• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3692 -
  • ۱۳۹۵ دوشنبه ۲۲ آذر

نگاهي به رمان «طلابازي» نوشته اميرحسين شربياني

بازگشت به اصل در حكم يك كيميا

سعيد كاويانپور |  «طلا‌بازي»، به تعبير پيشاني نوشت كتاب، حكايت ناكامي كيمياگراني است كه مي‌كوشيدند مس را به طلا تبديل كنند.
رمان طلابازي از منظر كيمياگري امروزي روايت شده و با تمركز روي شخصيت‌هايي كه عمدتا در تلاش‌اند بدل را جاي اصل قالب كنند، نشان مي‌دهد چطور بعد از گذشت قرن‌ها هنوز اين الگوي فكري رواج دارد. محرك داستان، كنش قهرمان و همه‌ آرزويش حول اين محور است كه شبيه پدربزرگ شود و به دوران طلايي بازگردد: خدم و حشم داشته باشند، بنز آخرين مدل سوار شود، جواهر قيمتي بريزد توي ويترين و فقط مشتري خاص قبول كند.
 اين كمبود آنقدر شدت گرفته كه پيمان با تعريف و تمجيد يك مشتري گذري از دكوراسيون مغازه خام مي‌شود. اشكان چيزي مي‌گويد كه پيمان نياز دارد بشنود؛ «در بازار، هر پديده‌اي دوبار اتفاق مي‌افتد.»
اين دلگرمي حكم كيميا دارد. پيمان اميدوار مي‌شود به اصل‌اش برگردد و ياد پدربزرگ را زنده كند.
اما برخلاف مدعايش صبر ندارد. مي‌خواهد يكشبه ره صدساله برود و در عمل ثابت مي‌كند همان آدمي است كه از آن بيزار است: «آدمي كه اصل نباشد به هر چيزي چنگ مي‌زند تا خودش را اصل جا بزند.»
به‌تدريج پايش به خانه اشكان باز مي‌شود. با مرام و مسلك و مهمان‌هايش انس مي‌گيرد و با علم به اينكه از خط قرمزها گذشته، مدام خودش را توجيه مي‌كند: «دخترهاي حالا ديگر به جواهر اهميت نمي‌دهند. همه بدلكار شده‌اند. اما دخترهاي توي مهماني امشب فيك نبودند، تك‌تخمه دوقيراطي مي‌انداختند. مثل خودمان، مثل مامان، مثل عموزاده‌ها و دخترخاله‌ها. بعد اشكان بود با آن رولكس محشرش، با آن نگاه آشناي اصل‌اش كه از جنس بي‌بته‌ها نبود. مثل خيلي‌ها اتمي حرف نمي‌زد. بدلي زندگي نمي‌كرد. اصل بود.»
اين شيفتگي از خاطر آن است كه اشكان كيمياگري كرده: پيمان را در قالب پدربزرگ جا زده.
همه دخترها خيال مي‌كنند اول جواهرفروش شهر است، بنز سي‌ال‌اس سوار مي‌شود و كلي بر و بيا دارد. پيمان آلوده طلابازي شده، به‌حدي كه جا پاي پدر قماربازش مي‌گذارد و يك‌وقت به‌خودش مي‌آيد كه بيش از همه به تورج شبيه است و خوشحال كه پدربزرگ نيست تا ببيندش وارث زرافشان‌ها به چه روزي افتاده و كسي نيست جمع و جورش كند. از خودش مي‌پرسد چرا بايد از پدربزرگ چنين پسر يا نوه‌اي عمل بيايد؟ آنها تا كي بايد دنبال هم باشند و به‌هم نرسند؟ به‌صرافت مي‌افتد باورهاي قبلي‌اش توهم بوده كه خاندان روي يك نوار سينوسي سرگردان است.
 پدربزرگ روي شكم آن خوابيده و تورج توي گودي بعدش و حالا نوبت پيمان است كه برسد به اوج.
گويا چشم اميدي هم به نظريه مندل داشته تا توانايي‌هاي پدربزرگ كه در تورج بالقوه مانده، ژنتيكي در پيمان بالفعل شود. وقتي از همه قطع اميد مي‌كند تصميم مي‌گيرد به زندگي‌اش شوك بدهد و درست عين اشكان، با كلاهبرداري به آرزوهايش برسد. چرايي اين ماجرا و به نوعي رازگشايي داستان در صحنه پاياني است. آنجا كه پدر و پسر براي نخستين‌بار با هم تخته نرد بازي مي‌كنند. تورج در جواب اينكه چطور پاش به بازي باز شده از گذشته‌ها مي‌گويد؛ اعترافاتي كه زبان حال پيمان است.
«من از خودم خجالت مي‌كشم، كه چرا توي آن خانواده به دنيا آمدم و بزرگ شدم و خواستم همان كسي بشوم كه آنها ازم مي‌خواستند... تو يادت نيست، بچه بودي آن وقت. كنار پنجره نشسته بودم و مشتري‌ها مي‌آمدند و مي‌رفتند. يك‌دفعه ديدم چقدر بدم مي‌آد از آن گذشته‌ام، از آن پوسته حال به‌هم زن، از آن شكوه قلابي. ديدم آنقدر بي‌كسم... .»

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون