• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3637 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۸ مهر

تو آخرش بدبخت مي‌شوي

آرش عباسي نمايشنامه‌نويس

در دوره‌اي كه همه‌چيز كهنه است، از خانه و خيابان و مغازه‌ها، از بازار و شهر و درخت‌هاي كهنسال، ناگهان به ما مي‌گويند مدرسه‌ تازه‌اي ساخته شده است به اسم «مدرسه راهنمايي حاج‌علي طوسي» كه بايد از امسال به جاي مدرسه طالقاني به آنجا برويم.
 مي‌رويم و شگفت زده مي‌شويم برخلاف ميز و صندلي‌هاي مدرسه طالقاني كه يادگاري‌هايي از دهه 50 روي‌شان نوشته شده بود در مدرسه حاج طوسي همه‌چيز تازه است؛ براي نخستين بار ميزهايي مي‌بينيم كه روي‌شان چيزي نوشته نشده است.
 پايه همه ميزها هنوز پلاستيك دارند. درها تازه رنگ شده‌اند و تخته سياه‌ها را آدم دلش نمي‌آيد كچ روي‌شان بكشد. آجرها انگار همين الان از كوره بيرون آمده‌اند و روي ديوارها نشسته‌اند. اين همه تازگي را براي نخستين بار در زندگي تجربه مي‌كنم.
هنوز يك ماه ازسال نگذشته است كه پشت در دفتر مدرسه در حال گريه كردنم و منتظرم تا ناظم بچه‌ها را بفرستد به كلاس‌ها و با شلاقش بيايد سر وقتم. شلاق چيزي بود كه نسل ما هيچ‌وقت نمي‌تواند فراموش‌اش كند. همه ناظم‌ها داشتند.
ناظمِ بي‌شلاق مثل كابوي بي‌اسب بود.
ناظم مي‌آيد، قبل از اينكه حرف بزند به دستم اشاره مي‌كند؛ مي‌دانم كه راهي نيست، دستم را بالا مي‌آورم 10 تا پشت سر هم مي‌خورم. جرمم جرم غريبي است؛ يك هفته است بعدازظهر‌ها بعد از زنگ تفريح دوم از مدرسه فرار كرده‌ام و كسي هم خبر‌دار نشده است تا اينكه بالاخره كسي خبرش را داده است و گير افتاده‌ام.
حالا بايد اخراج شوم.
 بايد والدينم به مدرسه بيايند و مرا با خودشان ببرند. بايد برم ور دل بابام- كه ندارم - كار كنم؛ لياقت‌ام همين است. مدرسه جاي من نيست. اينها را ناظم مي‌گويد. حداقل چيزي هم كه ازم مي‌خواهد اين است كه بگويم بعدازظهر‌ها كجا مي‌روم.
نمي‌گويم. بايد مقاومت كنم مثل چريكي‌ها كتك مي‌خورم اما لو نمي‌دهم.
دهانم باز بشود انگار اعدام مي‌شوم. درد شلاق فراموش مي‌شود اما درد لو دادن خودم و محمد يك عمر با من خواهد بود.
 گريه مي‌كنم اما يك كلمه بيشتر از اين نمي‌گويم: آقا كار داشتيم به خدا، كار داشتيم. اما اينكه چه كاري داشتيم را نمي‌گويم. آخرش اين است كه 10 تا شلاق بشود بيست تا ولي نمي‌گويم.
 اگر همين اول سال لو بروم تا آخر سال بدبختم. هم من هم محمد كه با هم فرار مي‌كنيم.
 به اين فكر مي‌كنم كه اگر بگويم بعدازظهر‌ها كمي آنطرف‌تر از مدرسه توي اداره ارشاد تمرين تئاتر داريم ناظم به ارشاد زنگ بزند و بگويد من از مدرسه فرار مي‌كنم.
 من به ارشادي‌ها گفته بودم نوبت صبح‌ها مي‌روم مدرسه و بعدازظهرها خانه‌ام. ولي دروغ گفته‌ام. چطور مي‌شود دروغ نگويم.
در شهري به آن كوچكي به يك بازيگرهم سن و سال من نياز دارند مگر مغز خر خورده باشم كه اين فرصت را به خاطر درس و مدرسه از دست بدهم. از دست نمي‌دهم، شلاق مي‌خورم و لو نمي‌دهم؛ دست آخر ناظم فقط مي‌گويد: برو ولي تو آخرش بدبخت ميشي. آخرش از گوشه خيابون جمع‌ات مي‌كنن.
مي‌روم پشت در كلاس، مي‌مانم تا اشك هايم خشك شود.
به روزي فكر مي‌كنم كه بدبخت مي‌شوم، كه از گوشه خيابان جمعم مي‌كنند و همين‌ها نمي‌گذارند اشك هايم بند بيايد.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون