیانه حرف می‌زنم. شما که سرهنگ ارتش بودید و جنگ هم زیاد دیدید، می‌دانید ممکن است چگونه جایی باشد.
سرهنگ!
یک چیزی مرا می‌ترساند. اینکه چطور دورترین کابوس‌ها و تخیلات ما، سرانجام روزی بی‌رحمانه رخت واقعیت بر تن می‌کنند، اما رویاهای‌مان به هیچ واقعیتی راه نمی‌برند. بوئندیای عزیز در شش نسلی که از خانواده شما گذشت، میراثی هولناک دست به دست می‌شد. تباه جسم و جان، از دهه‌های گوناگون می‌گذشت و خانواده شما را مثل سیل با خود می‌برد. آخرین نواده شما که همچون دیگر فرزندان‌تان نام کوچک شما را بر خود داشت، در اواخر سرنوشت آخرین صفحات مکاتیب آن کولی- ملکیادس- را ورق می‌زد به کشف‌هایی از زندگی خودش نايل می‌شد.
 او سرنوشت خودش را می‌خواند و همزمان «ماکوندو تبدیل به گردباد وحشت‌انگیزی از گردوغبار و ویرانگی شده بود که در مرکز طوفان نوح قرار داشت».
اما آنچه مرا بیشتر ترساند این بود که نواده شما حین خواندن آن سرنوشت رمزآلود، « یازده صفحه دیگر را رد کرد تا وقت خود را با حوادثی که با آنها آشنایی داشت هدر ندهد».
انگار حکایت ماست. آنقدر هر روز می‌میریم، آنقدر خبر مردن می‌شنویم که دیگر کاغذ اخبار را تندتند ورق می‌زنیم تا وقت خود را با حوادثی که با آنها آشنایی داریم هدر ندهیم. چرا ما اینقدر شبیه هم هستیم آئورلینا بوئندیا؟
 شرم دارم بگویم که آن جادوی جهان شما، شاید که دیگر برای ما جادو نباشد. این جهان ما آقای عزیز چنان جادوهایی رو می‌کند که اسمی برایش نداریم و فقط باید با انگشت اشاره آن را نشان دهیم. اما چرا از میان شش نسل و از میان اینهمه آئورلینابو که همه هم فرزندان شما بودند، برای شما نامه نوشتم؟
دلیلش چندان خوشایند نیست. یادتان هست که مدام در سفر بودید، مدام در جنگ بودید و بعدها مادرتان اورسولا هر روز کسانی را می‌دید از سرزمین‌های گوناگون که به خانه می‌آمدند در جستجوی پدرشان که شما بودید؟
بگذریم...
 به هر ترتیب «روز و روزگار» ما این‌گونه می‌گذرد و من فقط به این فکر می‌کنم که داستان ما را چه کسی خواهد نوشت سرهنگ عزیز؟ آیا اصلا کسی از این طوفان نوح جان به در خواهد برد تا حکایت ما را، این «نسل‌های محکوم به صد سال تنهایی» را بنویسد؟ کاش گابو2 زنده بود...
پي‌نوشت:
1- جمله ابتدايي رمان صد سال تنهايي نوشته ماركز
2- لقب گابريل گارسيا ماركز

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون