جامانده در زمان
احسان زيورعالم
بازگشت حميد امجد به تئاتر ميتوانست به قدري جذاب باشد تا هر پيگير تئاتري را به سالن اصلي تئاتر شهر بكشاند. البته انتظار ديدن نمايشي از او به زماني بازميگشت كه نامش در ليست نمايشهاي چهارسو سال 94 بود؛ اما به دلايلي نامعلوم امجد كنار كشيد و «بوقلمون» تقيانيپور جايگزينش شد. به هر روي چهارسو بزرگتر شد و سن سالن اصلي امانتدار دكور عظيم و خوشبناي امير اثباتي شد تا متن «سه خواهر و ديگران» امجد از متن به اجرا تبديل شود. نتيجه كار چيزي است كه ادامه يافتنش در محاق است. برخي از كنسل شدن ادامه اجرايش ميگويند و برخي خوشبين به آينده؛ ولي سوال اين است كه چه چيز منجر شد پيشبيني استقبال به ابهام نفروختن تبديل شود؟ با وجود بازيگري با 5ميليون دنبالكننده در اينستاگرام، چرا يك درصد از هواداران اين بازيگر براي ديدنش از نزديك هزينه نكردند؟ شايد جواب نخست چخوف باشد. جهان چخوف در درام، جهاني است ساكن، بدون كنش، فاقد هيجان كه در آن اميد كمرنگ است و تلاش قهرمانانش بينتيجه؛ البته اگر قهرمانش تمايلي به تلاش داشته باشد. اگر پاسخ را به صراحت اين بدانيم، بايد سوالآن را با سوال ديگري دنبال كنيم. چرا در فصل چخوفي تئاتر ايران دو نمايش اميررضا كوهستاني و شهرام كرمي فروش مناسبي داشتهاند؟ در يك گام به جلو ميتوان اين فرض را پيش كشيد كه تفاوت در خوانش چخوفي ممكن است عامل ناديده گرفته شدن نمايش امجد شده باشد. در نمايش «سه خواهر و ديگران» پايه درام همان نمايشنامه «سه خواهر» چخوف است. سه خواهر كه آرزومند زندگي در مسكو و بهرهمند شدن از هيجانات يك شهر بزرگ هستند. همواره خود را در آستانه رسيدن به مسكو مييابند و به سبب كنشي خارج از چارچوب ديالوگها، جايي خارج از صحنه به هيچ ميل پيدا ميكنند. با پيش رفتن درام اميد آرامآرام فتيله خود را پايين ميكشد تا سه خواهر داستان ابديت را در شهر كوچك خود ببينند. از سوي ديگر امجد فضاي نمايش را «باغ آلبالو» گرفته است. در اثر مشهور چخوف، مادام ليوبوف اندريونا رانوسكي زني است كه آرمانشهرش پاريس است و خاطرات دوستداشتنياش در باغ موروثي؛ اما در «سه خواهر و ديگران» رانوسكي سه تن است كه هر يك با تقدير محتوم فروش باغ و البته مواجهه با شخصيت نسبتا نفرتانگيز لوپاخين هستند. در اين ميان، نويسنده بر تن فيرز «باغ آلبالو» لباس فيروز ايراني پوشانده است تا بار كمدي نمايش را به دوش او نهد. امجد براي ايرانيسازي جهان روسي – و البته سالهاي نهايي تزاري- با يك فيروز سياه به ساخت ذهني ايراني نزديك شده است. در دهانش ديالوگهاي جذابي نهاده است. بازياش را به افشين هاشمي سپرده كه طراوت خاصي به شخصيت فيروز ميدهد و با اين حال كار مخاطب جذب نميكند. اين رويه كافي بوده است؟
جواب آري آن سخت است. گريزي به يكي از آثار چخوفي روي صحنه بزنيم. در نمايش «ايوانف»، كوهستاني دست به دو اقدام مهم ميزد. نخست آنكه جهان تزاري اثر را به زمانه و البته مكاني ملموس براي مخاطب معاصر انتقال ميدهد. اين مسالهاي است كه امجد از آن گريزان بوده است. امجد معماري و لباس سالهاي نخستين قرن بيستم را حفظ ميكند تا اتمسفر آن دوران را به مخاطب تلقين كند. كوهستاني در گام دوم زبان مرسوم چخوفي – كه برآمده از ترجمه متون اوست – را از اثر ميگيرد و زبان را به قالب پارولهاي متكثر ميبرد؛ پارولهايي كه هر يك نمودي از وجوه جامعه نمايشي «ايوانف» است. در عوض در نمايش امجد همه به يك زبان حرف ميزنند. به معناي ديگر در اثر امجد يك لانگ ثابت و سلب بر كليت اثر حاكم است. اين لانگ نيز كمتر در تلاش است از آن زبان مطنطن ترجمهاي گريز كند. لانگي است پرطمطراق و اشرافي كه مخاطب خردهبورژوادوست ايراني را ميتواند پس زند. فرضيه ديگر ميتواند مطول بودن اثر باشد كه آن هم ميتواند به راحتي زير سوال رود؛ چرا كه اثر كوهستاني نيز طولاني است و همانند كار امجد با يك آنتراكت همراه است. پس ناچاريم از مبحث قبلي گريز نكنيم. يك گمانهزني ديگر چالشي است به نام داستان. زباني كه امجد براي اثرش برميگزيند در ذهن مخاطب ايراني سمتوسوي داستان شنيدن دارد؛ در حالي كه داستاني به شكل سنتياش روايت نميشود. همهچيز ايستاست از زندگي آدمهاي هميشگي. حميد امجد ميداند كه چخوف قصه را به نفع فرم روايياش مصادره و آن را به جايي فراتر از ديد مخاطبش نهان ميكند؛ اما آيا مخاطب نمايش چنين دركي دارد؟ آيا مخاطب ميفهمد كه ملال چخوفي در روايت نشدن قصه نمود پيدا ميكند؟ آيا نمايشنامه امجد به درك اين مهم كمك ميكند. جواب به نظر منفي است. نه مخاطب چنين دركي دارد و نه نمايشنامه چنين كمكي ميكند. نمايش در نشانههاي ظاهري دعوت به قصه ميكند و آن را دريغ ميدارد. نمايش البته قصد آشنازدايي ندارد؛ بلكه نمايش از مخاطب فاصله ميگيرد. در نتيجه آگاهي پيشيني مخاطب كمكي به درك پسيني نميكند، نمايش را نميپسندد و چرخه مخاطب يك نمايش را مختل ميكند؟ ميتوان به مونولوگ ابتدايي نمايش اشاره كرد كه توأمان در همتنيده و پراكنده است و در نهايت داستان فيروز به خوبي نقل نميشود. همهچيز نيمهكاره رها ميشود. به همان لانگ و پارول بازگرديم. جايي كه زبان شيوا و پرزرقوبرق امجد ميان مخاطب و اثر، ايجاد فاصله ميكند و ريشهاش در همان ابتداي نمايش است؛ جايي كه الگا با همان لانگ ثابت نمايش ميگويد «در شأن آدم بافرهنگي مثل تو نيست كه سر چيزايي مثل اين خودشو اذيت كنه. » به نظر لازم بود كمي اثر خودش را اذيت كند تا فاصلهها را بكاهد و اثري همزماني شود تا درزماني.