• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3698 -
  • ۱۳۹۵ سه شنبه ۳۰ آذر

مردم شهر از بلندترين شب سال مي‌گويند

در انتظار طلوع بعد از سياهي

غزل حضرتي

آدم‌ها امشب دور هم جمع مي‌شوند، ‌تا شبي كه به اندازه يك دقيقه يا شايد هم كمتر درازتر از شب‌هاي ديگر است را جشن بگيرند، ‌قصه بگويند، ‌ديدارها را تازه كنند، ‌خوراكي‌هاي قرمز آبدار بخورند، ‌آجيل براي هم بشكنند و كيف كنند. قديم‌تر‌ها كه كرسي بود و مخده (پشتي‌هاي سنتي)، مادربزرگ بود و خانه‌اي كه حوض داشت و حياط. شوقي در جمع شدن‌ها و دوره كردن‌ها بود كه امروز خبري نيست از آن‌ها. آدم‌ها تلاش مي‌كنند رسم‌ها را نگه دارند، ‌زنده و جاندار. اما به قول ميوه‌فروش سر ميدان تجريش، ‌ديگر كسي دل و دماغ ندارد، شايد زوج 20 ساله جواني كه درگوشي دارند حرف مي‌زنند و مي‌خندند، جزو معدود كساني باشند كه منتظر خنده‌هاي نخستين شب يلدايشان‌اند و همچنان ذوق يلدا دارند. 

سرخوشي پسر جوان لرستاني سر ميدان تجريش، اما همه ناخوش احوالي‌هاي آدم‌هاي زيرزمين شهر را جبران كرد، ‌وقتي گفت خودم براي خودم تنهايي يلدا مي‌گيرم، ‌وقتي با خنده از ته دل گفت بله كه هندوانه مي‌خرم، ‌تخمه هم مي‌خرم و مي‌شكنم. اينجا در تهران غريبم و تنهاي تنها زندگي مي‌كنم، ‌اما يلدا هم مي‌گيرم. اسمش احد است، مي‌گويد هرچه مي‌نويسي من را تيتر يك نكني. نمي‌داند كه ناخوش بودن آدم‌ها آنقدر زياد است كه بايد تيتر يك شود تا انگيزه نوشتن بدهد. شيشه‌پاك‌كن‌هاي مدرن سر چهارراه را مي‌فروشد، ‌از همان‌هايي كه هم اسپري مي‌كند و هم سر اسفنجي دارد و هم صيقل مي‌دهد شيشه را. آينه‌اي هم دستش گرفته و مدام اسپري مي‌كند و به مردم كيفيت كارش را نشان مي‌دهد. مي‌گويد: اهل نورآباد لرستانم، حدود 23 سال دارم. ديپلم گرفتم، بقيه‌اش را نگذاشتند بخوانم. 

شادمان پياده مي‌شوم
ايستگاه شادمان، ‌آدم‌هاي زيادي سوار و پياده مي‌شوند. آدم‌ها توي مترو با توي خيابان و ميدان فرق مي‌كنند. انگار همه آهي مي‌كشند و سوار مي‌شوند. جايي است انگار براي فكر كردن به زندگي‌شان و مشغله‌ها. زن، ‌68 سالش است و چند تكه خريدي كه كرده، ‌جاي نشستنش را تنگ كرده. حرف يلدا كه مي‌شود، ‌انگار يكهو به خودش بيايد. حس فرار دارد و استرس. نمي‌خواهد فكر كند كه شبي هست كه همه دورهم جمع مي‌شوند. از تنهايي‌اش غصه‌اش گرفته. بغض دارد اما ياد گرفته چطور جلوي غريبه‌ها خوددار باشد. مي‌گويد: دخترانم ايران زندگي نمي‌كنند، ‌سال‌هاست به آلمان رفته‌اند. دو پسرم كه ازدواج كرده‌اند همين جايند اما سال به سال به من سر نمي‌زنند. با پسر كوچكم زندگي مي‌كنم، همسرم هم سال‌ها پيش فوت شده. شب يلدا و عيد را ديگر دوست‌شان ندارم. آدم‌هاي تنها مثل من زيادند كه اين شب‌ها تنهاتر هم مي‌شوند. بازنشسته است و ساكن غرب تهران. مي‌گويد: خدارو شكر مي‌كنم كه دستم در جيب خودم است، اگر محتاج بچه‌هايم بودم، نمي‌دانم چه مي‌شد، نوه 8 ساله‌ام از آلمان به فكر تنهايي من است. شايد اگر دخترهايم اينجا بودند اوضاع بهتر بود. 
دستفروش مترو، در حالي كه مداد چشم و ريمل‌هايش را فروخته، ‌خندان به مشتري بعدي مي‌رسد. 40 سالش است و يلدا را به اميد دخترش يلدا انتظار مي‌كشد. شمالي است، ‌با خنده مي‌گويد: دخترم زود ازدواج كرد، ‌امسال دامادم به خانه ما مي‌آيد. رسم‌مان مثل همه جاي ديگر است؛ هندوانه، ‌انار، آجيل و ميوه‌هاي يلدا را مي‌خرم و دور هم خوش مي‌گذرانيم. قبل‌ترها هميشه يلدا را خانه بزرگ‌ترها مي‌رفتيم، ‌اما امسال ديگر خودم بزرگ‌تر شده‌ام و دختر و دامادم نزد ما مي‌آيند. 
حرف كه مي‌زند، زن و شوهر مسني، ‌جلويش روي صندلي نشسته‌اند. اهل تربت حيدريه‌اند. صداي زن را كه مي‌شنوند ياد يلدا مي‌افتند. با هم تاريخ برگشت‌شان را چك مي‌كنند و بلند مي‌گويند ما شب يلدا در قطاريم، ‌در حال بازگشت به مشهد. زن كه لهجه شيريني دارد، مي‌گويد: براي ديدن يكي از دختران‌مان كه تهران زندگي مي‌كند آمده‌ايم. معمولا پسران‌مان يلدا مي‌آيند خانه‌مان، ‌اما انار و هندوانه نمي‌خريم، ‌آجيل هم نداريم. همان سيب و پرتقال را مي‌خريم. 
شوهرش كه در ميانه زن‌ها احاطه شده، سرش پايين است. كلاه پشمي روي سرش گذاشته، انگار گل‌محمد از داستان كليدر آمده و نشسته روي صندلي‌هاي آبي مترو. ماخوذ به حيا مي‌گويد: ما مثل بالاي شهري‌ها تشكيلات نداريم، ‌ما ساده مي‌گيريم. كمي ميوه مي‌خريم و با بچه‌ها دورهم مي‌خوريم. مترو به ايستگاه شهيد بهشتي رسيده، ‌زن لوازم آرايش‌فروش خندان در حال پياده شدن است، پيرزن نگاهي به زن جوان مي‌كند و سريعا مي‌گويد: البته اگر شام بمانند هم براي‌شان ماكاروني يا پلو مي‌پزم. اين آخري‌ها را با تاكيد بيشتر مي‌گويد تا حرف شوهرش را خنثي كرده باشد. 

يلدا كجا بود؟
حامد، ‌ليسانس حقوقش را از دانشگاه آزاد كرمانشاه گرفته، از 20 سالگي به تهران آمده تا كار كند. قبل‌تر‌ها فقط تابستان‌ها كار مي‌كرد و الان كه فارغ‌التحصيل شده، ‌تهران زندگي مي‌كند تا خرج مادر، ‌دو خواهر و برادرش را بدهد. هندزفري و هدفون از سرو گوشش آويزان است. مشتري‌اش را كه راه مي‌اندازد، مي‌گويد: يلدا كجا بود خانم؟ من پيش خانواده‌ام زندگي نمي‌كنم كه يلدا بگيرم. با برادر و پسر عمويم در تهران دستفروشي مي‌كنيم. برادرم هم فوق ليسانس علوم سياسي دارد، ‌اما هر دو همين‌جا كار مي‌كنيم. 
25 سال بيشتر ندارد، ‌دوست دارد درس بخواند. برادرش حامد هم روي پايان‌نامه‌اش كار مي‌كند و هم در مترو دستفروشي، مي‌گويد: در كرمانشاه كاري نيست كه خرج خود و خانواده‌ام را دربياورم. همه جا نهايت حقوق 700 تومان مي‌دهند، ‌اينجا ماهي دو ميليون تومان درمي‌آورم. ما ماهي 600 هزار تومان كرايه خانه‌مان است، ‌نداريم كه بخواهيم شب يلدا بگيريم، ‌كلي پول آجيل و ميوه مي‌شود. كي هست كه دلش نخواهد يلدا داشته باشد. شايد هم حالا با پسرعمو و برادرم دور هم جمع شويم و هندوانه‌اي بخريم. دلش مي‌خواهد هنوز حرف بزند، ‌ديگر موضوع يلدا نيست، موضوع آرزوهاي يك پسر 25 ساله است، ‌آرزويي كه خلاصه مي‌شود در اينكه كاش منبع درآمدي داشتم و فقط مي‌نشستم گوشه‌اي و درسم را مي‌خواندم. 
هندوانه‌هاي شب يلدا از توي فرغون دست به دست مي‌شوند و توي قفسه‌هاي بالاي ميوه‌فروشي جا مي‌گيرند. ميوه فروش مي‌گويد هنوز خريدها شروع نشده، داريم براي شب مي‌چينيم‌شان. هندوانه؛ ‌كيلويي دو هزار تومان، ‌انار 5 و نيم. ميوه فروش آن سوتر، ‌انارهايش دانه درشت‌تر و سياه ترند، و به تبع گران‌تر. مشتري ندارد، ‌با اينكه ميوه‌هايش برق مي‌زند. مي‌گويد: كمتر كسي ديگر دل و دماغ يلدا دارد، شما خودت خوشحالي؟ مردم گرفتارند، آنقدر چاله‌چوله دارند كه شب يلدا تويش گم شده. 
البته در كنار اين مشكلات هنوز هم خانواده‌هايي هستند كه اتفاقا دل خوشي‌هاي‌شان همين يلدا و نوروز و... است. آجيل‌فروشي‌هاي بزرگ شهر آنقدر شلوغ مي‌شوند كه خيلي‌ها ترجيح مي‌دهند به جاي صف ايستادن‌هاي طولاني، ‌سري به پل تجريش بزنند و بروند زير گذر بازارچه و خريدهاي‌شان را از مغازه‌هاي كوچك اما قديمي و اصيل آنجا بكنند. خانم‌ها براي خريد در صفي نامنظم ايستاده‌اند. شاگرد مغازه از بهترين مغزها بسته‌هاي كوچك درست كرده، ‌خانم خريدار مي‌گويد اينها براي عروس است، آخر ما امسال عروس داريم. بايد از هركدام كمي بخريم و تزيين كنيم و براي عروس‌مان ببريم. بادام، ‌بادام هندي، ‌پسته، كشمش، نخود، انجير، باسلوق، توت و برگه قيسي، آجيل عروس است. مادر شوهري هم براي خريد عروس آمده. با اينكه هنوز آجيل فروشي‌ها به غلغله نيفتاده، اما صاحب مغازه مي‌گويد خريدهاي يلدا از ديروز شروع شده. همان موقع مغازه كوچكش پر مي‌شود و ديگر صدا، ‌صدا را نمي‌شنود. 
راننده خطي‌ها و دربستي‌هاي امامزاده صالح هم منتظر مسافرند، ‌تا كسي از راه برسد و دربست بخواهد و خوشحال‌شان كند. راننده 45 ساله خط تجريش مي‌گويد: خريد يلداي‌مان بستگي به مسافر دارد، ‌اگر خوب كار كنيم، ‌دستم پر باشد همه‌چيز مي‌توانم بخرم، ‌اگر نه كه هرچه در توان داشته باشم مي‌خرم. 

تفال حافظ كه فراموش شد
روحاني كه در طرح ارشاد و پاسخگويي سوالات شرعي مردم در ايستگاه مترو نشسته سرش خلوت است. وقتي مي‌خواهد پاسخ سوالات يلدا را دهد هم به ارشادكننده خانم اشاره مي‌كند و مي‌گويد: از ايشان بپرسيد. با اصرارم كه مواجه مي‌شود، چاره‌اي جز جواب دادن ندارد انگار. مي‌گويد: چون يلدا افتاده سه‌شنبه، ما پنجشنبه پيش يلداي‌مان را با خانواده دور هم گرفتيم. روحاني جواني است، 24 سال بيشتر ندارد و اهل لنگرود است. مي‌گويد: چون پدر و مادرم در شهرستان هستند، همه در خانه برادرم جمع شديم، حرف زديم و گفتيم و خنديديم. حرف حافظ و تفال زدن كه مي‌آيد، مي‌خندد و مي‌گويد: يادمان رفت. 
مامور متروي تجريش، حرف يلدا كه مي‌شود از حرف زدن استقبال مي‌كند. مي‌گويد من هر روز از صبح تا عصر سركارم. شب يلدا زود به خانه مي‌روم. معمولا هرسال به خانه بزرگ‌ترها مي‌رويم، ‌امسال هم به خانه مادرخانمم مي‌رويم. مثل بقيه آدم‌ها انار و آجيل و هندوانه شب يلدا مي‌خريم، حافظ هم اولش باز مي‌كنيم. منتظر شب يلداست، مي‌گويد: يلدا براي‌مان مهم است، بالاخره يكي از آيين‌هاي سنتي ماست. 

يلدا اولي‌ها
زهرا و عليرضا، ‌دو جوان 20 ساله كه امسال يلداي اول زندگي مشترك‌شان است. از درگوشي حرف زدن و نخودي خنديدن‌شان مي‌شود فهميد تازه‌عروس دامادند. زهرا مي‌گويد: هرسال يلدا به خانه مادربزرگم مي‌رفتيم و خاطره‌گويي مي‌كرديم، هميشه پدرم فال حافظ مي‌گرفت، ‌‌اما امسال قضيه فرق مي‌كند. هنوز تجربه مشتركي نداريم‌، ‌منتظر يلداي امساليم كه كلي خاطره خوب درست كنيم. رو به عليرضا مي‌گويد: امسال احتمالا برايم كادوهاي يلداي عروس مي‌آورند. فال حافظ هم هميشه پدرم مي‌گيرد. حرف كادو كه مي‌شود، ‌عليرضا مي‌گويد: كادو هم مي‌گيريم براي هم، چرا نگيريم. منتظر شب يلداييم، دل و دماغش را هم داريم. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون