به مناسبت درگذشت زيگمونت باومن، جامعهشناس لهستاني
اتحاد بشر راه خروج از بحران
سياستنامه| زيگمونت باومن، جامعه شناس و فيلسوف اجتماعي لهستاني مقيم انگليس 9 ژانويه 2017 در 91 سالگي درگذشت. او از مهمترين چهرههاي فكري سده بيستم بود كه در آثارش به خود مدرنيته به مثابه معضلي فكري پرداخت. البته مدرنيته يا تجدد در ميان خود متفكران غربي همواره مفهومي اساسي و مناقشهبرانگيز بوده است و انديشمندان بسياري از جنبههاي متفاوت به آن پرداختهاند، از بحث فلسفي درباره عناصر بنيادين تجدد تا مباحثه در زمينه اصالت تجدد. براي نمونه متفكري چون كارل اشميت كوشيده اصالت تجدد به مثابه گسست از نظام قدمايي را مورد ترديد قرار دهد و آن را بر آمده از دستاوردهاي جامعه غربي در سدههاي ميانه خوانده است در حالي كه هانس بلومنبرگ با نقد ديدگاههاي اشميت تلاش كرده نشان دهد تجدد اهميتي اساسي و خودبنياد دارد و اصالت آن را ميتوان در گسست از سنت قدمايي مورد ارزيابي قرار داد. همچنين برخي از متفكران زمينهگرا چون كوئنتين اسكينر تلاش كردهاند نشان دهند كه تجدد امري يكه و يگانه است كه بر بستر تحولات سياسي، اقتصادي و اجتماعي جامعه غربي امكانپذير شده است، در حالي كه انديشمندي چون مارشال برمن با طرح بحث تجربه تجدد نشان ميدهد كه اين يگانگي و بيهمتايي محل مناقشه است و اتفاقا ميتوان نشان داد كه در همان جامعه غربي نيز با وجود شباهتهاي خانوادگي در عناصر تجدد، تفاوتهاي جدي و اساسي در تجربه مدرنيته را ميتوان مشاهده كرد.
باومن و تجدد
با وجود اين مباحث درباره خاستگاه تجدد اما يك نكته را نميتوان ناديده انگاشت و آن فراگير شدن مظاهر و گفتار تجدد در سراسر كره خاكي است، به خصوص از نيمه سده بيستم و با بحث جهاني شدن، ديگر سخن گفتن از اينكه جامعهاي به گردونه تجدد گام نگذاشته، امري لغو و بيمعناست. پيامدهاي «مدرنيت» به تعبير آنتوني گيدنز امروز سراسر جهان را در نورديده و هيچ جامعهاي نميتواند مدعي شود كه از تجدد مبراست يا از نتايج آن تاثير نگرفته است. در چنين وضعيتي است كه بحث از تجدد واپسين يا مدرنيته متاخر به تعبير آلن تورن در مركز مباحثات اصحاب علوم اجتماعي قرار ميگيرد. زيگمونت باومن، جامعهشناس برجسته لهستاني از مهمترين متفكراني است كه متوجه اهميت اين بحث بوده و در طول چندين دهه تلاش فكري كوشيده ابعاد مختلف تجدد را مورد توجه قرار دهد. در بدو امر بايد توجه داشت كه رويكرد باومن به تجدد انتقادي و از منظر پيامدهاي اين پديده در نگاه به انسان و جهان است. از نظر باومن تجدد در چارچوب روشنگري با دو ايده مركزي همراه بود، نخست انديشه رهايي و دوم انديشه پيشرفت.
در نگاه باومن مدرنيته با ادعاهايي چون خردباوري، عرفيگرايي، فردگرايي، سوژه محوري و با مفروضات ناگفته اما قابل تشخيصي چون اروپا محوري، شرقشناسي و حذف ديگري بيش از اندازه به خود اميدوار بود و در بيان متفكران عصر روشنگري از جهاني با مختصات بهتر سخن ميراند. اما تجربه تجدد حتي در خود جوامع غربي به خصوص در دهههاي مياني سده بيستم نشان داد كه خوشباوري مذكور ناشي از اتكاي بيش از اندازه به خرد انساني و ناشي از ناديده انگاشتن ابعادي اساسي از هستي پيچيده انسان است. تحولات در عرصه سياست و علم و تكنولوژي به خصوص ايده صلب و سخت تجدد را در عرصه حيات واقعي به امري سيال بدل ساخت و نشان داد كه زندگي در جهان متجدد با تنوع، عدم اطمينان، پيشبينيناپذيري و مخاطره همراه است.
تجدد در دل مناسبات سرمايهدارانه
نكته مهمتر در بحث باومن از تجدد آن است كه او همواره كوشيده فاصله خود را با ماركسيستهاي ارتدوكس حفظ كند و باور جزمي روبنا-زيربنا را مورد انتقاد قرار دهد، اما به هر حال در بحث او از تجدد نميتوان به بستر سياسي-اقتصادي آن بيتفاوت بود. به عبارت روشنتر باومن تجدد را در دل مناسبات سرمايهدارانه عصر جديد مورد بحث قرار ميدهد و تجربيات گوناگون از تجدد را در كنار تحولاتي كه سرمايهداري از سرگذرانده بررسي ميكند. بر اين اساس گذر از تجدد سخت و صلب به تجدد سيال در بحث باومن، در ربط وثيق و انكارناشدني با تحول سرمايهداري از سرمايهداري توليد محور به سرمايهداري مصرفگراي متاخر قابل فهم است. باومن كه زماني خود از همراهان بحث پساتجدد بود و در انديشهورزياش از متفكراني چون دريدا و بودريار متاثر است، در نهايت به منتقد نسبيگرايي و سادهانديشي و محافظهكاري فرهنگ پساتجدد بدل شد و كوشيد نشان دهد كه با وجود چشمانداز «جذابي» كه متفكران پستمدرن از جهاني با فرهنگهاي متكثر ترسيم ميكنند، از قضا فراهم آورنده امكانات خشونت است.
رويكرد درون ماندگار به تجدد
نكته مهم ديگر در بحث باومن از تجدد آن است كه او رويكردي درون ماندگار به تجدد و پيامدهاي آن دارد، يعني برخلاف بسياري از تحليلگراني كه ميكوشند، مصايب به وقوع پيوسته در دوران جديد را ناشي از عوامل بيروني تلقي كنند و آنها را ناشي از انحراف تجدد يا تجددستيز خواندهاند، باومن به خصوص در آثاري كه درباره فجايع نازيها در جنگ جهاني دوم نوشته، نشان ميدهد كه اتفاقا اين وقايع اموري «بيروني» يا انحرافي از تجدد نيستند، بلكه اتفاقا از درون عقلانيت ابزاري و قفس آهنيني بر ميآيند كه خردباوري مدرن آن را ترسيم كرده است. نكته مهمتر آن است كه تجدد به زعم باومن با وجود ادعايش مبني بر فراهم ساختن امكان آزادي بشري و گستردن امكانهاي كثير براي انسانها، اتفاقا با برنامهريزيهاي سفت و سخت و كنترل شديد بر حيات عريان انسانها، ميكوشد همهچيز را پيشبينيپذير و قابل اندازهگيري و مشاهده پذير كند و هرگونه تخطي از برنامههاي از پيش موجود را ناهنجاري تلقي ميكند.
با وجود انتقادهاي شديد و تند باومن به تجدد اما نبايد او را متفكري تجددستيز خواند كه به گذشته بشري فرا ميخواند و رويكردي ارتجاعي و واپسگرا نسبت به پيشرفتهاي انسان دارد. اتفاقا باومن از آن دست متفكراني است كه راه رهايي را با گذر از مخاطرات تجدد امكانپذير ميداند و در يافتن راه رهايي نيز رويكردي درونماندگار دارد و با راهحلهاي تجددستيزانهاي چون بازگشت به عقب يا توهم اصالت و... مخالف است. او حتي در بحث از مصرف گرايي در تجدد متاخر نيز يكسره بر سويههاي منفي و سلبي اين امر تاكيد نميكند و اتفاقا ميكوشد در بحث از اين پيامدهاي تجدد، امكانهاي رهاييبخش آنها را بازيابد. «او آزادي در مصرف، انتخاب و اغوا شدگي را شرط و نشانه رهاييبخشي در عصر حاضر ميداند. از نظر وي مصرفگرايي فقط به ارضاي حرص و شهوت مادي، پر كردن شكم مربوط نميشود، بلكه مساله دستكاري در نمادها به مقاصد گوناگون مطرح است. باومن در مصرف گرايي، نحوهاي از ساخت جهان ارتباطي - اجتماعي ميبيند. مصرفكننده آزاد از طريق آزادي انتخاب و آزادي مصرفي كه دارد، قادر است نه تنها جهاني از كالاهاي نمادين توليد و توزيع كند بلكه به دستكاري و دخالت در ساخت اين جهان اجتماعي نيز ميپردازد.» بنابراين روشن است كه باومن حتي در پديدهاي چون مصرفگرايي نيز صرفا به صورتي منفي نمينگرد و جنبههاي مثبت آن را برجسته ميكند.
باومن و مساله حذف
نكته مهم ديگري كه در بحث باومن از تجدد اهميت مييابد، به موضوع طرد و حذف اختصاص دارد. باومن كه خود در طول حياتش انواعي از تبعيض و طرد را تجربه كرده است، هم از سوي آلمانيها و هم از جانب كمونيستهاي دو آتشه در لهستان، معتقد است كه فرآيند حذف و طرد نتيجه سر راست نگرش يكسان ساز متجدد است كه ميكوشد همهچيز را در چارچوبهاي پيشيني عقلانيت سفت و سخت قابل پيشبيني و يكرنگ بسازد. او در مقابل بر ضرورت حفظ تفاوت تاكيد دارد. بحث اخير به ويژه در روزگار ما كه مساله مهاجران اهميتي اساسي يافته، بسيار قابل توجه است. باومن پديده مهاجران در روزگار ما را نه فقط مسالهاي منطقهاي يا صرفا سياسي و اقتصادي كه بحراني جهاني و فلسفي تلقي ميكند. البته او انكار نميكند كه «بخشي از اين مساله شيوه بيان و فهم جهان سياسي است. پناهجويان بيجهان هستند؛ آنهم در جهاني كه از به هم متصلشدنِ دولتهاي مستقل مبتني بر سرزمين به وجود آمده و اين امر مستلزم بهرسميتشناختن برخورداري از حقوق بشر بهوسيله تابعيت دولت است. اين وضعيت با اين واقعيت كه هيچ كشوري باقي نمانده است كه آماده باشد پناهجويانِ بيسرزمين را بپذيرد و به آنها سرپناه و شانسي براي زندگي خوب بدهد، وخيمتر نيز شده است.» اما همزمان تاكيد ميكند كه «ديدن مساله به «صورت جهانيتر» نهتنها براي فهم كامل پديده مهاجرت كلان، بلكه براي درك وحشت مهاجرت، كه اين پديده در اكثر نقاط اروپا به آن دامن زده است، ضروري است. سيل جمعيت پناهندگان و ديدهشدن ناگهاني آنان، ترسهايي را به سطح ميكشانند و آشكار ميكنند كه ما بهسختي براي پنهان كردن و فرونشاندنشان تلاش ميكنيم: آن ترسهايي كه زاده ضعفهاي خود ما در اجتماع و همچنين تاييد مداوم اين بدگماني هستند كه سرنوشت ما در دست نيروهايي بسيار فراتر از درك و كنترل ما است.
باومن البته نااميد نيست و در گفتوگويي كه با مجله تايمز درباره مساله مهاجران داشته در پايان با نگاهي واقعگرايانه ميگويد: «عقيده ندارم كه راهحل ميانبري براي مساله كنوني پناهندگان وجود داشته باشد. نوع بشر در بحران به سر ميبرد و خروجي از اين بحران وجود ندارد، مگر اينكه انسانها با يكديگر متحد شوند. نخستين مانع بر سر راه خروج از اين معضل مشترك، امتناع از گفتوگوست؛ سكوتي كه همراه است با ازخودبيگانگي، انزوا، بيتوجهي، بياعتنايي و بيتفاوتي. بنابراين بايد بهجاي دوگانه عشق و نفرت، فرآيند ديالكتيك مرزكشي بر اساس سهگانه عشق، نفرت و بيتفاوتي يا غفلتي كه پناهنده با آن مواجه است، موردتامل قرار گيرد.»