• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3713 -
  • ۱۳۹۵ شنبه ۱۸ دي

هنرِ توني اردمان بودن!

آيين فروتن

 

چگونه مي‌توان فيلمي را از امري در ظاهر ساده آغاز كرد و جهاني غريب را از خلال ارتباط ميان دو شخصيت بنيان نهاد؟ مارن اده، با «توني ادرمان»اش به شيوه‌اي انضمامي تصويري بديع از اين چگونگي ارايه مي‌دهد؛ سينماگري كه پيش‌تر نيز به واسطه لرزه‌نگاري‌اش از ارتباط ميان يك زوج جوان در «هركس ديگر» (٢٠٠٩) چنين كرده بود و اين‌بار به سراغ رابطه ميان پدر و دختري مي‌رود كه هر آن، ابعادي تازه به خود مي‌گيرد، جنبه‌اي از آن را بر ما آشكار مي‌سازد و پيچش و چرخشي نامترقبه مي‌يابد. گويي اده درست همان لحظه‌اي فيلم را به سمت و سويي ديگر هدايت مي‌كند كه مخاطب بيشترين ميزان از آسودگي و اطمينان را نسبت به آن حاصل كرده است.
در سويي، وينفريد كنرادي قرار دارد؛ مردي از گذشته، نوازنده و مدرس پيانو، يك شبه- بوهمي، با رفتاري غريب و نامعمول و شوخي‌هايي عجيب كه به چشم اطرافيان اتوكشيده و محافظه‌كارش بيشتر به دلقكي شيدا مي‌ماند و در سوي ديگر، دختر او اينس، دختري نسبتا جوان و امروزي، مشاور يك شركت نفتي، منضبط، بلندپرواز، سختكوش، مضطرب، سرد و در ستيز با درون و بيرون خود. اگر وينفريد مردي است، تك‌افتاده و جدامانده، اينس زني است كه مي‌كوشد به هرترتيب خود را به لحاظ حرفه‌اي در محيط كاري اثبات كرده و به بهترين نحو در آن بگنجد؛ رفتار، اطوار و جهان‌بيني وينفريد نه فقط نشاني از تمايل وي به انطباق و تبعيت با جهان پيرامون ندارند بلكه گويي هرچه بيشتر درصدد ايجاد شكاف نيز هستند. براي اينس ولي ماجرا به روالي ديگر است، اينكه او حتي بزرگ‌ترين دلزدگي‌ها را در درون خفه مي‌كند و از ابراز آن مي‌پرهيزد و هرچه بيشتر مي‌كوشد فاصله را با دنياي حرفه‌اي گرداگرد خود كمرنگ سازد.
اينچنين نه فقط تقابل اين دو قطب مخالف شكل گرفته كه زماني ابعاد ديگر به خود مي‌گيرد كه وينفريد پس از مرگ سگ خود (ويلي) براي ديدار با اينس راهي بخارست مي‌شود، شهري كه دخترش به‌شدت خود را غرق در يك پروژه كاري كرده است. اگر وينفريد مردي است كه مي‌خواهد هرچه بيشتر از جهان فاصله بگيرد  و اينس دختري كه مي‌خواهد هرچه بيشتر به آن نفوذ كند، زماني كه كار به رابطه پدر و دختري كشيده مي‌شود، موقعيت عملا وارونه مي‌گردد. اكنون در ميانه بازتعريف اين رابطه، وينفريد در مقام پدر در پي آن برمي‌آيد تا شكافي را بردارد كه دخترش به واقع نسبت به آن بي‌تفاوت است يا حتي به دليل اين بي‌تفاوتي آن را عميق‌تر نيز مي‌سازد.
تلخي و طنز به شكلي ناگسستني در تار و پود لحظات فيلم تنيده مي‌شوند، همان‌اندازه كه تقابل اينس با پدرش نيز چنين است. فيلم به آرامي و با طمانينه حس انزوا و دوري اين پدر و دختر را به تصوير مي‌كشد. معمولا در نماهايي، از پشت‌سر كه بي‌آنكه چهره آنان قابل رويت باشد از ژرفاي تنهايي‌شان خبر مي‌دهد؛ براي نمونه، در دو صحنه با ميزانسن و قاب‌بندي نسبتا مشابه، ابتدا زماني كه وينفريد سرگشته و تنها در فروشگاهي بزرگ با سري رو به پايين نشسته و دوربين او را از پشت‌سر در ميانه هياهوي شبكه‌اي از جهان مصرفي تصوير مي‌كند و بارديگر زماني كه اينس با حالتي مشابه، از بالاي بالكن رفتن پدرش را بدرقه كرده و در خلوت و دور از چشم او اشك مي‌ريزد. اينچنين، هربار به طريقي، جداماندگي و افسوس اين دو جايگزين يكديگر مي‌شود؛ همچون دو نماي مشابه ديگر، كه هركدام در دو شب پياپي- با محبت و علاقه‌اي كه چندان قادر به بيانش نيستند- دست
بر شانه ديگري مي‌گذارند. زماني كه هربار يكي از آن دو در گوشه‌اي از خانه در ملال و سكوت به سرمي‌برد.
وينفريد، اينس را ترك مي‌كند تا چندي بعدتر ناگهان با سيمايي غريب و خل‌وضع، با نام توني اردمان به ديدار او بيايد؛ همچون يك مرد شني كه مي‌كوشد با خلق جهاني خيال‌انگيز به اينس تلنگري بزند و او را از پيله خواب بي‌حسي برهاند. شايد همين ايده خواب چندان نامرتبط به ماهيت فيلم نباشد، دقايقي پيش‌تر، وقتي وينفريد، اينس را دير از خواب بيدار مي‌كند، اينس كه از يك ملاقات كاري جامانده به‌شدت برآشفته مي‌شود و براي نخستين‌بار احساس خود را با فرياد آشكار كرده و به زبان مي‌آورد. شخصيتي كه دوربين اده براي مشاهده سرگشتگي‌اش، او را مملو از سكوت گاه در برابر پنجره‌هايي قرار مي‌دهد تا سرشار از گمگشتگي جهان بيرون را نظاره كند (در نمايي مقابل پنجره خانه تيم، رقيب شغلي و دلداده او، يا پس از اتمام جلسه كنفرانس؛ يا نشسته بر صندلي عقب ماشين و نگاهي خيره به بيرون) يا او را فرورفته در افكارش بر مبلي با سري خم به عقب و نگاهي متمايل به بالا قاب مي‌گيرد (بارديگر در خانه تيم، يا بر همان صندلي ماشين، كنار استخر و غيره).
وينفريد در قالب توني اردمان با كلاه‌گيس و دندان مصنوعي آماتورگونه‌اي سرمي‌رسد تا به شيوه‌اي ديگر براي برقراري ارتباط با اينس بكوشد؛ گويي درست اينجاست كه طنازي و اطوارهاي خام‌دستانه تئاتري پدر خود را در برابر جديت بي‌مورد، خشك و سفت‌وسخت حرفه‌اي زندگي دخترش مي‌نشاند. ايده اجرا و بازي نه فقط از اين منظر ارتباطي مستقيم با فيلم يافته بلكه در سطح روابط جهان كاري پيرامون اينس نيز به شيوه‌اي متفاوت بازتعريف مي‌شود، آن چنان كه در ديدار نخست ميان وينفريد و دستيار اينس همين سوءتعبير از مفهوم «اجرا» (پرفورمنس) عيان مي‌شود. از اين رو است كه در ميانه اين بازي نقش‌ها و مناسبات قدرت نيز به جهات عاطفي و شغلي (و به شكلي گسترده‌تر ميان مناسبات سياسي، اقتصادي و فرهنگي اروپاي غربي و شرقي، آلمان و روماني) سويه‌هايي ديگر را در فيلم پيش مي‌كشند. تنازع ميان وينفريد و اينس همان اندازه جدال مناسبات تاريخي دو نسل است كه تقابل ميان مرد و زن، آن طور كه از منظري ديگر در سكانس غافلگيركننده ميان اينس و تيم نيز به چشم مي‌آيد، يا رابطه متفاوت ميان اينس با رييس و دستيار خود، يا در ارتباط شركت‌هاي چندمليتي با كارگران.
شايد بتوان از منظري كنايي به همين مناسبات قدرت در نفس ساخته مارن اده نيز انديشيد. فيلمي كه وقتي به 40 دقيقه پاياني خود مي‌رسد چنان نيروي حسي عميق و نامنتظره‌اي را به نمايش مي‌گذارد كه گويي دو ساعت پيشين آن، ما را براي رسيدن به چنين لحظاتي آماده مي‌كرد. از همان لحظه‌ كه توني اردمان و اينس در قالب نمايش و نقش‌هايي خودپنداشته به ضيافت گرم و همبسته خانواده‌اي رومانيايي در روز عيد پاك گام مي‌گذارند، تا آنكه اردمان با هر ترفند و بازي ممكن پشت پيانو مي‌نشيند و اينس را اين‌بار به شيوه‌اي متفاوت، منقلب‌كننده و شورانگيز وادار به بيان خود مي‌گرداند، انگار كه اين‌بار تماما از خوابي ديگر و براي دريغي عميق‌تر مي‌نالد.
اين صحنه مي‌توانست براي يك فيلم معمولي به مثابه نقطه پايان درنظر گرفته شود ولي براي مارن اده اينچنين نيست. فيلم از اين لحظه به بعد، با هر صحنه تازه به عرصه تكان‌دهنده حسي و عاطفي پيش‌بيني نشده‌اي ورود مي‌كند. صحنه مهماني مهم كاري اينس، ناگهان بدل به يك طغيان خودخواسته مي‌شود؛ و حال بيش از پيش درمي‌يابيم كه جداافتادگي از سويي، ميان اينس و خودش نيز همواره وجود داشته است. جدايي كه با رهايي از دلمشغولي نسبت به جهان بيرون و مناسبات حرفه‌اي با رفتار او به حداقل مي‌رسد و در چرخش حيرت‌انگيز بعدي مهماني ناخوانده با لباس سنتي غول‌آسايي براي دوركردن ارواح خبيث از راه مي‌رسد، همان مرد شني كه واپسين گرد رويابينانه را براي بيداري مي‌پاشد. همان وينفريد، توني اردمان يا هيولاي دوست‌داشتني (و در واقع پدري) كه چهره‌اش ديده نمي‌شود ولي با سنگيني، خستگي و پيري تمام و بي‌نفس گام برمي‌دارد و بر نيمكتي در پاركت از نفس افتاده (همچون حالت اينس كه پيش‌تر اشاره شد) بر آن مي‌نشيند تا دختر در نهايت همچون كودكي خردسال و سرخوش او را در آغوش بگيرد. پيش از آنكه ضربه واپسين و مرگ مادر از راه برسد. پدر و دختر اما فاصله مابين خود را تا اندازه‌اي و نه كاملا از ميان برداشته‌اند (جهان پيرامون فاصله را با آنها حفظ كرده است)، اينس كلاه مسخره به سر گذاشته و دندان مصنوعي بر دهان مي‌گذارد و پدر مي‌رود تا با آوردن دوربين تصويري گذرا از اينس را، كه نقش توني اردمان را بازي مي‌كند، ثبت كند - همچون مارن اده كه با دوربين فيلمبرداري‌اش هنر توني اردمان بودن، اين كنش انساني در دنياي امروز، را به تصوير درآورده است. اينس در نمايي از پشت سر به سوي عمق ميدان حركت مي‌كند، در انتظار براي بازگشت پدر با دوربين، كلاه و دندان مصنوعي را براي لحظه‌اي برمي‌دارد و به همراه آواز كلاغي كه در دوردست، خارج از قاب آواي (بدشگون؟) خود را سرمي‌دهد غرق در سكوت و افكار خود به جايي نامعلوم چشم مي‌اندازد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون