• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3716 -
  • ۱۳۹۵ سه شنبه ۲۱ دي

رفقاي خوب

سيد علي ميرفتاح

پنجاه سال پيش، بلكه پيشتر، آقاي هاشمي و رفقاي‌شان تصميم مي‌گيرند بروند كوه. اين خاطره را مرحوم آقاي منتظري در كتاب‌شان آورده‌اند، آقاي هاشمي هم در محفلي، شفاهي تعريفش كرده‌اند. اين خاطره از آن خاطره‌هاي نابي است كه اگر روي آن تامل كنيد خيلي چيزها دست‌تان مي‌آيد. من اسمش را مي‌گذارم رفقاي خوب. رفقاي خوبي كه سرمايه‌اي جز صفا و صميميت و همت بلند نداشتند... هر كدام از رفقا مسووليتي را به عهده مي‌گيرند. يكي مامور لجستيك مي‌شود، يكي مسير را معلوم مي‌كند و يكي هم گروه را سرپرستي مي‌كند. اينها به منطقه‌اي در ارتفاعات زاگرس مي‌روند كه اهالي‌اش چيزي از آداب اسلامي نمي‌دانسته‌اند و حتي كسي نبوده كه بين زن و شوهرها صيغه عقد شرعي جاري كند. اين رفقاي متشرع كه به آن نواحي مي‌رسند، اسلام را هم به آنجا مي‌برند. تداركات مي‌افتد به گردن آقاي منتظري و شام و ناهار و صبحانه را او بين رفقا تقسيم مي‌كند. اول مسير كه سور و سات فراوان بوده و گروه كباب مي‌خورند و دلي از عزا درمي‌آورند، آقاي منتظري را آيت‌الله‌العظمي صدا مي‌زنند. يادتان باشد كه هنوز انقلاب نشده و اين بزرگان طلبه‌هاي ساده‌اي هستند كه مبارزه با حكومت شاه كنار هم جمع‌شان كرده. بين‌الاحباب تسقط الآداب. اينها چون رفيق يكديگرند با هم «ندارند» و شوخي مي‌كنند و در لباس فقر كار اهل دولت مي‌كنند. با همين شوخي‌ها دل‌هاي‌شان را به هم نزديك مي‌كنند و جفاي حكومت شاه و سختي‌هاي مبارزه را از ياد مي‌برند. يكي از هنرهاي آقاي هاشمي اين بود كه به ياس اجازه ورود به عرصه مبارزه را ندهد و نگذارد كه جماعت از هم پراكنده شوند. در اوج گرفتاري و مصيبت مي‌خندد و به بقيه روحيه مي‌دهد و حال‌شان را خوش مي‌كند. در اين سال‌هاي اخير ما از همين دور بخش كمي از اين دريادلي و حلم و اميدواري و خوش‌خلقي آقاي هاشمي را ديده‌ايم. خودش مي‌گفت يك‌روز در زندان، وقتي ديدم حال همه خراب است و حسابي نااميدند، رفقا را جمع كردم و مجبورشان كردم كه آواز بخوانند. آقاي طالقاني، آقاي منتظري، آقاي انوار، آقاي رباني و چند نفر ديگر. مي‌گفت اينها اول جدي نگرفتند اما هر طور بود وادارشان كردم كه بخوانند. اما با چه صدايي؟ مي‌گفت آقاي طالقاني كه خواند آنقدر خنديديم كه صداي زندان‌بان‌ها درآمد. نوبت رسيد به آقاي منتظري كه او هم بد خواند و به خنده‌مان انداخت، بلكه خودش هم به خنده افتاد. اين خنده‌ها نه از مسخرگي و طعنه و لودگي است. نه. اينها چنان دل‌هاي‌شان به هم نزديك بود كه گويي يك روح بودند در چند بدن. از همه سو تحت فشار بودند و از همه‌كس جفا مي‌ديدند اما صفاي باطني‌شان باعث شده بود كه بي‌حقد و بي‌كينه باهم و البته از سر همدلي به هم بخندند و خوش باشند. مي‌گفت نوبت به من كه رسيد آنقدر خنديديم كه رييس زندان عصباني شد و خواست به يك جاي ديگر منتقل‌مان كند. ما با همين خنده‌ها رشته حكومت را پنبه كرده بوديم و حال‌شان را گرفته بوديم. اما حتي در حين انتقال هم آقاي انوار دست از شوخي برنداشت و كاري كرد كه روي رييس زندان كم شد. برگردم به آن خاطره كوه. آقاي هاشمي مي‌گفتند هرچقدر كه سور و سات‌مان كمتر مي‌شد از مراتب آقاي منتظري هم كم مي‌كرديم. شد آيت‌الله و بعد هم حجت‌الاسلام و... آخر سفر كه چيزي براي‌مان نمانده بود جز مقداري نان خشك، رفيق فقيه‌مان را «مروج‌الاحكام» ناميديم. حتي وقتي آقاي منتظري خاطره را نقل مي‌كند نمي‌تواند به ياد ايام قديم نخندد و آن لحظات ناب صدق و صميميت را به ياد نياورد و اشك در چشم نگرداند. آقاي هاشمي انگار كار اصلي‌اش همين بوده كه نگذارد دل همرزمانش سرد شود يا رفقايش زير بار فقر و فاقه و خشونت حكومت له شوند. وقتي مي‌رود تا به رفقاي تبعيدي‌اش سر بزند باز هم شوخي مي‌كند و به آنها روحيه مي‌دهد... البته بعدها تقدير كار خودش را كرد و رفيقان يكدل و يكرنگ را –بنا به ضرورياتي تلخ- از هم دور كرد. بين احباب كدورتي پيش آمد كه ديگر هيچ شوخي و صميميتي زورش نرسيد آن را بزدايد. با اين حال شيخ تا زنده بود از مسند اصلاح ذات‌البين پايين نيامد. انگار كه براي خودش تكليف شرعي مي‌دانست كه همچنان ميانجيگري كند و دل‌ها را به هم نزديك كند. مي‌گويند وقتي امام مي‌خواست آن نامه معروف به «ششِ يك» را از راديو و تلويزيون پخش كند او گريه كرد و از امام خواست كه اين كار را نكند. ميانجيگري، لفظي نيست كه حق مطلب را ادا كند. ريش‌سفيدي هم. در واقع شيخ ما شيخوخيتي داشت كه به اصلاح ذات‌البين وادارش مي‌كرد. در واقع شيخ ما شيخ اكبري بود كه الحق و انصاف بهترين و مناسب‌ترين فرد بود براي تشخيص مصلحت نظام.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون