• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3700 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲ دي

باغ رنگارنگ

ساره بهروزي منتقد

 


مردم در اين شهر باران نديده‌اند، اسمش را هم نمي‌دانند. اينجا هيچ كس تشنه نمي‌شود. از باران و دريا و رود سخن گفتن يعني جنون و ديوانگي. حكايت اينجا، شن‌هاي تلنبار شده در كويرهاي بي‌انتهاست. چند سالي است من اينجا زندگي‌مي‌كنم. كسي‌ را نمي‌شناسم. كسي هم مرا نمي‌شناسد. تنها با خاطراتم دلخوشم و اينكه شايد روزي در اين شهر هم باران ببارد و مردم ببينند.
ساعتي پيش نشسته بودم روبروي پنجره‌ و با كوير روبرو لانه‌هايي مي‌ساختم، براي قمري‌هايي كه شايد روزي پرواز كنند و به اينجا بيايند. تلفن زنگ زد. برداشتم و سلام كردم. صدا آشنا بود. سال‌هاي زيادي است اين صدا در گوشم مي‌چرخد و دنبال صاحبش مي‌گردم. خوب گوش كردم. كلمات در بين نفس‌هايش گم مي‌شدند، بريده بريده ‌گفت؛
«از شهر بيرون بزن، زودتر حركت كن.»
 ديگر صدايي نشنيدم. قطع مي‌كنم. اما از يك چيز مطمئنم. مي‌شناسمش. يك باغ بزرگ دارد. هميشه در باغش است وبيرون نمي‌آيد. با خودم فكر مي‌كنم؛ حتما مي‌خواهد تمام پروانه‌هاي دنيا را درباغش جمع كند، تا كسي پرهايشان را نسوزاند. كسي هم براي زيبايي اتاقش به ديوار سنجاق‌شان نكند. براي همين است كه او ساعتها در باغ گل‌هاي رنگارنگ مي‌نشيند و ساز مي‌زند.
 بلند مي‌شوم و حركت مي‌كنم تا زودتر ببينمش. هيجان به درونم پنجه مي‌كشد، ردش در اين بيابان مي‌سوزد. از همين راه دور در باغ رنگارنگش مي‌بينم كه پروانه‌هاي زيادي در دستانش شبيه دسته گل‌ شده‌اند، تا گلي از شاخه جدا نشود. هيجان دوباره به درونم پنجه مي‌كشد. اين‌بار به ريگهاي تلنبار شده در بيابان تكيه مي‌زنم. دهانم خشك و تركدار است. اگر آب بود و مي‌نوشيدم... لبخند زنان از كنار همه مي‌گذرم، بعضي‌ها كه نگاهم مي‌كنند با همان لبهاي داغمه بسته‌شان چيزي مي‌گويند و سر تكان مي‌دهند. نمي‌شنوم چه گفتند... چند قدم مي‌آيم. تا مي‌خواهم لب بجنبانم و كلامي بگويم، آسمان از ابرهاي تيره پوشيده مي‌شود. تعجب مي‌كنم. اينجا هيچ زماني باران نمي‌بارد. زن و مرد جيغ زنان دنبال پناهگاه مي‌دوند. باران باريدن مي‌گيرد. فرياد و شيون مردم بيشتر مي‌شود. بر سر و صورت مي‌كوبند. هيچ يك نمي‌دانند بايد كجا بروند. حيرانند بايستند يا فرار كنند. حركتم كندتر مي‌شود. بعضي‌ها را نمي‌بينم. اگر با اين جريان به راه افتاده از آب بروم، نمي‌رسم. مي‌خواهم حركت كنم كه نگاهم به بالا مي‌افتد. عده‌اي با لباس‌هاي چين‌دار سياه و عده‌اي ديگر با بلوز و شلوار مشكي در پشت بام‌ها سوزن دوزي مي‌كنند، همگي سر به تن ندارند. وحشتم بيشتر مي‌شود. دوست دارم در اين هياهو فرياد بزنم و فرار كنم. همين كار را مي‌كنم. فرار بهترين راهي است كه مرا به باغ رنگارنگ مي‌رساند.
راه زيادي را مي‌دوم تا ماشين سوار ‌شوم. از چند شهر ‌مي‌گذرم. وقتي مي‌رسم. با هيجان و خوشحالي نشاني باغ را به ياد مي‌آورم. خياباني سربالايي كه فقط يك كوچه دارد. خودم را به باغ مي‌رسانم. زنگ نمي‌زنم. در براي ورودم باز است. باغ باران خورده است و برگ‌هاي پاييزي زيادي زير پا هستند. هيچ پروانه‌اي نيست.
 رسيده‌ام، روبرويت نشسته‌ام و اين تمام ماجرايي بود كه مرا رسانده به تو، تنها آشنايي كه سال‌ها دنبالت مي‌گشتم. خيلي خوشحالم كه روبرويم نشسته‌اي. ولي طوري نگاهم مي‌كند كه از نگاهش مي‌ترسم. بلند مي‌شود و نزديكم مي‌آيد. عصباني و خشن مي‌گويد مرا نمي‌شناسد. حرفهايم را باور نمي‌كند. فكر مي‌كند خواب‌ديده‌ام. روبرويم ايستاده. دستم را مي‌گيردو با خود مي‌كشد. نمي‌دانم كجا مي‌رويم. صورتم مي‌سوزد. انگار سيلي خورده‌ام. دوباره گمش مي‌كنم.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون