• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3638 -
  • ۱۳۹۵ شنبه ۱۰ مهر

ششمين همايش «مهر مولانا» با حضور مصطفي ملكيان، نصرالله پورجوادي و عطا انزلي

ما و مولانا

مولوي پرستيدني نيست

محسن آزموده-عاطفه شمس

به نظر مي‌رسد با وجود شهرت مولانا جلال‌‌الدين محمد بلخي در ايران و صد البته در جهان، انسان امروزين و به ويژه فرد ايراني هنوز تكليف خودش را با او روشن نكرده است. از سويي برخي مولوي و چهره برجسته معاصرش شمس تبريزي را با نسبت‌هاي ناروا تخطئه مي‌كنند، مثل اظهارنظرهاي تندي كه در روزهاي اخير به نقل از يكي از چهره‌هاي سنتي در رسانه‌ها منتشر شد. از سوي ديگر هم شاهد اظهارنظرهاي متعصبانه و «ناسيوناليستي افراطي» نسبت به مولانا هستيم كه به جنجال ايراني بودن يا ايراني نبودن او دامن مي‌زنند يا مثل هر نگاه افراطي ديگري او را از هر گونه نقد و انتقادي مبرا مي‌دانند. اين هر دو گرايش افراطي و تفريطي در حالي صورت مي‌گيرد كه متاسفانه با وجود همه ادعاهاي مذكور همچنان كميت ما در عرصه مولاناپژوهي سخت مي‌لنگد و با وجود حجم عظيم آثار و نوشته‌ها درباره انديشه و زندگي مولانا، عمده اين آثار با معيارهاي دقيق پژوهشي جديد مساله‌برانگيزند، ضمن آنكه برخي از بهترين كارها از سوي كساني صورت گرفته كه ايراني نيستند و به هيچ كدام از دو گرايش افراطي و تفريطي مذكور تعلق خاطري ندارند و با نگاهي پژوهشي و عالمانه ميراث مولانا را در حد فهم و توان خودشان در بوته نقد و ارزيابي قرار داده‌اند. اما فراسوي همه اين نگاه‌هاي توامان با مهر و كين افراطي همچنان اين سوال مطرح است كه بالاخره جلال الدين محمد بلخي رومي؛ مردي كه در سده هفتم هجري قمري در حوزه تمدني و فرهنگي ايراني مي‌زيست و مي‌انديشيد و آثاري خلق كرد كيست؟ يك صوفي يا يك حكيم؟ چه ربطي به انسان امروز به نحو اعم و به ايرانيان به نحو اخص دارد؟ آيا كسي اعم از يك فرد، گروه، دسته، جامعه، فرهنگ و تمدن مي‌تواند مدعي شود كه مولانا به او اختصاص دارد و به ديگران ربطي ندارد؟ چه نتايجي بر اين ادعا مترتب است؟ در طول سده‌هايي كه از مرگ مولانا گذشته نگاه مخاطبان به او دچار چه تحولاتي شده است؟ مولانايي كه در سنت تصوف خانقاهي جاي داشته امروز چه جايگاهي در عرفان جهاني دارد؟ اين پرسش‌ها محور اصلي ششمين همايش مهر مولانا بود كه با موضوع ما و مولانا عصر پنجشنبه 8 مهرماه به همت موسسه فرهنگي، هنري سروش مولانا با همكاري موسسه فرهنگي مطبوعاتي جوان و پژوهشكده فرهنگ هنر و معماري جهاد دانشگاهي در تالار پژوهشكده فرهنگ هنر و معماري جهاد دانشگاهي برگزار شد. در اين همايش مصطفي ملكيان، استاد فلسفه و فلسفه اخلاق و دين‌پژوهي به پرسش مولانا از آن كيست؟ پرداخت. نصرالله پورجوادي، استاد فلسفه و پژوهشگر عرفان و تصوف در اين باره صحبت كرد كه مولانا حكيم است يا صوفي و عطا انزلي، استاديار دانشگاه ميدلبري و پژوهشگر حوزه عرفان‌پژوهي و دين‌شناسي به تحول نگاه مخاطبان به مولانا از تصوف خانقاهي تا عرفان جهاني پرداخت. همچنين در اين جلسه دكتر محمد مظاهري، مشاور عالي وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي نيز حضور داشت. در ابتدا مريم موسوي، مدير موسسه فرهنگي، هنري سروش مولانا توضيحاتي درباره ضرورت برگزاري اين همايش در سالروز تولد و بزرگداشت مولانا ارايه كرد و در ادامه مصطفي ملكيان، نصرالله پورجوادي و عطا انزلي سخنراني كردند. گزارشي از اين سخنان از نظر مي‌گذرد.

 

مالكيت درباره مولانا معنادار نيست

مصطفي ملكيان

پژوهشگر فلسفه

من قصد دارم سه نكته را از سر صداقت با مخاطبان در ميان بگذارم و اين نوعي خيرخواهي براي آيندگان در مواجهه با به ويژه شخصيت‌هاي فرهنگي جامعه خودشان و به طور عمومي شخصيت‌هاي فرهنگي سرتاسر جهان است. سه نكته‌اي كه خواهم گفت گرچه اشاره اول آن درباره مولانا است اما درباره هر متفكري چه در فرهنگ، تمدن و جامعه ما و چه در هر فرهنگ، تمدن و جامعه ديگري صدق مي‌كند. خواه اين متفكر از فرزانگان تاريخ باشد، خواه از عرفا باشد، خواه از فيلسوفان باشد، خواه از بنيانگذاران اديان و مذاهب باشد، خواه از الهي‌دانان باشد، خواه از عالمان علوم تجربي به ويژه علوم تجربي- انساني مثل روانشناسي، جامعه شناسي و خواه از هر انديشمند و انديشه‌ورز ديگري. نكته اول كه موضوع سخنراني نيز بيشتر ناظر بر آن است، به اين مي‌پردازد كه به طور مثال مولانا از آن كيست. شكي نيست كه مالكيت به معناي يك امر اعتباري فقط به اشيا تعلق مي‌گيرد و هرگز نمي‌توان ارتباط انسان را با اشخاص يعني با كسان در برابر اشيا ارتباط مالكيت تلقي كرد. مولانا يك شخص است نه يك شيء، بنابراين اصلا مالكيت درباره او معنادار نيست كه بگويم مولانا از آن من است يا از آن ديگري. ولي معمولا وقتي كه به طور مثال، كسي مي‌گويد مولانا از آن ما افغاني‌ها است يا از آن ما ايراني‌ها است يا از آن ما ترك‌ها است؛ خب البته درست است كه تعبير از آنِ، مالِ به كار مي‌برند اما معمولا اين مراد نيست كه اين مالكيت اعتباري كه به اشيا تعلق مي‌گيرد را درباره ارتباط خود با مولانا مدعي شوند. بلكه در واقع، ادعاي آنها اين است كه ما فخر مي‌كنيم به اينكه مولانا از ميان ما برخاسته است و افتخار ما به شخصيت‌هاي فرهنگي خود، در هر فرهنگ و تمدني در واقع، به معناي اين است كه اين يكي از اعضاي جامعه و فرهنگي است كه من نيز يكي از اعضاي ديگر آن جامعه و فرهنگ هستم. اين از سازندگان همان تمدني است كه خود من نيز يكي ديگر از سازندگان يا لااقل پروردگان اين تمدن هستم. به نظر من به اين معنا نيز كاملا اشكال وارد است. من در جاي ديگري بحث كرده‌ام كه هم به لحاظ فلسفي صرف، هم به لحاظ اخلاقي و هم به لحاظ مصلحت انديشانه، اين فخر كردن‌ها قابل پذيرش نيست. ولي چون بسيار به تفصيل آنجا سخن گفته‌ام اينجا فقط يك اشاره مي‌كنم.
فخرفروشي به هيچ كسي به صلاح نيست
اينكه مولوي در هفت قرن پيش به طور مثال در فاصله سه هزار كيلومتري از محل سكونت من مي‌زيسته، چگونه مولوي را از آن من مي‌كند. اين فاصله مكاني و جغرافيايي و آن فاصله زماني و تاريخي، چگونه مولوي را از آن من مي‌كند. اگر فاصله‌هاي زماني را منحصر به هفت قرن يا ده قرن نكنيم بلكه آن را به دو هزار و پانصد سال قبل ببريم، يا فاصله مكاني را نيز به سه هزار كيلومتر منحصر نكنيم؛ در اين صورت ما بايد به هومر يوناني نيز افتخار كنيم و بگوييم هومر نيز از آن ما است. به تعبير ديگر، اگر بخواهيد فاصله مكاني و زماني را مضيق مضيق مضيق يا صفر بگيريد كه به هيچ كس جز شخص خود نمي‌توانيد افتخار كنيد و اگر نخواهيد فاصله مكاني و زماني را صفر بگيريد بلكه بگوييد مي‌توان آن را توسعه داد كه بايد به همه رجال كل تاريخ بشري افتخار كنيد. اما اگر هم نخواهيد آن حد كمينه و آن حد بسيار بسيار بيشينه را در نظر بگيريد و بر حدي بين اين دو، انگشت بگذاريد من مي‌گويم چرا حد را اينجا قرار داديد، دو وجب آن سوتر بگذاريد. به تعبير فلاسفه هر حد زماني و مكاني را اگر بخواهيد تعيين كنيد ترجيح بلامرجح است، يعني چيزي را بر چيزهاي ديگر ترجيح داده‌ايد بدون اينكه وجه عقلاني براي اين ترجيح در نظر بگيريد. اگر كسي به من گفت تو فقط به كساني افتخار كن كه در شهر تو دنيا آمده‌اند فاصله آنها را نيز بيش از صد سال نگير، در اين صورت، تعداد كساني كه من مي‌توانم به آنها افتخار كنم خيلي مضيق خواهد شد اما اگر گفت استان خود و فاصله زماني سيصد سال را در نظر بگير خب تعداد بيشتر خواهد شد اما در هيچ يك از اين اعدادي كه دال بر يك حد معين زماني يا مكاني است هيچ عقلانيتي وجود ندارد. بنابراين، به يك معنا بايد به همه مفاخر تاريخ بشري فخر فروخت و به يك معنا نيز به هيچ كس نبايد فخر فروخت، اگر هم بخواهيد حد وسطي تعيين كنيد اين حد وسط منطق ندارد. ممكن است شما بگوييد اينكه ما مولانا را از آن خود مي‌دانيم به جهت فاصله مكاني سه هزار كيلومتر و فاصله زماني هفت قرن نيست، به خاطر زبان آثار او است. من مي‌گويم زبان آثار او فارسي است اما كدام زبان فارسي از آن ما است؟ زبان فارسي امروز يا زبان فارسي ده قرن پيش يا زبان فارسي ايران قبل از اسلام؟ و كدام يك از آن ما نيست؟ بگذريم از اينكه اگر شما اين دليل را آورديد، درباره آن مفاخري كه آثار خود را به زبان عربي نوشته‌اند چه مي‌گوييد. به طور مثال ابن سينا كه يكي از مفاخر مسلمانان است، بيشتر آثار خود را به زبان عربي نوشته است و اگر متفكري به چند زبان نوشت، اهل كدام زبان بايد او را از مفاخر خود بدانند. به همين دليل است كه نه به لحاظ فلسفي صرف، نه به لحاظ اخلاقي و نه به لحاظ مصلحت انديشانه، اصلا فخرفروشي به هيچ كسي و حتي فخرفروشي به شخص خود به صلاح نيست و از لحاظ فلسفي نيز استدلالي به سود آن وجود ندارد. بنابراين، به اعتقاد من درپاسخ به اينكه مولانا از آن كيست بايد گفت از اين منظر، از آن هيچ كس نيست و از آن همه است.
مولانا، يك طبيب روحاني است
اما در نكته دوم كه جنبه حلي دارد و نه جنبه نقضي -در جنبه اول فقط اين سخن را نقض مي‌كردم- مي‌خواهم در باب حل آن سخن بگويم. در باب حل، اگر بخواهيم ببينيم مولانا از آن كيست بايد ببينيم ما چه شأني را براي مولانا قايل هستيم و او را به چه صفتي بيش از هر صفت ديگري مي‌شناسيم. از روزگار باستان يكي از شاخه‌هاي پزشكي همان بوده است كه امروزه نيز به آن پزشكي مي‌گوييم و چه بسا تعبير بهتر اين باشد كه بگوييم تن پزشكي يعني پزشكي تن. شاخه ديگري كه در فرهنگ امروز نوظهور و نوپديد است آن چيزي است كه به آن روانپزشكي مي‌گويند كه به تعبير شايد دقيق‌تر بايد گفت جان ذهن پزشكي. يك پزشكي سومي نيز وجود دارد كه نه تن پزشكي است و نه پزشكي جان و ذهن آدمي بلكه يك پزشكي روحاني و معنوي است. به نظرم مي‌آيد كه اگر منصفانه به شخصي مثل مولانا نگاه كنيم بايد بگوييم ايشان يكي از صاحبنظران و متخصصان طب روحاني و معنوي است. در واقع، امثال مولانا، شمس تبريزي و شخصيت‌هايي- به گمان من- بزرگ‌تر از اينها مثل بودا و لاوتزه طب روحاني را بر بشر عرضه كردند. يعني در واقع، به زبان حال و البته به زبان قال نيز مي‌گفتند كه تو علاوه بر اينكه مي‌تواني بيماري‌هاي تناني و جسماني داشته باشي و مي‌تواني بيماري‌هاي ذهني و بيماري‌هاي عارض بر جان خويش داشته باشي، در تو ساحت سومي نيز وجود دارد كه آن، ساحت روح تو است و اين روح غير از آن روحي است كه معادل جان يا نفس گرفته مي‌شود و تو به يك طبيب روحاني نيز نياز داري. يعني اگر تو براي افسردگي، اضطراب و وسواس به طبيب ذهن نياز داري، يك بيماري‌هايي نيز وجود دارد كه از افسردگي و وسواس مهم‌تر است و چه بسا از بيماري‌هاي به تعبير روانپزشكان، روانپريشانه نيز مهم‌تر است و آن بيماري‌هايي هستند كه تو به لحاظ معنوي و روحاني مي‌تواني به آنها دچار شوي. حال، من مولانا، من شمس، من عين القضات همداني، آمده‌ام و مي‌خواهم اين بخش از تو را طبابت كنم. به نظر مي‌آيد يك نگاه منصفانه بپذيرد كه بهترين وصفي كه به امثال مولانا مي‌توان اطلاق كرد اين است كه اينها طبيبان روحاني هستند. وقتي من فاقد معناي زندگي مي‌شوم نياز به يك طبابت روحاني دارم و اينجا ديگر نمي‌توانم به روانپزشك مراجعه كنم.
من مولانايي هستم
اگر بپذيريم كه مولانا يك طبيب روحاني است، در اين صورت، آن كسي بايد به مولانا افتخار كند كه بتواند بگويد من خود را تحت درمان اين طبيب روحاني كه نام او مولانا جلال‌الدين بلخي است قرار داده‌ام و به اندازه‌اي كه تحت هدايت و افشاي اين شخص قرار گرفته‌ام و راهنمايي ايشان را پذيرفته ام و به نسخه پيچي ايشان التزام نظري و عملي داشته‌ام، خود را به او نزديك احساس مي‌كنم. به تعبير قرآن «إِن أوْلى الناسِ بِإِبْراهِيم للذِين اُتبعُوهُ» وقتي كه بين يهوديان و نصارا اختلاف افتاده بود كه هر يك مي‌گفتند ما به ابراهيم نزديك‌تر هستيم و مسلمانان نيز به اين نزاع وارد شده بودند، در قرآن آيه‌اي آمد كه «نزديك‌ترين كسان به ابراهيم، هر كسي است كه از او تبعيت كند». من مي‌خواهم نظير آن سخن را اينجا در باب مولانا و امثال او ذكر كنم. بنابراين، ما بهتر است به جاي اينكه بپرسيم مولانا از آن كيست، بپرسيم ما از آن چه كسي هستيم، ما براي طبابت روحاني خود به چه كسي رجوع مي‌كنيم. اگر من براي طبابت روحاني به مولانا رجوع مي‌كنم بايد بگويم من مولوي‌اي هستم يا من مولانايي هستم و اگر تو به شخص ديگري رجوع مي‌كني تو، او هستي. بهتر است اين صورت مساله را تعيين كنيم كه ما مولانايي هستيم يا مولانايي نيستيم و سخن ما نيز اين باشد كه آيا ما واقعا توانسته‌ايم به نسخه‌اي كه مولانا براي طبابت روحاني ما مي‌پيچد، التزام نظري و عملي داشته باشيم و اگر توانسته‌ايم، از اين التزام چقدر سود برده ايم. به اين لحاظ مي‌خواهم بگويم مولانا از آن كسي است كه زندگي او را مولانا بهتر كرده است.
مولانا پرستيدني نيست
من هميشه گفته ام كه اين جمله‌اي كه ويتگنشتاين از آن بسيار حظ برده بود و مي‌گفت كه من دوست دارم در آغاز كتاب‌هايم اين جمله نوشته شود، بايد براي همه ما باشد. او از يك موسيقيدان اين جمله را پذيرفته و به عمق جان او رخنه كرده بود كه «اي خواننده عزيز! من آرزو دارم كه كتاب من تو را بهتر كند نه عالمتر كند» نه متفكرتر كند، نه فيلسوف‌تر كند، نه محقق‌تر كند، دلم مي‌خواهد كتاب من حال تو را در زندگي بهتر كند، حال تو را از بد به حال خوب برگرداند و از حال خوب به حال خوب‌تر انتقال پيدا كني. اگر مولوي چه در مثنوي، چه در كليات شمس، چه در فيه مافيه و چه در ساير آثار خود بتواند سر سوزني حال مرا بهتر كند به همان ميزان من مولانايي‌ام و اگر نتواند اين كار كند يا من التزام نظري و عملي نورزم، چه سدي دارد كه من افتخار كنم به اينكه زبان من با زبان مولانا مشترك است. نكته ديگر اينكه طبيبان روحاني به همان ميزان ممكن است خطا كنند كه طبيبان تن. اينكه من تو را به عنوان يك طبيب روحاني مي‌پذيرم هرگز به اين معنا نيست كه تو خطا نكرده‌اي و خطا نمي‌كني. توي مولانا در عين اينكه بر وفق تشخيص من نوعي، مي‌تواني طبيب روحاني من باشي اما در عين حال، همه حركات و گفتار و كردار تو را من تاييد نمي‌كنم و نمي‌توانم بپذيرم. به لحاظ اخلاقي نيز اين مجوز را ندارم كه بگويم هر چه او مي‌گويد عين واقع است و هرچه او مي‌كند عين صلاح و مصلحت است. در واقع، طبيب روحاني من هستي يعني معترف هستم كه تو بهتر از من به معنويت من و نيازهاي من وقوف داري اما اين وقوف صد در صد نيست. هميشه كسي هست كه معماري خانه مرا بهتر از خود من مي‌شناسد اما اين هرگز به اين معنا نيست كه او معماري است كه فوق او معماري نيست. براي هرگونه شناختي، حد بالاتر متصور است و براي آن شناخت نيز حد بالاتر و عبارت الاخراي اين است كه در هر شناختي امكان خطا وجود دارد و بنابراين، نيازمند به تكميل، اصلاح، بازنگري و تعميق است. نكته‌اي كه خيلي اهميت دارد اين است كه ما استقلال خود را هيچ‌وقت نبايد در برابر كسي از دست بدهيم. حال اين استقلال در مقام نظر، يعني حرمت قايل شدن براي عقلانيت خود و در مقام عمل، يعني حرمت قايل شدن براي آزادي عمل خود. اين عبارت الاخراي اين شعار اصلي و اساسي اسلام نيز هست؛ وقتي اسلام بر «لا‌اله الا الله» تاكيد مي‌كند به اين معنا است كه امثال، بودا و لاوتزه خدا نيستند و بنابراين پرستيدني نيز نيستند. من معتقدم و متعجب نيز هستم كه كساني كه اصلا به مولانا رو مي‌كنند و معتقد هستند كه او بهترين تفسير از «لا‌اله الا الله» و خدا و آدمي را به دست داده، چگونه شرط اول قدم را رعايت نمي‌كنند و نمي‌پذيرند كه مولانا خدا نيست. مولانا انساني است بالاتر از من و بسيار بالاتر از من و به دليل همين والاتري كه در او تميز مي‌دهم به او رجوع مي‌كنم اما فقط بالاتر از من است و تاييدي بر خطاناپذيري او نيست.
نكاتي در باب رجوع به مولانا
اما نكته سوم اين است كه حال كه من به مولانا به عنوان يك طبيب روحاني نگاه مي‌كنم، اگر بخواهم نسخه او براي من مفيد باشد بايد به نكاتي- لااقل به گمان خودم- در اين نسخه دقت كنم و اين در رجوع به هر متفكر، عالم، فيلسوف، الهي‌دان و طبيب روحاني ديگري نيز قابل توجه است، زيرا اگر آنها را در نظر نگيريم هيچ چيزي از اين افراد عايد ما نخواهد شد. به دليل كمبود وقت من فقط به آنها اشاره مي‌كنم و تقاضا دارم دوستان براي پذيرفتن يا نپذيرفتن سخن من تامل كنند. قبل از هر چيز نكته‌اي را بگويم؛ شما مي‌توانيد رشته تخصصي خود را مولوي‌پژوهي يا به طور كلي عرفان پژوهي انتخاب كنيد و مشكلي نيز وجود ندارد اما اين غير از چيزي است كه من مي‌گويم و روش‌ها و اهداف متفاوتي دارد اما من و شمايي كه رشته تخصصي‌مان مولوي‌پژوهي نيست و تنها براي نسخه پيچي‌هاي بيماري‌هاي روحي معنوي خود به او رجوع مي‌كنيم، بايد براي اينكه اين نسخه براي‌مان مفيد باشد به اين نكات دقت كنيم. اولين نكته اين است كه در آموزه‌هاي مولانا بسياري از مطالب مبتني بر علم قديم است اما ما امروزه مي‌دانيم كه آنها ديگر اعتبار ندارند. بنابراين، اولين كار اين است كه در آثار متفكر و عارفي مثل مولانا آنچه را كه مربوط به علم قديم مي‌شود حذف كنيم. ديگر اينكه، اسطوره‌هاي زيادي در آثار مولوي وجود دارد كه نمي‌توان و نبايد بدون تامل آنها را پذيرفت. نكته سوم اين است كه بايد در آثار عارفان، افسانه‌هايي را كه در باب شخصيت‌هاي قبل از خود نوشته‌اند حذف كنيم. نكته بعد اينكه يكي از روش‌هاي آموزشي در همه تعليم و تربيت‌ها و از جمله در تعليم و تربيت عرفاني، مبالغه‌گويي است اما مخاطب بايد مبالغه را به معناي حقيقي نبيند. در بيانات عرفاي ما و از جمله مولانا نيز مبالغه وجود دارد اما اين خطاي گوينده نيست، من شنونده بايد از آن فهم و تفكر برخوردار باشم كه معناي نهفته در آن را درك كنم. نكته ديگر اينكه هر انساني در بيان خود، اغلب اوقات از صناعات ادبي استفاده مي‌كند. ما هميشه از بيان حقيقت– به عنوان يكي از صنايع ادبي- استفاده نمي‌كنيم و گاه مطلب را به بيان مجازي، استعاري، تشبيهي، تمثيلي، رمزي و كنايي تبديل مي‌كنيم. در همه زبان‌هاي جهان و در همه ادوار زبان‌ها نيز البته با يك اختلاف مراتبي، ما از صنايع شش‌گانه زبان نيز به غير از حقيقت استفاده مي‌كنيم اما مهم اين است كه من وقتي مي‌خواهم سخن يك متفكر را بفهمم بايد ابتدا بيانات شش‌گانه او را به حقيقت ترجمه كنم. ما در ادبيات عرفاني به خصوص، بيش از همه شاخه‌هاي ديگر ادبيات خود، از اين صناعات ادبي استفاده مي‌كنيم، اگر شما متوجه نشويد كه اين بيان مجازي، استعاري، رمزي، كنايي، تشبيهي يا تمثيلي است و بايد به بيان حقيقي تبديل شود، چه بسا به خطاي فاحشي دچار شويد. نكته بعد اينكه، ما نبايد مطابقت با عقلانيت را فراموش كنيم؛ سخن نمي‌تواند چون سخن مولانا است حق باشد. من مي‌دانم مولانا كيست اما مي‌خواهم نه او را بالاتر بنشانيم و نه پايين‌تر. نكته ديگر اينكه هيچگاه زيبايي فرم را به معناي حقانيت متن نگيريد. اكثر آثار مولانا به شعر است و ما ايرانيان استعداد زيادي داريم در اينكه اگر شعري را زيبا ديديم فكر كنيم معناي آن حق است، در حالي كه محتوا يك داوري معرفت شناختي را ايجاب مي‌كند. نكته آخر اينكه، مولانا يك پديده خلق‌الساعه نيست بلكه از دل يك فرهنگ عظيم ظهور كرده و اگر آن فرهنگ را نشناسيد، نمي‌توانيد مولانا را بشناسيد. اگر كسي كلام اسلامي را نداند، كسي سابقه عرفان اسلامي، زبان عربي، قرآن و حديث نداند نمي‌تواند مولانا را بشناسد.

مولانا؛ از تصوف خانقاهي تا عرفان جهاني

مدعاي اصلي بحث اين است كه اگر بخواهيم از مفاهيمي كه در زبان فارسي و عربي به كار مي‌رود، مفهومي را انتخاب كنيم كه ميراث معنوي مولانا را در قرن هفتم با آن بشناسيم، مفهوم تصوف است. يعني مفهوم تصوف بهترين مفهومي است كه با آن مي‌توان منظومه اجتماعي و فكري را شناخت كه مولوي در آن مي‌زيست. از آن جا اگر به قرن بيستم و بيست و يكم منتقل شويم، مي‌بينيم كه دو مفهوم معنويت (spirituality) و عرفان (mysticism) مفاهيمي است كه براي فهم مولانا استفاده مي‌شود، يعني فهم امروزين ما از مولانا تحت حاكميت اين دو مفهوم صورت مي‌گيرد. معناي اين دو مفهوم در فارسي امروز نيز تفاوت چنداني با آن چه در زبان انگليسي spirituality و mysticism خوانده مي‌شود، ندارد. در زبان انگليسي نيز شاهديم كه مولانا را يك عارف يا mystic مي‌خوانند، كسي كه در اشعارش معنويت يا spirituality تحقق پيدا كرده است.
اما ممكن است گفته شود مگر چه تفاوتي ميان اين مفاهيم تصوف و عرفان و معنويت و... هست؟ واقعيت اين است كه از منظر جامعه شناختي تفاوتي اساسي ميان اين مفاهيم و نحوه كاربردشان در بسترهاي اجتماعي و تاريخي متفاوت هست. نكته مهم اين است كه بالاخره اين مقولاتي كه ما تحت آنها افراد را مي‌شناسيم و آنها را بر اساس آنها دسته‌بندي مي‌كنيم، دريچه‌هايي است كه از آنها به جهان مي‌نگريم و اين دريچه‌ها با محدوديت‌هاي‌شان جهان را بر ما مي‌نماياند.
مولوي صوفي
از حركت زهدي كه دكتر پورجوادي به ظهور آن در قرون دوم و سوم هجري اشاره كردند، تا قرون پنجم و ششم و هفتم هجري تحول شگفت‌انگيزي در پديده تصوف رخ مي‌دهد. اين تحول آن است كه آن پديده اوليه نخست در افراد جدا از هم در مناطق پراكنده‌اي در بين‌النهرين و شامات پديد آمده و اين افراد دغدغه اساسي شان زندگي معنوي دروني و باطني بوده است. اين پديده در قرن ششم هجري به يكي از گسترده‌ترين و بانفوذترين نهادهاي اجتماعي در تمدن اسلامي بدل مي‌شود. يكي از مورخان برجسته به نام مارشال هاجسن در كتاب ماجراي اسلام نشان مي‌دهد كه سه نهاد از نظر اجتماعي در جهان اسلام بسيار اهميت داشتند: يكي نهاد شريعت و فقاهت كه گستردگي و نفوذ بالايي در تنظيم روابط اجتماعي داشته است، دومي بحث تصوف است كه تاثير اجتماعي و سياسي گسترده‌اي داشته است و سومي نيز بحث نظامي‌گري است. جلوه‌هاي اين اهميت اجتماعي و سياسي نهاد تصوف را در نظام خانقاهي شاهديم. خانقاه‌هايي كه در سراسر جهان اسلام با اسامي مختلف اعم از زاويه و رباط و تكيه و... وجود داشتند، نهادهايي مهم در جامعه اسلامي بودند. يكي از علل گسترش اين نهاد اجتماعي در تاريخ تمدن اسلامي اين بوده كه متصوفه تنها قشر تحصيلكرده نخبگان را جذب خود نكردند، بلكه از اقشار مختلف اعم از بازاري و اصناف و جوانمرد و هنرمند و شاعر و با سواد و بي‌سواد را جذب كردند. يعني نهاد تصوف در همه اين اقشار اجتماعي تاثير گذاشتند و اين به گسترش آن كمك مي‌كند. بنابراين مي‌توان گفت تصوف يك حركتي بود كه نخست از افرادي آغاز شد كه شخصيت‌هاي كاريزماتيك داشتند، يعني شخصيت‌هايي كه از نظر معنوي مي‌توانستند افراد را با مغناطيس خودشان جذب كنند، اما به تدريج نهادينه يا روال مند مي‌شود (routinization of charisma) اين نهادينه يا روال مند شدن را برخي بلوغ و گروهي فساد مي‌خوانند. يعني ممكن است كسي بگويد اين حركت خالصي كه در آغاز به صورت حركت‌هاي فردي به وجود آمد، به تدريج درگير آداب و رسوم و... شد و به فساد گرويد. اما برخي نيز معتقدند كه اين از نظر اجتماعي طبيعي است و اين اتفاق به تدريج رخ مي‌دهد و هر جريان فكري در روند زمان همين روند را طي مي‌كند. مثلا سلسله‌هاي تصوف شكل مي‌گيرد، مثل سلسله كبرويه يا سلسله‌اي كه بعد از خود مولانا به تدريج تحت عنوان مولويه شكل گرفت.  
سنگ بناي اين نهاد اجتماعي رابطه مريد و مراد است. يعني آن رابطه‌اي كه ميان شيخ و مريدان برقرار مي‌شود و لوازمي كه بر اين رابطه مترتب است، ديگر وجوه اين نهاد اجتماعي را نيز شكل مي‌دهد، خواه سلسله باشد يا خانقاه. اصل و اساس خود اين رابطه مريد و مرادي تسليم و تعبد است. يعني مريد بايد تسليم مطلق شيخ باشد. اخيرا در سفري به كوزوو در منطقه بالكان به خانقاهي رفتم و ديدم كه در آن در تابلويي به تسليميت تاكيد شده بود. يعني تسليميت را بايد مريدان تمرين كنند و كار ساده‌اي نيست. بعدا جنبه‌هاي متافيزيكي نيز به اين رابطه افزوده مي‌شود، يعني شيخ را قطب عالم امكان در نظر مي‌گيرند و مريد در مقابل قطب چيزي نيست. خود شمس تبريزي تمثيلي دارد و مي‌گويد مريد در مقابل مراد همچون عدم است در مقابل وجود. مراد وجود است و مريد عدم، يا رابطه مريد و مراد مثل رابطه غسال به جسد مرده است. يعني مريد از خودش نبايد هيچ اراده‌اي داشته باشد. صوفيه خودشان براي اين شكل رابطه به داستان موسي و خضر ارجاع مي‌دهند.
علت اينكه به رابطه مريد و مراد اشاره كردم، اين است كه اگر كسي بخواهد در قرن هفتم پيرو ميراث مولانا باشد، بايد به خانقاهي كه پسرش سلطان ولد تحت عنوان سلسله مولويه تاسيس كرد، برود و به عنوان مريد تسليم باشد. تسليم شدن نيز به اين سادگي‌ها نيست. بايد لنگ بيندازد و اين لنگ انداختن تعبيري است كه از حلقه‌هاي فتيان آمده است. بنابراين رياضت و تسليم شدن كار ساده‌اي نيست. بنابراين ايده‌آل تصوف در آن زمان به اين شكل است. البته ممكن است در آن زمان كسي محب خانقاهي باشد، اما نخواهد تسليم مطلق باشد. خيلي نيز چنين نبودند. اما در هر صورت پارادايم اصلي در آن زمان همين بوده است. بنابراين در اين دوره تجربه باطني و سلوك كه جنبه جمعي و اجتماعي دارد، اولا در قالب يك خانقاه تعريف مي‌شود. ثانيا مبتني بر نفي اراده و استقلال فرد است. ثالثا در اين سلوك باطني حفظ شريعت به خصوص براي برخي مريدان ضروري و حياتي است. يعني اين راه در قالب شريعت تحقق مي‌يافته است.
ادامه  در صفحه  7

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون