روشنفكري در خيابان
محسن آزموده
47 سال ميگذرد از سالروز مرگ جلال آل احمد (1302-1348 خ.)؛ چهرهاي كه اين روزها با وضعيتي دو گانه مواجه است، از سويي نزد مردم كوچه و بازار كه از دعواهاي روشنفكري و بحثهاي تخصصي دورند و چندان در به اصطلاح «بطن و متن» منازعات اهالي قلم نيستند، همچنان جايگاه پيشين را دارد؛ روشنفكري متعهد و در بطن حيات سياسي و اجتماعي كه قلمي شيوا و نثري كوبنده و منحصر به فرد داشت و گذشته از مقالههاي تند و تيز و جستارهاي بلندتري چون غربزدگي و در خدمت و خيانت روشنفكران، قصههاي خواندني هم مينوشت؛ سفرنامههاي دقيق و گاه ادبي مينوشت از خسي در ميقات در سفر حج گرفته درباره گوشه و كنار اين سرزمين تكنگاري ميكرد، نمايشنامه و رمان ترجمه ميكرد و نسبت به وقايع روز از وقايع 1342 گرفته تا زلزله بويين زهرا واكنش تند و صريح داشت، يك روشنفكر تمام عيار مطابق با الگوي زمانهاش از اين مفهوم، يعني همان كه سارتر و كامو ميگفتند. جلال آل احمد نزد اهالي قلم و بهتر است بگوييم روشنفكران اما اين جايگاه پيشين را از دست داده است. او را متهم به بيسوادي و سياست زدگي ميكنند و معتقدند بيش از اندازه شتابزده بوده.
حتي برخي پا را فراتر ميگذارند و با تاكيد بر مشهورترين نوشتهاش يعني غربزدگي، او را مسوول بسياري از وقايعي ميدانند كه سالها پس از او رخ داد. برخي هم به طعنه آل احمد را «پدرخوانده» روشنفكران دهه 40 ميخوانند و نقش «پدرسالارانه» او در قبال جوان ترها و خلق و خوي تند و تيز او در برابر قديمي ترها (مثل پرويز ناتل خانلري) را نافي ارزشهاي راستين روشنفكري ميخوانند و معتقدند اغراقهاي او درباره تختي و صمد بهرنگي و ساير ماجراها به جاي روشنگري، جوسازي ميكرد و عوض روشن كردن حقيقت، فضا را تيره و تار كرد.
اين دو رويكرد البته نافي يكديگر نيستند و بر وجوه متكثر شخصيتي انطباق مييابند كه شايد فراتر از همه توصيفات پيشين، يك ويژگي مهمتر نيز داشت و آن، جسارت و جرات بيان افكار و ايدهها بود؛ امري كه بعيد است در ميان بسياري از منتقدان «سرسخت» امروزين آل احمد يافت شود؛ آدمهايي كه نه فقط در قدرت سياسي كه در مقابل يكديگر نيز پرواي نقادي ندارند و اهل مجامله و رنگ عوض كردن هستند.
ضمن آنكه در بر شمردن ويژگيهاي مذكور معمولا اغراق ميكنند و جنبههاي مثبتتر آن ويژگيها را نميبينند. مثلا فراموش ميكنند كه نقش پيشكسوتانه آل احمد در بسياري موارد و چنان كه خود افراد اذعان كردهاند، دستگيرانه بوده و بسياري استعدادها را از هرز رفتن و تلف شدن نجات داده.
گو اينكه دفاع جانانه او از شعر نو و نيما در مقالات محكمي چون «پيرمرد چشم ما بود» در زمانهاي كه اين شعر هنوز نوپا بود و از سوي مدافعان شعر سنتي مورد هجمه، بسيار موثر و چشمگير بود.
در پايان و متناسب با فضاي يادداشتهاي موسوم به «فلسفه در خيابان» بد نيست به يك ويژگي مهم ديگر آل احمد توجه شود و آن حضور زنده و موثر او در خيابان يعني متن عرصه عمومي بود، چه قبل از كودتاي 28 مرداد و در گشودگي فضاي سياسي، در قالب فعاليتهاي حزبي و دفاع مصدق در كنار خليل ملكي و چه بعد از آن در فضاي بسته پس از كودتا در قالب كار روشنفكري و انتشار مجله و مقاله و ترجمه.
نگاه او به فلسفه نيز از همين منظر صورت ميگرفت؛ خودش چنان كه مقدمه عبور از خط نشان ميدهد، در آستانه 40 سالگي و وقتي در نتيجه گفتوگو با دكتر محمود هومن احساس نياز ميكند، به بازخواني و آموختن فلسفه روي ميآورد، اما اين فلسفه آموزي نيز نه از سر تفنن و سرگرمي، بلكه براي فهم عميقتر مسالهاي است كه سالها ذهن او را به خود مشغول ميكرده؛ همان مسالهاي كه چند سال پيش از آن براي بيانش اصطلاح «غربزدگي» را از دهان احمد فرديد قاپيد. آل احمد وقتي رساله يونگر را ميخواند، متوجه ميشود كه «آنچه به اتكاي شامه تيز و از سر غريزه و شايد به التقاط از اين كس و آن جا در غربزدگي» برايش «به دست آمده بود در اين دفتر سخت روشن شد» يعني در عبور از خط يونگر در مييابد كه مساله غربزدگي منحصر به آنچه او گفته و نوشته شده نيست بلكه «اگر دردي هست، دنيايي است و نه محلي. گرچه ما به سرطاني شدهاش دچاريم و فلسفي است نه عاطفي».
به عبارت روشنتر هوش سرشار و ذهن پر جنب و جوش و فعال چنان بود كه حتي در آستانه 40 سالگي از جويندگي بازنمي ماند و همچنان امر نو و جديد را مييافت و حاضر ميشد براي فهم آن با وجود آن همه كه ميگويند «پدرسالار» بود و فلان بود، شاگردي كند.
آيا به راستي كدام يك از منتقدان افراطي او حاضرند چنين كنند و در ميانسالگي قبول كنند نزد استادي روند و از او حرف تازه بياموزند؟ به علاوه چند نفر از اهل قلم امروز به فلسفه از چنين منظري مينگرند و آن را محدود به بحثهاي سخت انتزاعي و پيچيده دانشگاهي از يك سو و اظهار فضلهاي متبخترانه و خودستايانه از سوي ديگر نميكنند؟