منطق اعتدال و گريز از امر واقعي
عادل مشايخي
پژوهشگر و مترجم فلسفه
در برخي فضاهاي دانشگاهي وقتي حرف از رابطه فلسفه و سياست به ميان ميآيد، بعضي اساتيد نگران ميشوند و اين نگراني را در قالب ترس از ايدئولوژيك شدن فلسفه بيان ميكنند. معمولا نيز روشن نيست كه ايشان ايدئولوژي را به چه معنا به كار ميبرند، زيرا ايدئولوژي و ايدئولوژيك شدن تبديل به تعبيري منفي شده است، يعني گويي هر چه را درك نميكنيم، چنين ميخوانيم. اما صرف نظر از اين آشفتگي، دست كم به يكي از معناهاي ايدئولوژيك شدن، ميتوان با اين نگراني موافق بود، اما درست برخلاف نيت اين اساتيد. وقتي فلسفه در مقام يك دستگاه مفهومي هرگونه ارتباطش را با «خارج» و «غير» از دست ميدهد و به تعبيري اكسيوماتيزه ميشود، يعني به عنوان مثال در تحليل شرايط زمان از تعبير كلي زمانه عسرت، نيهيليسم و... استفاده ميكنند و نسخه انديشه قدسي ارايه ميكنند، اين نمونهاي از ايدئولوژيك شدن است. يعني دقيقا بر خلاف تصوري كه ميان اساتيد رايج است، عدم ارتباط با سياست است كه فلسفه را ايدئولوژيك ميكند.
امر واقعي فلسفه چيست؟
ميشل فوكو در يكي از درسگفتارهايش در اوايل 1980 ميلادي پرسش مرتبطي با بحث فعلي مطرح ميكند: امر واقعي فلسفه چيست؟ آزمون حقيقت فلسفه چگونه ممكن ميشود؟ او بلافاصله تاكيد ميكند كه منظور از «امر واقعي»، واقعيت نيست و منظور از آزمون حقيقت، انطباق فلسفه با يك واقعيت بيروني نيست. البته اين پرسش پيش از فوكو و به عبارت دقيقتر از ابتداي تاريخ فلسفه نيز به اعتباري طرح شده و امروز نيز پرسش ما همين است. يعني فلسفه از بحراني شدن يك سنتي شروع ميشود و تحول فلسفه نيز از طريق همين بحراني شدن رخ ميدهد.
اما براي درك اجمالي از واقعيت، بهترين راه تاكيد بر امر واقعي و واقعيت است. به تعبير ساده، اگر واقعيت را لايههاي درهم تنيدهاي از نهادها و باورها و ارزشها به شمار آوريم، يعني لايههاي در هم تنيده از كنشهاي گفتاري و غيرگفتاري، امر واقعي در تمايز با واقعيت به اين معنا، نه امري وحشي و طبيعي، زير يا بر فراز آن، بلكه نوعي پيچش، از ريخت افتادگي و كژمژي واقعيت است. در حقيقت اگر واقعيت يك نظام از سنتزها يا تركيبهاي جا افتاده باشد، كليشههايي كه الگوي كنشهاي گفتاري و غيرگفتاري هستند، امر واقعي يك سنتز و تركيب عجيب و غريب است كه با منطق حاكم بر تركيبهاي آشنا ناسازگار است؛ به تعبيري امرواقعي را ميتوان تركيبي آنامورفيك خواند.
البته امر واقعي صورتهاي متفاوتي دارد و در قالب انديشههاي لاكان و دولوز و فيلسوفان فرانسوي بعد از دهه 1960 مفهوم امر واقعي، مفهومي كانوني است. براي مثال وقتي در رابطه با موجودي براي حفظ حرمتش (در گفتار) بايد كرامتش را در رفتار از ميان برد، با هم در تنيدگي ضروري اين دو در يك نظام دانش مواجه هستيم. مثال آشكار در كارگر به منزله موجودي است كه در يك مبادله آزاد به بند كشيده شده است، شاهد نوعي دو طرفگي به هم پيوسته هستيم. برخي اساتيد مدام از نيهيليسم سخن ميگويند و آن را فقدان و بحران معنا ميخوانند و وظيفه فلسفه را آفريدن معنا ميخوانند و ميگويند فيلسوف بايد مترصد و منتظر حوالت هستي باشد و معنايي كه در اين حوالت رخ ميدهد، به بيان آورد. اما فلسفه واقعي كه به تعبير پاسكال به ريش فلسفه ميخندد، به جاي شركت در بازي بزك واقعيت و ماله كشيدن روي كج و كولگيهاي آن، به صورتهاي امر واقعي ميچسبد. اما اين چسبيدن به صورتهاي امر واقعي را نبايد با اتفاقي كه مثلا در سينماي شبهاجتماعي امروز رخ ميدهد، خلط كرد. فلسفه با اين كار ميخواهد مناسباتي را تحليل كند كه امر واقعي را توليد ميكند. ماركس در تحليل منطق سرمايه چنين ميكند، فرويد و نيچه نيز وقتي
به مناسبات ميل و قدرت ميپردازند، چنين ميكنند. با اين اوصاف اگر چسبيدن به امر واقعي و سماجت در تحليل مناسبات آفريننده امر واقعي، ايدئولوژيك كردن فلسفه است و فلسفه ناب بزك كردن واقعيت با رنگ روغن معناست، چه بهتر كه فلسفه ايدئولوژيك شود. البته اگر ماركس، نيچه و فرويد ايدئولوگ باشند و در برابر آنها استاد ايراني كه ميخواهد به آواي هستي گوش فرادهد، فيلسوف به شمار ميآيد، بايد عطاي فيلسوفان را به لقايشان بخشيد. اما خوشبختانه انديشيدن در انحصار فلسفه نيست و اين نكته شايد در ايران بيش از ساير جاها صادق باشد.
فلسفهبازهاي ايراني
بحث اين نيست كه گويي تا به امروز كسي نينديشيده و ما ميخواهيم گره انديشه را باز كنيم. زيرا رايج شده كه هر از چندي كسي از راه ميرسد و ميگويد از ميان پيشينيان هيچ كس، هيچ چيز نفهميده است! ما حتي كانت و هگل و بلكه افلاطون را هم نفهميدهايم! بعد كه كارهاي آن فرد را ميخوانيم، ميبينيم از قضا فقط خودش كانت و هگل را نفهميده است! بحث حاضر به شخص و گروه خاص ربط اشاره ندارد و از گرايش و سمت و سويي صحبت ميكنم كه در آن جهت پيش ميرويم. اهل فلسفه در ايران بيشتر به دنبال موقعيت نمادين شان در اين يا آن نهاد آموزشي و پژوهشي بودهاند و انديشيدن را به ديگران سپردهاند. انصافا از مشروطه تا به امروز، روشنفكران غيردانشگاهي جديتر و صادقانهتر از اهل فلسفه با آن برچسب نمادين انديشيدهاند. در دانشگاهها نيز اهالي اقتصاد و جامعهشناسي و تاريخ و حقوق و علوم سياسي، بيشتر و قاطعانهتر از اهل فلسفه انديشيدهاند. اهل فلسفه يا فلسفهبازها در ايران در بهترين حالت، به جز استثنائاتي، كارشان به پرواز دايره المعارفي بر فراز متون محدود شده و به بستهبندي خلاصههاي شيك ميپردازند. من نيز بيرون از اين دايره قرار نگرفتهام و اين كارها را كردهام. آلن بديو، فيلسوف فرانسوي در سخنراني با عنوان پانوراماي فلسفه معاصر فرانسوي، ميگويد كانت نخستين كسي بود كه فلسفه را به عنوان ميدان نبرد تعريف كرد. البته منظور از نبرد اين جا يك ستيز كينهتوزانه يا ميدان توهين و تحقير و ناسزا نيست. از سوي ديگر به معناي نبرد براي تسخير افكار عمومي نيز نيست، كاري كه رسانهها و سياستمداران به اشكال گوناگون انجام ميدهند. منظور از ميدان نبرد فلسفي، نبردي مفهومي بيهيچ تعارفي است. براي مثال او در مورد فلسفه فرانسوي بعد از جنگ جهاني دوم كه از آن به عنوان يك موومان (جنبش يا لحظه) فلسفي بعد از يونان باستان و آلمان از آن ياد ميكند، معتقد است كه حول مساله زندگي و مفهوم، يك ميدان نبرد فلسفي شكل ميگيرد كه به شكلهاي مختلف صورتبندي شده است: رابطه مفهوم و زندگي، رابطه لوژيك و اگزيستانس (عنوان كتاب مشهور ژان هيپوليت) يا كتاب منطق معناي دولوز يا كتاب هستي و رويداد اثر خود بديو. مراد از اين نقل قول از بديو اين است كه ميدان نبرد فلسفي حول يك مساله شكل مي گيرد و مساله دلبخواهي نيست. مساله با سوال از سر كنجكاوي متفاوت است. به تعبيري ما مساله را مطرح نميكنيم، بلكه مساله است كه گريبان ما را ميگيرد. در مورد وضعيت خودمان كه تا اطلاع ثانوي خبري از يك ميدان نبرد «فلسفي» نبوده است و بنابراين تنها ميتوان از يك ميدان نبرد فكري سخن گفت كه در دوره جديد شكل گرفته است. اگر نخواهيم به سبك آرامش دوستدار با ژست شبه كانتي از شرايط امتناع انديشه حرف بزنيم، ميتوان گفت كه در ايران معاصر يك ميدان نبرد فكري حول يك مسالهاي كه به شيوههاي مختلف قابل صورتبندي است، شكل گرفته است و امروز نيز كساني كه به طور جدي فكر ميكنند، با همين مسائل به شيوههاي مختلف درگيرند.
رابطه ارگانيزاسيون و سوبژكتيويته
يكي از شيوههاي صورتبندي اين مساله رابطه ارگانيزاسيون و سوبژكتيويته به منزله دو امري است كه اتفاقا از يكديگر جدايي پذير نيستند، هر چند ممكن است در يك چارچوب مفهومي و ديسكورس يا تحليل تاريخي اين همبستگي ناديده گرفته شود. اگر با تسامح طيفي را در نظر بگيريم كه يكسوي آن يك ارگانيزاسيون توتاليتر است كه در آن وقفهاي بين فرمان و اطاعت نيست در سر ديگر شاهد نوعي فردگرايي رواقي مواجه ميشويم كه سر از مولوي درماني و انواع و اقسام بازيهاي شخصي در ميآورد. نكته اينجاست كه اين دو سر طيف، در عين تقابل در يك دايره در نهايت به يكديگر ميرسند. يعني حضور يك ارگانيزاسيون توتاليتر هيچ تعارضي با فردگرايي رواقي و... ندارد و با هم كاملا سازگار هستند.
نكتهاي كه اين مساله را جدي ميكند اين است كه چگونه سوبژكتيويته و ارگانيزاسيون با هم پيوند دروني مييابند. در حقيقت شرط سوبژكتيويته را بايد در خود ارگانيزاسيونها جستوجو كرد كه چنان كه گفتم با ترمينولوژيهاي مفهومي مختلف ميتوان آن را صورتبندي كرد. از سوي ديگر جداي از اينكه اين ميدان نبرد فكري از اواخر قرن نوزدهم و مشروطه تا به امروز شكل گرفته، در تاريخ ما نيز اين مساله سابقه دارد. اگر تاريخ اسلام را در نظر آوريد، در جامعهاي كه با ظهور اسلام در مدينه شكل ميگيرد، چنان كه متفكراني چون عابد الجابري روي آن تحقيق كردهاند، براي نخستين بار در شرق با سر بر آوردن ارگانيزاسيوني سر و كار داريم كه نه تنها سوبژكتيويته را سركوب نميكند، بلكه آن را ممكن ميكند، يعني يك استلزام دوسويه ميان ارگانيزاسيون و سوبژكتيويته به وجود ميآيد.
منطق اعتدال
با توجه به آنچه گفته شد، به بحث اصلي خودم يعني منطق اعتدال ميرسم. منطق اعتدال البته تعبير دقيقي نيست و چنان كه از منطق سرمايه يا منطق دولت حرف ميزنيم، نميتوانيم از منطق اعتدال سخن بگوييم. در حقيقت منطق اعتدال، اسكلت يا استخوان بندياي است كه معناي اعتدال را شكل ميدهد. اگر بخواهيم اين منطق را تحليل كنيم، قطعات متفاوتي دارد كه در دهههاي اخير شكل گرفته و براي تحليلش بايد قطعه به قطعه پيش رفت و ماشين دولت و ماشين سرمايه را تحليل كرد و اگر ماشينهاي ديگري نيز هست، آنها را تحليل كرد و تركيب آنها را بررسي كرد و نشان داد كه معنايي كه تحت عنوان معناي اعتدالي توليد ميكنند، چيست. در بحث فعلي قصد ورود به اين بحث مفصل نيست. تاكيد بر اين نكته ضروري است كه مراد از منطق اعتدالي، دولت فعلي نيست. دولت فعلي منطق اعتدال را ابداع نكرده است، بلكه نهادي است كه مطابق اين منطق در حال دولتسازي (اتاتيزاسيون) و شدن است، فرآيندي كه تا زماني كه اين منطق در جريان است، تداوم دارد.
اگر بخواهيم منطق اعتدال را بازسازي كنيم و به مثابه يك مقوله تحليلي به كار بريم، بايد ببينيم كه در ماشين دولت، كردارهاي حكومتي در حوزه اقتصاد، چه ويژگيهايي پيدا كردهاند. مثلا در دولت كلاسيك با مركانتيليسم و در دولت مدرن با نئوليبراليسم
سر و كار داريم. همچنين بايد ديد كردارهاي حكومتي در عرصه سياست داخلي چه ويژگي پيدا ميكنند و كردارهاي حكومتي در عرصه سياست خارجي و تكنولوژيهاي امنيتي چه ويژگيهايي پيدا ميكنند. اين تكنولوژيها در مجموع در تعامل با يكديگر ماشين دولت را ميسازند. از سوي ديگر ماشين سرمايه را بايد تحليل كرد. تاريخ اكنون و وضعيت كنوني نه فقط ايران بلكه جهان را بدون توجه به كاركرد اين دو ماشين (ماشين دولت و ماشين سرمايه) و پيوندهاي ممكني كه با هم دارند و تحليل استلزام كاركردي كه ميان شان هست، نميتوان فهميد. بنابراين وقتي صحبت از منطق اعتدال ميكنيم، بايد قطعات مختلف را در نظرگيريم، زيرا قطعه قطعه شكل گرفته و در نتيجه بايد با تحليل قطعات متفاوت منظومهاي را ساخت كه از تركيب آن منظومه اين منطق بيرون بزند و بتوان تصويري از آن ارايه كرد.
اشتباه اصلاحطلبان، بيتوجهي به بدنه اجتماعي
در بحث فعلي به يكي از منطقههاي منظومه منطق اعتدال خواهم پرداخت، در قالب سرنوشت چيزي به اسم جنبش اصلاحطلبي يا جناح اصلاحطلب. براي اين كار از كتاب داگلاس نورث با عنوان در سايه خشونت استفاده ميكنم كه به واسطه آن بخش ديسكورسيو اين منطق را درك كنيم. داگلاس نورث، اقتصاددان نهادگرا در اين كتاب كه نوعي الگو براي توسعه ارايه ميكند، دو نوع جامعه را از يكديگر متمايز ميكند: جوامع با دسترسي باز و جوامع با دسترسي بسته. دسته اول خود سه نوعاند: شكننده، پايدار و بالغ. اين تمايز به اين معنا نيست كه اين جوامع از يكديگر متمايزند، بلكه در سير تحولي يكي پس از ديگري قرار ميگيرند.
جوامع شكننده جوامعي هستند كه در آنها گروهها يا باندهاي مسلط سياسي با يكديگر براي كسب قدرت در ستيز هستند و هيچ رويه و الگوي پذيرفته شدهاي براي تقسيم قدرت و ثروت ندارند و جابهجايي قدرت هر بار با خشونت همراه است. كتاب نورث به زعم خودش راهي را براي غلبه بر خشونت عرضه ميكند. راه غلبه بر خشونت، يعني گذر از جوامع شكننده به جوامع پايدار به زعم نورث آن است كه گروههاي سياسي و اقتصادي مسلط با يكديگر به توافق برسند و مزايا را با توافق با يكديگر تقسيم كنند. به زعم نورث براي گذار از جوامع پايدار به جوامع بالغ بايد امكانات نهادي و قانونياي به وجود آيد كه رانتهاي نامولد به رانتهاي مولد بدل شوند.
ارتباط اين بحث با جناح اصلاحطلب اين است كه استراتژي نه چندان جديد اين جناح به معناي حضور داشتن به هر شكلي همين بحث نورث است. يعني براي اينكه جامعه پايدار فعلي به وضعيت شكننده باز نگردد، بايد ترتيبي اتخاذ كنيم كه تقسيم مزايا به ترتيبي تداوم يابد. وقتي هم كه خطر پسرفت به جامعه شكننده رفع شد، ترتيبي اتخاذ كنيم كه رانت نامولد به رانت مولد بدل شود، يعني رانتها در بخش توليد سرمايهگذاري شود و اين آغاز رسيدن به جامعه با دسترسي باز است. در اين رويكرد علي الحساب هرگونه تلاشي براي رسيدن به دموكراسي را بايد كنار گذاشت. الگوهايي چون «توسعه، جادهصافكن دموكراسي است» يا «نرماليزاسيون مقدم بر دموكراتيزاسيون است» يا «تكنوكراسي مقدم بر دموكراسي»، از همين منطق استخراج ميشود. هدف از بحث فعلي تحليل است وگرنه اگر اصلاحطلبي بخواهد معنايي داشته باشد، اين مسير بايد عوض شود. اشتباهي كه از سال 1376 به اين سو رخ داد، بيتوجهي به بدنه اجتماعي و نقش آنها در تكوين امري به نام اصلاحات بود.