• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3697 -
  • ۱۳۹۵ دوشنبه ۲۹ آذر

روان - درماني غيرسياسي در خدمت قدرت‌هاي مستقر

مترجم : عطيه قريشي*

بيمارم گفت: «رييسم خواسته با من جلسه‌اي داشته باشد. مي‌ترسم بگويد كارم را خوب انجام نداده‌ام و بايد داوطلبانه  بخواهم ساعت‌هاي بيشتري كار كنم تا تعهد خودم را نشان بدهم.»  ماه‌ها بود كه او در موقع كار چنين تنشي را به طور افزاينده‌اي تحمل مي‌كرد. مي‌ترسيد كه در اين جلسه تلويحا تهديد شود: «ساعت‌هاي بيشتري بدون اضافه‌كاري كار كن. اگر نه بيرونت مي‌كنيم.» براي او سخت بود كه تا همان زمان طولاني از خانه دور باشد. در عين حال، استطاعتي نداشت كه بتواند خطر بيكاري را به جان بخرد.  درهم شكسته گفت: «به بچه‌هايم چه بگويم!»  دل‌آشوب شدم. چنين نگراني‌هايي آنقدر در بين بيمارانم شايع و مزمنند كه هرچه كمتر فرصت مي‌‌يابم به مشكلات و اختلالات عصبي‌ام بپردازم كه خاص هر يك از بيماران هستند. در عوض، هرچه بيشتر به اموري مي‌پردازم كه بر ساختار زندگي روزمره  آوار مي‌شوند.  در مقام روان- درمانگر در مطب خصوصي‌ام در منهتن متخصصان تازه‌كار يا با كمي سابقه زيادي را مي‌شناسم كه با معضلاتي مثل الزامات خشك و خشن ايميلي و ساير رسانه‌هاي اجتماعي، از بين رفتن مرزهاي كار و اوقات فراغت، دستمزدهاي پايه كه از اواخر دهه 1990 تغيير نكرده‌اند دست به گريبانند. كارمنداني را با 30 سال سابقه كار و  بيشتر مي‌بينم كه مضطربانه سعي مي‌كنند خود را با بازار كاري وفق دهند كه در آن، مردم بايد مكررا شغل عوض كنند و «برند شخصي»شان را اعتلا  دهند. هيچ كس از همه مرخصي‌هايش استفاده نمي‌كند. نسبت به نسل گذشته همه ساعت‌هاي بيشتري كار مي‌كنند.  درمانگران، نوعا، از پرداختن به امور اجتماعي و سياسي پرهيز دارند. اگر بيماري اين مشكلات را پيش بكشد درمانگر صحبت را منحرف مي‌كند به علايم بيماري، مهارت‌هاي غلبه بر سختي‌ها و موضوعات مربوط به مشكلات بيمار در زندگي خانوادگي و دوره خردسالي او. اما هرچه بيشتر متقاعد مي‌شوم كه اين ناكافي است. روان‌درماني عرصه‌اي است كه براي پاسخگويي به موضوعات  عمده اجتماعي موثر بر زندگي بيماران آمادگي ندارد. وقتي مردم نتوانند از پس نيازهاي مالياتي هرچه افزون‌تر اقتصاد برآيند معمولا خودشان را سرزنش مي‌كنند و بعد براي زيستن با احساس تقصير دست و پا مي‌زنند. البته مي‌توان همين گرايش را در زمينه‌هاي گوناگوني ديد: از بچه‌هاي طلاق كه احساس مي‌كنند نسبت به جدايي والدين‌شان مسوولند تا «عذاب وجدان زنده ماندن» در آناني كه از فجايع جان سالم به در برده‌اند. در موقعيت‌هايي كه ممكن است به نظر غيرممكن يا غيرقابل قبول بيايند احساس تقصير سپري مي‌شود در برابر عصبيت‌هايي كه در غير اين صورت، فرد درگيرشان خواهد شد. مثلا ممكن است فرزند به علت طلاق از والدينش يا بازمانده از آناني كه در فاجعه از بين رفته‌اند خشمگين شود. همين طور است در سطح اجتماعي وقتي نظام اقتصادي يا حكومت، مسوول آسيب‌هاي شخصي است آسيب‌ديدگان، چه بسا، عميقا احساس بي‌پناهي و درماندگي كرده و اين بي‌پناهي و درماندگي را با سرزنش خود لاپوشاني كنند. امروزه اگر نتواني آنچه بشوي كه بازار مي‌خواهد چه بسا احساس كني كه عيب و ايرادي داري و هيچ توسلي نداري جز به افسردگي.  به نظرم در 30 سال گذشته اين تغييرات در محيط كار- هرچند با نفوذ بيشتر و كمتر دريافتني از رويدادي دهشتناك به آرامي آسيب‌هاي رواني ايجاد كرده‌اند. به ميزاني كه مردم از اين تغييرات  آگاه نباشند اميد كمتر و استرس بيشتري احساس مي‌كنند: احساس احترام به خودشان آسيب مي‌بيند؛ باور مي‌كنند تقديرشان اين است به همان حدي كه به دست مي‌آورند راضي باشند و در موقعيتي به سر مي‌برند كه از بي‌پناهي و درماندگي دروني شده گريزي ندارند. زماني مي‌رسد كه چون خيلي زياد از مردم خواسته شود ديگر نمي‌توانند بيش از آن را تحمل كنند. تا چه ميزان مردم مي‌توانند سرزنش معطوف به خودشان را تحمل كنند؟ چه زماني اين سرزنش را به سوي بيرون مي‌گردانند؟  فكر مي‌كنم روان- درمانگران نقش مهمي در هدايت اين سرزنش به سمت درون به عهده دارند. متاسفانه بسياري از درمانگران، چون به آنان آموخته‌اند در اتاق مشاوره به مسائل سياسي نپردازند، به طور ضمني مفروضات غلط درباره مسووليت شخصي، انزوا و وضع موجود اجتماعي را تقويت مي‌كنند و از اين نظر بخشي از مشكل هستند.  اگر بيمار موقعيت‌ كاري تقريبا تحمل‌ناپذيري را توصيف كند درمانگر گرايش دارد كه بر سرشت واكنش بيمار نسبت به اين موقعيت متمركز شود و تلويحا خود موقعيت را هم چون واقعيت زندگي  تغييرناپذير تلقي كند اما شرايط غيرقابل دفاع و ناعادلانه هميشه هم صرفا واقعيت زندگي نيستند و درمانگران نياز دارند در نظر گيرند چگونه مي‌توانند در اين باره صريحا صحبت كنند. اين مساله، از جهاتي مساله‌اي قديمي در روان‌درماني است. آيا روان‌درماني بايد معطوف به اين باشد كه به بيمار كمك شود خود را با شرايطش سازگار كند يا به او كمك كند تا براي تغيير جهان‌شان آماده شود؟ آيا دنياي دروني بيمار مخدوش است؟ يا اين به اصطلاح دنياي واقعي است كه تباه شده است؟ فكر مي‌كنم معمولا تركيبي از هر دو است و درمانگري متبحر است كه به بيمار كمك كند بين اين دو حد افراطي مسير خود را بيابد و پيش برود.  وقتي درمانگران بدون پيش گرفتن بحثي بي‌پرده درباره مشقات اجتماعي و اقتصادي، گفت‌وگو را به روايت زندگي شخصي بيماران‌شان محدود مي‌كنند به اين مخاطره تن مي‌دهند كه روان‌درماني را به ابزاري براي كنترل اجتماعي تقليل دهند. شايد بيش از حد بحث‌برانگيز باشد، اما اين لايحه دولتي در انگلستان را در سال گذشته در نظر بگيريد كه مطابق آن، روان‌درمانگران در مراكز كاريابي حضور مي‌يافتند تا به بيكاران مشاوره دهند؛ بيماراني كه اگر روان‌درماني را نمي‌پذيرفتند احتمالا با كاهش مزايا مواجه مي‌شدند. در چنين موقعيتي، روان‌درماني به سادگي بازوي دولت مي‌شد؛ ابزاري براي «درمان كردن» بي‌ميلي به كار يا اكراه از آن و به طور بالقوه محدودكننده آگاهي سياسي و اجتماعي كساني كه قصد خدمت به آنها را دارد. وقتي جامعه به دلايل سياسي به هم ريخته است درمانگران در اكثر مواقع و بيش از آنچه بايد سكوت مي‌كنند. اما به جاي اين،‌ درمانگر بايد واقعيت جامعه را بشناسد، از بيمار حمايت كند و به خود مشكل بپردازد. كمك كردن به فردي تا وضع نامساعدش را درك كند به مساله عامليت خودش تامل كند و به عملي كه مناسب مي‌يابد، دست بزند اساسا درمان‌كننده است. وقتي در چنين موقعيتي با بيمار هستم در گفت‌وگوي‌مان اين ايده را طرح مي‌كنم كه آنچه اتفاق مي‌افتد غيرمنصفانه است. اين فرصتي به ما مي‌دهد تا چگونگي واكنش بيمار به اين دريافت را كه با او بدرفتاري مي‌شود بكاويم؛ كاوشي كه براي روان‌درماني راهگشا و حياتي است. زماني بيماري داشتم كه در موقعيت انفصال از شركت تازه تاسيس شده‌اي كه در آن كار مي‌كرد، قرار داشت در دوره درمان، براي دو سال با اين فكر كه ممكن است مناسبات انساني قابل اعتماد داشته باشد، درگير بود. روان درماني‌مان به او كمك كرد تا عصبانيتش را به نوشتن ايميل گروهي شجاعانه، متاملانه و تندوتيزي، معطوف كند؛ ايميلي كه به جلب حمايت نزديك به نيمي از همكارانش و مذاكرات كاري مستقيم با مديرعامل انجاميد. نقش حمايتگرانه‌اي كه روان‌درماني در چنين رويدادهايي به عهده مي‌گيرد، چه بسا، بعضي افراد را به اين فكر اندازد كه اين نقش بيشتر كار اجتماعي و سازمان‌دهنده است تا درمان‌رواني. اين دريافت غلطي است. ضروري است درمانگران اين تعامل سياسي را در اتاق مشاوره موضوعي اساسي در روند درمان در نظر گيرند. چنين است كه بيماران برانگيخته مي‌شوند تا در واكنش به آنچه عوامل استرس‌زاي دروني شده است،‌جهان پيرامون‌شان را تغيير دهند. اين تجربه كردن تغييري نه صرفا بيروني كه دروني نيز هست، تجربه‌اي كه اعتماد به نفس و احساس مشاركت فعالي را در بيمار برمي‌انگيزد كه بخشي از شخصيت او مي‌شود.
حيرت‌انگيز است كه چه به ندرت مردم به اين درك مي‌رسند كه مشكلات‌شان تقصير آنها نيست. با تمركز بر انصاف و عدالت، بيمار مجالي مي‌يابد تا آنچه را اغلب از دست رفته است بازيابد: توانايي مراقبت از خود و دفاع از خود احساس تقصير، چه بسا، با خشمي روشنگر جايگزين شود؛ خشمي كه رهايي‌بخش يك اشتياق- و يك مطالبه- است براي تعالي يافتن براي روي آوردن به بيرون و ديگر انسان‌ها به جاي تمركز بر درون؛ خشمي كه او را فرا مي‌خواند تا در دنيايش تغييري ايجاد كند.
* نوشته: ريچارد برويت،   روان‌درمانگر در نيويورك

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون