• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3680 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۴ آذر

باباي مدرسه از زندگي روزانه‌اش مي‌گويد

اگر وزير آموزش و پرورش مي‌شدم...

زهرا چوپانكاره

با هر بار زوم شدن دوربين روي چهره‌هاي‌شان و بعد از هر عكسي صداي جيغ و دادشان چنان به هوا مي‌رود كه معاون مدرسه بايد به آنها يادآوري كند كه كلاس و مدرسه را روي سرشان نگذارند. روز معمولي مدرسه دخترانه خيابان كمالي در منطقه 11 تهران با حضور دوربين روزنامه غيرمعمولي شده و اين فرصت براي دانش‌آموزان تمام روز نشسته در پشت نيمكت‌ها غنيمت است. صداي خنده در مدرسه بنت‌الهدي پيچيده و دخترهاي دبيرستاني مدام رد مي‌شوند و شوخي مي‌كنند و مي‌روند كنار باباي مدرسه مي‌ايستند تا عكس‌شان ثبت شود. اصغر كاظمي 10 سالي هست كه سرايدار مدارس مختلف در تهران بوده، مرد 63 ساله كرمانشاهي هر روز با همين جيغ و دادهاي حياط مدرسه سر مي‌كند و مي‌گويند اين لبخندي كه جلوي دوربين به لب دارد، هميشه روي صورتش هست. با بچه‌ها خوش و بش مي‌كند و همزمان با صداي آرام به 10 نفري كه با‌ هاي و هوي صدا مي‌زنند: آقاي كاظمي! جواب مي‌دهد. خانه كوچكش در گوشه‌اي از حياط مدرسه است، با همسر و سه پسرش ساكن همين مدرسه هستند. آقاي كاظمي خيلي دير به تهران مهاجرت كرده اما گويا خيلي زود با شهر و قواعد تازه زندگي در پايتخت خو گرفته، پايتخت بيش از هر چيز و هرجا در همين مدرسه برايش خلاصه مي‌شود كه هم خانه‌اش شده و محل كارش. اين يك مصاحبه معمولي است، با يك باباي مدرسه كه مدام لبخند مي‌زند و لهجه كرمانشاهي‌اش شنيدن اين حرف‌ها را شايد شيرين‌تر از خواندن‌شان كرده بود.

آقاي كاظمي تا چه سالي كرمانشاه بوديد؟
تا 10 سال پيش. حدود 50 سال داشتم.
چه مي‌كرديد در كرمانشاه؟
دم مغازه ميوه‌فروشي دايي‌ام بودم و كمكش مي‌كردم. از كودكي تا 12 سال قبل همان‌جا بودم. بعدش يك خيري پيدا شد و گفت برايت در تهران كار سراغ دارم.
چه شد تصميم گرفتيد مهاجرت كنيد به تهران؟
بيشتر به خاطر خانمم كه موافق بود به تهران بياييم به خاطر بچه‌ها. فكر كرديم محيط فكري و فرهنگي در تهران براي بچه‌ها بهتر است.
چند تا بچه داريد؟
سه تا پسر دارم و يك دختر. وقتي تصميم گرفتيم به تهران بياييم همه بچه‌ها در سن مدرسه بودند.
از اول مي‌دانستيد قرار است در تهران به چه كاري مشغول شويد؟
بله، البته اول قرار بود كه كار براي خانمم باشد اما قبول نكرده بودند، گفته بودند كسي كه مي‌آيد بايد حتما سواد داشته باشد. بعد قرار شد كار به اسم من باشد و همسرم كار را انجام دهد. خودم در شركتي در خيابان نوفل‌شاتو مشغول كار شدم. بعد از دو سال مديرها عوض شدند و چون كار مدرسه زياد بود، گفتند هم خودت در مدرسه كار كن هم خانمت. الان 10 سال است كه باباي مدرسه هستم.
از ابتدا هم در همين مدرسه بنت‌الهدي بوديد؟
نه اول مدرسه سردار اسلام بودم، بين نواب و چهارراه رضايي بريانك؛ بعدش رفتم مدرسه راهنمايي ولايت فقيه كه شش سال ماندم و از آنجا به بعد در اين مدرسه هستم.
چرا جا عوض مي‌كرديد؟
معمولا وقتي مديران مدرسه عوض مي‌شوند، سرايدارها را با خودشان مي‌برند. وقتي مديران انس مي‌بندند به خودمان و كارمان، ترجيح مي‌دهند اين آدم با آنها بماند چون تا سرايدار بعدي بخواهد با آنها اخت شود يك سالي زمان مي‌برد. مدرسه اولي كه بودم وقتي مدير بازنشسته شد، مدير جديد با خودش سرايدار آورد، من هم دنبال كار به مدرسه ولايت فقيه رسيدم كه گفتند نيرو لازم دارند. مدرسه راهنمايي پسرانه بود و پسرهايم هم همان جا درس مي‌خواندند.
چقدر مدرسه دخترانه و پسرانه با هم فرق دارند؟
فرق زيادي براي ما ندارند، بيشتر تفاوت در سن و سال است. توي دبستان بچه‌هاي كوچك كار بيشتري مي‌برند، هم به لحاظ نظافت و هم به خاطر ريخت و پاش. كارهايي كه بچه‌هاي بزرگ‌تر مي‌توانند انجام دهند را آنها هنوز خيلي بلد نيستند. مدرسه اولي كه بودم دبستان دخترانه بود و كارش خيلي سخت بود.
كاري كه مي‌كنيد چه سختي‌هايي دارد؟
نيروي مازادي نيست، آموزش و پرورش نيرو ندارد. الان خانمي كه همراه من هست خب نمي‌تواند از پس همه كارها برآيد، توان بدني‌اش اجازه نمي‌دهد. كار ما زياد است. الان من همه نظافت را انجام مي‌دهم از دستشويي‌ها گرفته تا جاهاي ديگر مدرسه، كار زمان‌بر است و وقتي مي‌رسم به اتاقم، ديگر خواب خوابم.
از صبح كه بيدار مي‌شويد چه كارهايي انجام مي‌دهيد؟
صبح بعد از نماز، چرتكي مي‌زنم و بعدش مي‌روم داخل ساختمان مدرسه و در اتاق مدير و معاون و پرورشي را باز مي‌كنم تا از راه برسند. بعدش بچه‌هايي كه با سرويس مي‌آيند، ساعت يك ربع به هفت از راه مي‌رسند. اين بچه‌ها را ديگر مي‌شناسم و در را براي‌شان باز مي‌كنم. تا ساعت هفت و بيست دقيقه بقيه هم مي‌رسند و زنگ مي‌خورد تا يك ربع به هشت. وقتي بچه‌ها سر كلاس هستند، مي‌نشينم در اتاقك اطلاعات دم در. اوليا مي‌روند و مي‌آيند و جواب آنها را مي‌دهم. بعد از تعطيلي مدرسه اتاق‌ها و محوطه‌ و سرويس بهداشتي را تميز مي‌كنم.
بعد از كار چه مي‌كنيد؟
مي‌آيم داخل خانه، ناهاري مي‌خورم و استراحتي مي‌كنم.
تفريح‌تان چيست؟
تفريحي كه ندارم. از سال پيش تا الان سه روز مرخصي گرفتم كه رفتم به شهرستان و برگشتم. پنجشنبه و جمعه هم در مدرسه هستيم، هميشه همين جاييم.
چرا؟
خب مي‌ترسيم كه خداي نكرده اتفاقي نيفتد. مسووليت همه‌چيز با سرايدار است. خدا را شكر تا الان اتفاقي نيفتاده اما بايد هميشه حواسم باشد، بايد امانتدار اين امانتي باشم كه به دستم سپرده‌اند. وقتي اين مسووليت را از ابتدا قبول كردم اگر يك مداد هم كم شود مسووليتش با من است. فقط هم بحث من نيست، همه سرايدارها كارشان سخت است.
قرارداد امضا مي‌كنيد؟
قبلا سال به سال قرارداد امضا مي‌كردم اما الان پنج شش سالي هست كه پيماني شده‌ام. خيلي از سرايداران رسمي هستند به خاطر سابقه كار. ما اول شركتي بوديم و بعد پيماني شديم، الان خيلي از سرايداران هستند كه هفده هجده سال كار مي‌كنند و هنوز شركتي هستند. خيلي به شانس بستگي دارد.
شرايط مرخصي چطور است؟
مرخصي كه نمي‌رويم، شايد دو سه روز در سال چون نيروي جايگزيني نيست كه جاي ما بايستد. در اين 10 سال شايد شش بار هم مرخصي نرفته باشم.
تابستان‌ها چي؟
تابستان‌ها و عيد مدرسه ما محل اسكان فرهنگيان است. آن موقع كل مدرسه دست من است، مهمان‌ها را پذيرش مي‌كنيم، اسكان مي‌دهيم و تقسيم مي‌كنيم. هر جا اسكان در مدارس باشد، همه كارش دست سرايدارهاست.
كنار آمدن با بچه‌ها سخت‌تر است يا با مهمانان بزرگسالي كه در مدرسه مي‌مانند؟
اين بستگي به رفتار بزرگسالان دارد. يك مهماني داشتيم كه جانباز 45 درصد بود. شب ديدم از سالن داد و فرياد مي‌آيد و رفتم ديدم اين بنده خدا با بچه‌هايش دعوا مي‌كند، در زدم، پسرش آمد دم در و گفت: پدرم موجي است و چند ماه يك‌بار اين‌طور مي‌شود. پدرش كه آمد دم در آرام صدايش كردم و گفتم يك لحظه با شما كار دارم. نشستيم با هم چاي خورديم و يكهو آرام شد، انگار كه دنيا را بهش داده باشي. نزديك دو ساعت برايم حرف زد. همه‌چيز با يك ليوان چاي حل مي‌شود، ديگر مگر چه چيزي لازم است، يك ليوان چاي و يك اعصاب راحت. موقع اسكان يك تلويزيون در سالن مي‌گذاريم و شب‌ها مي‌آيند مي‌نشينند پيش من، كلي هم حرف مي‌زنيم. از همه جا مهمان مي‌آيد، از مشهد و اهواز و سيستان و بلوچستان و... كساني هم هستند كه چند سال است مي‌آيند و من را مي‌شناسند و اينجا مثل خانه خودشان است. گاهي وقتي هم كه من از خستگي خوابم مي‌برد خودشان مثلا ماشين‌هاي‌شان را مي‌آورند داخل و در مدرسه را قفل مي‌كنند.
غير از مهمانان مدرسه كسان ديگري هم هستند كه با هم صحبت كرده‌ايم. يك مدتي هم من پيش مدير منطقه آقاي نظريان كار مي‌كردم، آبدارخانه دستم بود، يك روز يكي از همكاران آمد پيش‌مان، دبير يكي از مدارس بود مي‌خواست برود و از دست مدير مدرسه شكايت كند. باهاش احوالپرسي كردم گفتم بنشين يك چاي برايت بريزم. ديدم عصبي است و رنگ و رويش پريده و حال حرف زدن ندارد. آمد نشست و يك چاي بهش دادم و شروع كرد به درددل، همان يك چاي و چند تا خنده شوخي باعث شد عصبانيتش سرد شود. سه روز بعدش آمد دم مدرسه ما گفت: فلاني حقيقت مي‌خواستم شكايت مدير را ببرم پيش آقاي نظريان و بگويم من را جابه‌جا كند اما از وقتي برگشتم سر كار مدير خيلي بهم احترام مي‌گذارد.
پس چاي‌هاي جادويي داريد.
دخترم آخر عصبانيت براي چه؟ از اين دخترم بپرسيد ببينيد غير از خنده و آرامش چيزي نمي‌گويم. مادرش هم همين‌طور است.
يعني اصلا عصباني نمي‌شويد؟
عصباني كه نمي‌شوم ولي واي به حال روزي كه عصباني شوم (خنده)
كي به شما چاي مي‌دهد زمان عصبانيت؟
خانمم، او آرامم مي‌كند. وقتي عصباني مي‌شوم اينقدر برايم جوك مي‌گويند كه از خنده مي‌ميرم. خانمم خيلي مهربان است، دوستش دارم زياد.
بچه‌ها چقدر با شما حرف مي‌زنند؟
در حد يك پدربزرگ، مثل خانواده. مي‌آيند حرف مي‌زنند، شايد آنقدري كه اينجا حرف مي‌زنند در خانه با خانواده خودشان صحبت نكنند. درددل و حرف‌هاي‌شان بيشتر در مورد بيرون رفتن‌هاي جمعه و تعطيلات و كارهاي بيرون از مدرسه‌شان است، تعريف همان دنياي بچگانه‌اي كه دارند.
پسرها هم همين‌طور بودند؟
آره البته پسرها شيطان‌تر از دخترها بودند، به خصوص كه آن مدرسه پسرهاي راهنمايي بودند و خيلي با دبيرستاني‌ها فرق داشتند. در آن سن و سال هميشه در گريز هستند، مي‌خواهند فرار كنند. اما دبيرستان اين طور نيست. آن مدرسه راهنمايي زنگش خراب بود و كمي لاي در را بازمي‌گذاشتيم، چند نفري بودند كه تا از در غافل مي‌شدم فرار مي‌كردند، اصلا صبر نمي‌كردند. اين چند نفر فراري هم مشخص بودند و حواسم بهشان بود. يك گروهي مي‌آمدند به حرف زدن با من كه يك گروه ديگر بتوانند فرار كنند.
چرا فرار مي‌كردند؟ كجا مي‌رفتند؟
مدرسه را دوست نداشتند. بعضي از بچه‌ها مي‌گفتند مي‌روند پارك كه سيگار بكشند. من خودم سيگار دست‌شان نديدم. دخترها اين مشكل را نداشتند. چند سال پيش يكي دو تا دختر پيش‌دانشگاهي بودند كه مي‌دانستم مورد دارند (در مورد مشكل‌شان حرفي نمي‌زند) باهاشان صحبت مي‌كردم اما حاشا مي‌كردند اما من چون با اين بچه‌ها بوده‌ام، يك حسي بهم مي‌گويد كه اين دختر يا اين پسر يك موردي دارد. فقط مي‌توانم آهسته با آنها صحبت كنم و راه را نشان‌شان دهم، مثل حرف‌هايي كه با بچه‌هاي خودم مي‌زنم.
چقدر بچه‌ها فرق كردند با گذشته؟
هر مدرسه‌اي چه دخترانه چه پسرانه بايد براي بچه‌ها آرامش به همراه داشته باشد. الان در مدرسه دخترانه خوب و بد را درست به بچه‌ها نشان نمي‌دهند. بايد خوب و بد و زشت و زيبا را يكي‌يكي نشان‌شان دهند. يك مشاور دارند در آموزش و پرورش، خب بچه در مدرسه را نمي‌توان برد آنجا براي مشاوره، بايد در مدرسه اينها را داشته باشند كه راهنماي بچه‌ها باشند. الان بچه‌ها به مشاوره نياز دارند، من و شما هم نياز داريم. من بخواهم دختر خودم را نصيحت كنم حرفم برايش عادي است، اما مثلا شماي مشاور خوش‌تر صحبت مي‌كنيد. به حرف پدر و مادر با يكي دو تا بوس كردن و قربان صدقه رفتن مي‌شود گوش كرد اما مشاور اصلي شما هستيد، شمايي كه بايد با بچه‌ها دوست شوي تا به طرف‌تان بيايند. تو اين سن دختران به اين مشاوره و اين محبت نياز دارند.
الان خيلي‌ها مي‌گويند كه بچه‌هاي اين نسل رفتار و صحبت كردن‌شان تفاوت دارد، احترام نگه نمي‌دارند يا هر كار مي‌خواهند انجام مي‌دهند. به نظر شما هم بچه‌هاي حالا با بچه‌هاي نسل‌هاي قبل فرق دارند؟
اينها همه برمي‌گردد به نظام خانوادگي، اينكه پدر و مادر بچه‌هاي‌شان را چطور نصيحت مي‌كنند، خوب و بد را چقدر بهشان نشان مي‌دهند. بله من هم مي‌شنوم كه مي‌گويند زمان ما جرات نداشتيم پاي‌مان را جلوي پدر و مادر دراز كنيم، بله درست است خب يك زماني غذاي خانواده‌ها آبگوشت بود، الان پيتزا است، يك زماني چلوكباب بود، الان شده سوسيس و كالباس. زمانه فرق مي‌كند. يك زماني پاكت‌هاي كاغذي بود كه حالا اين كيسه‌هاي پلاستيكي جاي‌شان را گرفته‌اند، آن پاكت‌هاي كاغذي خير و بركت ديگري داشتند، چرا؟ چون وقتي پدر و مادرمان، ميوه‌ها را داخل اين پاكت‌ها به خانه مي‌آوردند كسي نمي‌ديد توي پاكت چيست، الان مي‌بينند، بچه كوچولوها مي‌بينند، يك خانمي كه ويار داشته باشد چشمش به اين ميوه‌ها مي‌افتد. خب اين همه‌اش مايه ناله و نفرين است، بركتش مي‌رود. يعني فقط بچه‌ها عوض نشده‌اند، همه‌چيز عوض شده.
حرف از تغيير زمانه زديد، برويم سراغ تغيير شرايط و زندگي خودتان. آن زماني كه از كرمانشاه راهي تهران شديد براي‌تان سخت نبود؟ آدم‌ها فرق نمي‌كردند؟
خيلي فرق مي‌كردند، دو سالي طول كشيد تا سختي دل كندن از انسي كه به كرمانشاه داشتيم طبيعي شود. خلق‌وخوي آدم‌هاي آنجا و تهران را كه مقايسه مي‌كرديم خيلي براي‌مان سخت بود. محيط كار، مردمان، رفتار و برخوردها همه‌چيز متفاوت بود. در كرمانشاه هر كاري براي هم مي‌كرديم، توي محله همه آدم را مي‌شناختند، عزت و احترام بيشتر بود. الان در تهران زنگ يك خانه را در يك ساختمان بزني و سراغ فلان آقا را بگيري مي‌گويند نمي‌شناسيم! آنجا و آن زمان اينطور نبود همه هم را و خانواده هم را مي‌شناختند. اما بعد دوسال براي‌مان عادي شد. البته هنوز هم دلم براي كرمانشاه تنگ مي‌شود، زادگاهم آنجاست و خواهر و برادران و عموهايم همه آنجا هستند.
راضي هستيد از تصميمي كه گرفتيد و از اينكه به تهران آمديد؟
 (با خنده) والا راضي هم نباشيم بچه‌ها راضي‌مان مي‌كنند كه برويم كجا؟ و برگرديم آنجا چه‌كار؟
بچه‌هاي‌تان الان چه مي‌كنند؟
دخترم ازدواج كرده، دو تا از پسرها سر كار مي‌روند و پسر كوچك‌ترم محصل است.
پسرها همين‌جا با شما زندگي مي‌كنند؟
بله. شب‌ها بعد از كار برمي‌گردند همينجا. خانمم هم در مدرسه ابتدايي دخترانه در ميدان منيريه كار مي‌كند. كارش خيلي بيشتر از من است. يكي از پسرها فوق‌ديپلم برق دارد و آن يكي ديگر ليسانس متالوژي دارد و سومي هم امسال ديپلم هنرستان مي‌گيرد.
سر درس خواندن چطور با بچه‌ها رفتار كرديد؟
با آرامش. من شش دايي داشتم كه چهارتاشان به رحمت خدا رفتند. اين دايي‌ها هر كدام هفت هشت بچه داشتند. ما بين اين دايي‌ها بزرگ شديم، چون مادرم يكدانه دختر بود و خيلي دوستش داشتند. من اين بچه‌هاي دايي‌هام را ديده بودم كه در سني كه داشتند توي روي پدر و مادر مي‌ايستادند چون آنها هم آن زمان سختگير بودند. اين تجربه را داشتم كه اگر روزي پسر يا دختر داشتي فقط با آرامش با آنها صحبت كن.
بچه‌ها پيش آمده كه از شغل شما گلايه داشته باشند و اين را بهتان بگويند؟
بله پيش آمد. مثلا پسر بزرگم وقتي راهنمايي بود مي‌گفت كارت را ول كن، اگر جاي ديگري بروي كارگري كني هم بهتر از اين است كه توي مدرسه سرايدار باشي. برايش خيلي سخت بود، حرف‌هاي هم‌كلاسي‌ها و زخم‌زبان‌ها را نمي‌توانست هضم كند. تعريف نمي‌كرد چه مي‌گويند فقط مي‌گفت شغلت را عوض كن. تا وقتي محصل بودند همين بود.
اين مواقع چه جوابي براي‌شان داشتيد؟
با مادرشان مي‌فرستادم‌شان بيرون كه بروند كمي تفريح كنند. وقتي اين مسائل پيش مي‌آمد از خانمم مي‌خواستم ببردشان پارك، گردش تا روحيه‌شان خسته نشود. به خصوص پسربزرگه‌ام از مدل اينكه مي‌رسيد خانه و لباس‌هايش را مي‌انداخت يك گوشه ديگر مي‌فهميدم كه دلخور است.
براي‌تان سخت بود اين واكنش بچه‌ها؟
صددرصد. سخت بود، به هر حال فرزند است، جگرگوشه است، دلم نمي‌خواست ناراحت باشند اما كاري هم از دست من و خانمم برنمي‌آمد اگر كارمان را ول مي‌كرديم براي‌مان سخت مي‌شد. فكرش را مي‌كرديم كه اگر كار را ول كنيم با اين اجاره‌بهاي سنگين خانه بايد به كجا برويم.
هيچ‌وقت فكر برگشتن به كرمانشاه را نكرديد همان زمان؟
نه، بعد از دو سال اول ديگر به آرامش رسيده بوديم در مدارس و تا الان هم همين‌طور بوده.
چقدر از كارتان راضي هستيد؟
راضي‌كننده نيست چون حقوقي نداريم. خالص دريافتي من يك ميليون و 50 هزار تومان است. اما با اين سن و سال چطور مي‌توانم براي بچه‌ها دو تا اتاق جور كنم؟ به هر حال كارم بد نيست. من تا سن 65 سالگي مي‌توانم كار كنم چون بيمه تامين اجتماعي هستم بعد از آن بسته به مدير مدرسه و منطقه دارد كه ما را بخواهند يا نه. بايد ببينم كار در توانم هست يا نه.
تا به حال به آن زمان فكر كرده‌ايد كه چه بايد بكنيد؟
والا فعلا كه نه، كل بشر به فكر اين است كه فردا آيا از خواب بيدار مي‌شود يا نه.
الان اگر بپرسند مشكلات معلمان چيست، آنقدر باهاشان در ارتباط هستيد كه بدانيد چه مسائلي دارند؟
نه، معلم‌ها زياد حرف نمي‌زنند. به نظرم با مدير هم خيلي درددل نمي‌كنند.
خبرهايي كه در مورد آموزش و پرورش مي‌آيد را دنبال مي‌كنيد؟ مثلا چند وقت پيش كه وزير آموزش و پرورش تغيير كرد براي شما فرقي مي‌كند؟
بله، بله اين خبرها را دنبال مي‌كنم. حالا هنوز كه نمي‌دانيم وزير جديد آيا خوب است يا نه. در اين سال‌هايي كه كار كردم خيلي فرقي نداشته برايم كه وزير كي باشد. آن كسي كه كار خوب انجام مي‌دهد، آدم بايد او را دوست داشته باشد. وقتي رييس‌جمهوري وزير انتخاب مي‌كند خب حتما شناختي روي‌شان دارد و آنها هم بايد خوب كار كنند، به خصوص براي آموزش و پرورش با اين حقوق‌هاي كم و كارهاي سنگين، اين معلم‌ها با حقوق‌هاي كم، براي سه ميليون تومان وام اينقدر بايد بيايند و بروند كه اگر چك دست كسي داشته باشند، در اين فاصله چك برگشت خورده و حكم جلب‌شان هم صادر شده.
شما 10 سال است كه در فضاي مدرسه هستيد، معلم‌ها و دانش‌آموزها را ديده‌ايد و با برخي مشكلات‌شان آشنا هستيد، اگر شما وزير آموزش و پرورش مي‌شديد نخستين كاري كه مي‌كرديد چه بود؟ نخستين چيزي كه بايد درست مي‌شد چه بود؟
ادبيات دانش‌آموزان، چه دختر و چه پسر. بايد جلسه گذاشت و همه مديران را در كلاس توجيهي نشاند و درباره بچه‌ها با آنها صحبت كرد تا بتوانند دانش‌آموزان را توجيه كنند. به خدا فقط درس ملاك نيست. دوستي دارم كه دكترا دارد اما ادبياتش صفر است، يكي ديگر فقط يك ديپلم دارد اما با ادب و آرامش حرف مي‌زند. سواد براي بعضي‌ها ملاك نيست اما الان تبديل شده به ملاك. لحن صحبت بچه‌ها بايد آرام باشد با همديگر و خانواده‌شان با خوشحالي صحبت كنند. مدير مدرسه بايد مثلا دو ساعت در هفته به مشاور بگويد كه با بچه‌ها در اين مورد صحبت كند، اگر مشاور خوب باشد خب بچه‌ها هم ياد مي‌گيرند. اما الان هي كار بچه‌ها شده درس و درس و درس. الان پسر خودم يازده تا كتاب دارد و شش تايش را بايد تا صبح بخواند و بنويسد، اما اگر ادبياتش خوب نباشد، اينها به چه دردش مي‌خورند؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون