• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3664 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۱۳ آبان

مي‌ورزم

علي شمس نمايشنامه نويس

 


من مملو از احساس كينه‌ام. هر روز كه مي‌گذرد يكي يا ده تا يا خيلي از آدم‌هايي كه مي‌شناسم را به اين دايره گشاد كينه‌ورزي‌ام اضافه مي‌كنم. طور غريبي پيش مي‌رود. به جرات مي‌توانم بنويسم كه تا امروز موفق شده‌ام از بيش از هشتاد درصد آدم‌هايي كه مي‌شناسم بدم بيايد. از بيشتر آدم‌هايي كه بدم مي‌آيد تا حد مرگ بدم مي‌آيد و از بيشتر آدم‌هايي كه تا حد مرگ بدم مي‌آيد تنفر عميق عملي دارم و اين تنفر بحدي است كه اگر خدا مي‌خواست و روزي يك خر توخري موقتي هم شده پيش مي‌آمد، قالشان را بكل از روي زمين مي‌كندم. چه بد كه نشد. فعلن كه تا امروز قانون مرا سر جايم نگه داشته وگرنه تا حالا وردستي عزراييل قال خيلي‌ها را چاق كرده بودم. اين كينه در من هيچ منطقي ندارد. برمي‌گردد به يك احساس زيبايي‌شناسانه عميقن غيرقابل توضيح، يك نيروي تا حد ممكن دروني، كه هميشه در مواجهه با انسان‌ها مرا خطاب قرار مي‌دهد و به زمزمه مي‌گويد: «ازين بدت بياد» و من فورن ازو بدم مي‌آيد. بعضن اين نيرو و هاتف دروني در مواجه با انساني، يكهو شاكي شده و در گوشم مي‌گويد «ازين بابا كه خيلي بدت بياد» و من يكهو از آن بابا خيلي بدم مي‌آيد. شكر خدا تا امروز ناراضي هم نبودم. تنفر هم چيز بدي نيست. اينكه تو بتواني از آدم‌ها متنفر باشي بدون اينكه دليلي براي تنفرت بياوري كم كاري نيست. حقيقتن من ازين ابتلا به تنفر خيلي خوشحالم و به هاتف دروني‌ام تا آنجا كه ممكن است مي‌بالم. در اين جايي كه من كار مي‌كنم دو سه نفر بودند كه هاتف درونم بدجور بهشان پيله كرده بود. ريختشان را كه مي‌ديد انگار سوسك بالدار ديده باشد، مدام چندش‌اش مي‌شد. چندشي هاتفم مرا مورمور مي‌كند. باعث مي‌شود پلك هام بپرد و غضبناك نگاه كنم. قيافه‌ام ترش شود و از نا بيفتم. خلاصه براي سلامت خودم هم كه شده بايد هاتف درونم را آرام كنم، اينست كه دست به‌كار مي‌شوم و از رنج خودم مي‌كاهم. در دو ماه گذشته تا حد بسيار زيادي موفق عمل كرده‌ام. هاتفم آرام گرفته و در نتيجه من هم نفس گشاد و راحتي مي‌كشم. بد بلايي سر آن دو سه نفر آوردم. يكي شان را شكرخدا بكل از هستي ساقط كردم. همه‌چيز بخوبي پيش مي‌رود تا امروز صبح. هاتفم يكهو بي‌شعور مي‌شود و وقت نگاه به خودم در آينه به من چپ‌چپ نگاه مي‌كند. هول برم مي‌دارد. هاتفم نگاه معناداري مي‌كند كه: اين تويي؟ خب معلوم است كه منم. نمي‌فهم‌ام چه مي‌شود كه يكهو نگاهش تلخ مي‌شود و مي‌گويد: «چه بد كه تويي». بدبختي نيست ؟ آدم از همه بدش بيايد، از خودش هم بدش بيايد ؟! اين ديگر غير قابل تحمل است ؟ همه جور مدارا با هاتفم كرده بودم و اصلن انتظار نداشتم كه چاقو دسته‌اش را ببرد. كاري از دستم ساخته نيست. از بار دومي كه در آينه نگاه كردم نفرت از خود در من شروع شده و تا الان كه بايد نصفه روزي گذشته باشد، قدر تمام جمعيت هند و چين با خودم مساله دارم. هاتفم پدرم را درآورده و چند باري براي آرامش‌اش دستم را با سيگار سوزانده‌ام. تمام كارهايي كه از نظر زنم زشت بوده و غير قابل بخشش، پيش‌اش اعتراف كرده‌ام و لاكردار هنوز ويرش آرام نگرفته اين هاتف. زنم دو ساعتي هست خانه را ترك كرده و من دارم از نفرتي كه بخود دارم تلف مي‌شوم. خدا رحم كند. گمان نكنم تا شب دوام بياورم. فعلن اين نوشتار حكم وصيت‌نامه‌اي دارد كه وضعيت جسد مرا با انسان‌هايي كه مرا خواهند يافت، روشن مي‌كند. در آخر لازم به گفت است كه اگرچه من دچار خود نفرت‌انگيزي شده و از دست خودم عق مي‌زنم، اما اين بدان معنا نيست كه ذره‌اي از تنفرم نسبت به شما كم شده باشد و حوصله ديدن ريخت نحستان را داشته باشم. بهترين مواجه عجالتن مواجهه با مرده من است. جسديت آدم را از دست هاتف‌اش در امان نگه مي‌دارد. پس رفتم كه جسد شوم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون