• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3680 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۴ آذر

درصد

آرش عباسي نمايشنامه‌نويس

 

 

طالقاني را مي‌پيچم داخل ويلا و طبق آدرسي كه در دست دارم يكي از كوچه‌ها را مي‌روم داخل. دير رسيده‌ام و وقت اداري دارد تمام مي‌شود از نگهباني سراغ اتاق دكتر فلاني را مي‌گيرم همان لحظه نگهبان از جايش بلند مي‌شود و با خسته نباشيدي از ته دل به همان دكتر فلاني كه من دنبالش هستم مي‌گويد. بر مي‌گردم و به جواني كه چند سالي از خودم بزرگ‌تر است سلام مي‌دهم و مي‌گويم از طرف فلان دكتر آمده‌ام. مشخص است كه عجله دارد. مي‌گويد: بله نامه شما را ديدم اما كاري نمي‌شود كرد كميسيون همچنان معتقد است آسيب ديدگي چشم به مرور زمان كمتر شده است. سعي مي‌كنم به هر ترفندي شده دوباره اسم دكتري كه سفارشم را كرده همان اول حرفم بياورم اما قصدم را مي‌فهمد و مي‌گويد: به هر حال كاري نمي‌شود كرد به آقاي دكتر هم سلام برسانيد. تلاش مي‌كنم نگذارم برود مي‌گويم: آقاي دكتر، چشمي كه تركش خورده است كه به روز اولش برنمي‌گردد. سريع مي‌گويد: شما پزشك‌ايد؟ اين را كه مي‌گويد مطمئن مي‌شوم حرف زدن بي‌فايده است مثل همه عصبانيت‌هايم كه اول سر تا پايم از داخل گرم مي‌شود و نفسم به شماره مي‌افتد، يك نفس عميق مي‌كشم و مي‌گويم: نه ولي چشم سرماخوردگي نيست كه با قرص خوب بشود. به جاي قرص مي‌خواهم بگويم «شلغم» اما نمي‌گويم. مي‌گويد دنبال چي هستيد؟ يك لحظه مكث مي‌كنم و به نظرم مي‌رسد بايد صادق باشم. مي‌گويم اگر درصد جانبازي برادرم به قبل برگردد و همان پنجاه و پنج درصد بشود من مي‌توانم به خاطر او از سربازي معاف شوم. عصباني مي‌شود مي‌گويد: انتظار داريد پارتي‌بازي كنم؟يك لحظه مي‌خواهم بگويم بله پارتي‌بازي كنيد. اگر كسي كه چشم‌اش را براي اين مملكت از دست داده و چندتا بچه محصلِ تازه دكتر شده براي اينكه حقوق و مزايايش را كم كنند تشخيص داده‌اند كه درصد جانبازي‌اش را بايد پايين بياورند، بله شما پارتي بازي كنيد و به عنوان رييس آن كميسيون نگذاريد چنين كنند. اصلا من و معافيت‌ام به كنار چرا او بايد از چيزهايي كه حق‌اش است محروم شود؟ اما پيش از اينكه حرفي بزنم مي‌گويد: كار را يكي ديگر كرده شما مي‌خواهيد منفعت‌اش را ببريد؟ و مي‌رود و نمي‌ماند تا جوابش را بدهم. هرچند جوابي هم ندارم. وقت اداري تمام شده است و بايد آنجا را ترك كنم. مي‌زنم بيرون و نخستين چيزي كه بعد از چند فحش به زمين و زمان به ذهنم مي‌رسد اين است كه بروم نخستين اداره پست، دفترچه اعزام به خدمت بگيرم مثل آدم سرم را بيندازم پايين دو سال بروم سربازي و اين همه خفت نكشم. بيشتر از دو سال دويده‌ام تا دوباره برايش كميسيون تشكيل بدهند بلكه كميسيون جديد بپذيرد كه وضعيت چشم تركش خورده‌اش اگر بدتر نشده باشد بهتر هم نشده و بايد همان درصد قبلي بماند. با هزار بدبختي كميسيون تشكيل شد اما تشخيص داده بود كه كميسيون قبلي خيلي هم كار درستي كرده كه درصد را پايين آورده.
حالا سفارت قديم امريكا را رد كرده‌ام به سمت ميدان سپاه كه به احتمال زياد چند ماه ديگر بايد از آنجا عازم خدمت شوم. همه برنامه‌هايم بهم ريخته و زندگي را به‌شدت كار بيهوده‌اي مي‌بينم. راه ميروم و خشمگين حرف‌هاي دكتر فلاني را به ياد مي‌آورم: كار را يكي ديگر كرده شما مي‌خواهيد منفعت‌اش را ببريد؟ كسي انگار هولم مي‌دهد به گذشته به يك غروب بهاري در سال ۶۴ كه نمي‌دانم به چه دليل در خانه تنهايم. بچه‌اي به سن و سال من را نبايد تنها مي‌گذاشتند اما من تنها هستم. زنگ خانه را مي‌زنند. يكي از اقوام است كه سراغ بزرگ‌ترها را مي‌گيرد. مي‌گويم هيچ كس نيست. يك پاكت نامه مي‌دهد به دستم و مي‌گويد اين را بده به هر كسي كه زودتر آمد خانه بعد هم مي‌رود. نامه قبلا باز شده است و اين براي خواندن كنجكاوترم مي‌كند. روي پاكت اسم برادرم را كه دانشجوي تربيت معلم همدان است مي‌بينم. خوشحال مي‌شوم و به سختي شروع به خواندن مي‌كنم. چيز زيادي از دست‌خط‌اش دستگيرم نمي‌شود. اما بالاخره مي‌فهمم برايمان نوشته است كه من رفتم جبهه و الان كه اين نامه را مي‌خوانيد من آنجا هستم و حلالم كنيد. مفهوم جبهه رفتن براي من هيچ چيزي جز شهيد شدن ندارد. بارها در مدرسه و خانه و محله شنيده بودم كه «امروز شهيد مي‌آورند»، «فردا شهيد مي‌آورند»، «فلاني شهيد شد». براي همين همان لحظه برادرم را شهيد شده فرض مي‌كنم.
گريه مي‌كنم و نمي‌دانم چه كار ديگري بايد بكنم. بايد به كسي خبر بدهم. از جاي و مكان تنها كسي كه خبر دارم برادر بزرگ‌تر از خودم است كه الان بايد در ورزشگاه تختي و در حال تمرين كشتي باشد. با همان لباس خانه مي‌زنم بيرون و در كوچه مي‌دوم. تا ورزشگاه راه زيادي نيست اما هيچ‌وقت تنها نرفته‌ام.
مي‌رسم به سالن تختي. صداي همهمه و داد و فريادها تا بيرون هم مي‌آيد. در را باز مي‌كنم و مي‌روم داخل. مسابقات قهرماني نوجوانان استان است. برادرم چيزي از مسابقه نگفته بود وگرنه بايد من را هم با خودش مي‌آورد. مي‌چرخم دنبال برادرم و در نهايت بدن لاغر و استخواني‌اش را در دوبند سبز رنگ تشخيص مي‌دهم. مربي‌اش با شور و هيجان در حال حرف زدن است و برادرم فقط با سر تاييد مي‌كند. خودم را مي‌رسانم به ميله‌هايي كه نزديك‌اش است. صدايش مي‌زنم اما سر و صدا زياد است و نمي‌شنود. مي‌خواهم دوباره صدايش بزنم كه اسمش از بلندگوها پخش مي‌شود، براي يك لحظه نامه در دستم را فراموش مي‌كنم. برادرم مي‌رود روي تشك حريفش هم مي‌آيد. حريفش را همه تشويق مي‌كنند. به نظرم چاق‌تر و سر حال‌تر از برادرم مي‌آيد. كنجكاو مي‌چسبم به ميله‌ها تا ببينم برادرم چه مي‌كند. در كمتر از دو دقيقه ضربه فني مي‌شود و مسابقه تمام. نمي‌تواند بلند شود. گريه امانش نمي‌دهد. شايد چون مي‌دانسته شكست مي‌خورد به كسي نگفته بود براي تماشاي مسابقه‌اش بيايد. اشك مي‌ريزد. حريفش مي‌آيد بغلش مي‌كند و دلداري‌اش مي‌دهد. وقتي در حال رفتن به رختكن است صدايش مي‌كنم مي‌آيد پشت ميله‌ها و با فرياد مي‌گويد كي گفت بيايي اينجا؟ مي‌ترسم و سريع مي‌گويم كاووس شهيد شده و نامه را به طرفش مي‌گيرم. زبانش بند مي‌رود. نامه را مي‌گيرد و سريع نگاه مي‌كند. مي‌گويد: كي گفته؟ مي‌گويم: نوشته رفته است جبهه. خيالش راحت مي‌شود كه من نمي‌فهمم جبهه رفتن با شهيد شدن فرق دارد.
مادرم كنار حوض راه مي‌رود و ذكر مي‌گويد. تلفن را روي بالكن آورده‌اند و چند نفر دورش را گرفته‌اند. اول بايد كد شهر مورد نظر را گرفت و بعد كه بوق آزاد زد شماره را. كد تبريز بيش از دو ساعت است كه آزاد نمي‌كند. كار اصلا به شماره بيمارستان نيكوكاري نمي‌كشد. خط‌ها شلوغ‌اند. تمام دوساعت را مادرم كنار حوض راه مي‌رود و ذكر مي‌گويد و گريه مي‌كند. من بي‌حركت گوشه حياط نشسته‌ام و به اين فكر مي‌كنم كه نخستين كسي بودم كه فهميدم برادرم شهيد مي‌شود. بالاخره كد تبريز آزاد مي‌شود و شماره را مي‌گيرند. از لابلاي حرف‌ها مي‌فهمم كه برادرم از ناحيه چشم و گردن تركش خورده و از جنوب به بيمارستان چشم پزشكي تبريز منتقلش كرده‌اند. يك ماه بعد مرخص مي‌شود و قرار است به خانه برگردد. شب آمدنش با اينكه قصد كرده‌ام بيدار بمانم و ببينم‌اش اما خوابم مي‌برد. صبح كه بيدار مي‌شوم برادرم را مي‌بينم كه با دو چشم بسته گوشه اتاق نشسته است. لاغر و نحيف شده است. يك پلاستيك بزرگ قطره و انواع محلول كنارش است. صدايش مي‌زنم با خنده سرش را به طرفم برمي‌گرداند. او نخستين كسي است كه برايم كيهان بچه‌ها خريده بود نخستين كسي بود كه من را به سينما بهمن برده بود تا فيلم پاپيون را ببينم. مي‌پرم بغلش. از هر طرف صدا بلند مي‌شود كه يواش، يواش‌تر. مواظب باش، فشار نيار بهش.
حالا رسيده‌ام جلوي اداره پست اما حرف دكتر فلاني همچنان در سرم مي‌چرخد: كار را يكي ديگر كرده شما مي‌خواهيد منفعت‌اش را ببريد؟ يك لحظه مي‌مانم و بعد راهم را مي‌كشم و مي‌روم. من سربازي برو نيستم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون