• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3742 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۱ بهمن

اجتناب‌پذير يا ناپذير بودن انقلاب در گفت‌وگو با رحيم ابوالحسني

فروپاشي از درون

احساس تحقير، عامل اصلي اعتراض به پهلوي ها بود

سياست‌نامه

 انقلاب‌ها در تاريخ جهان طي دو قرن گذشته از اهميت بسيار زيادي برخوردار بوده‌اند، بنابراين، نظريه‌هاي گوناگوني به منظور كوشش براي تبيين آنها ارايه شده است. رحيم ابوالحسني، استاد علوم سياسي دانشگاه تهران نيز بحث اجتناب‌پذيري يا ناپذيري انقلاب ايران را معطوف به الگويي مي‌داند كه بنا است بر اساس آن انقلاب را تجزيه و تحليل كنيم و معتقد است در تحليل ما يكي از الگوهايي كه مي‌تواند به اين پرسش پاسخ دهد الگوي ساختار-كارگزار است. او مي‌گويد انقلاب ايران دو نيروي اصلي داشت كه نخستين آن، خود دربار بود كه با مديريت غلط خود چه به لحاظ فرهنگي و چه سياسي، جامعه را به سمت احساس محروميت پيش برد و نيروي دوم نيز رهبران انقلاب بودند. بنابراين دو عامل بسيار مهم در آن برهه در ايجاد انقلاب نقش اساسي داشتند؛ يك عامل سياسي و يك عامل فرهنگي كه خود هيات حاكمه در تقويت آنها نقش داشت. تصفيه‌هايي كه بعد از كودتاي 28 مرداد چه در نيروهاي چپ، چه در ليبرال‌ها و چه در نيروهاي مذهبي انجام داد و انحصارطلبي او، نه‌تنها مشروعيت سياسي براي او ايجاد نكرد بلكه از مشروعيت سابق آن نيز كاسته شد و در نهايت ، برخوردي كه با جنبش 15 خرداد انجام داد و درگيري با نيروهاي مذهبي، ضربه بزرگ‌تري به مشروعيت او زد. بنابراين، نخستين نيروي انقلاب، خود دربار پهلوي بود. ابوالحسني، معتقد است انقلاب امري محتوم و قطعي نيست اما تاكيد مي‌كند محمدرضا شاه نتوانست عدم تعادل در جامعه را به موقع تشخيص دهد و در قبال اعتراضات مردمي به جاي اينكه مشكل ساختار را حل كرده و آن را داراي كاركرد مثبت كند، بيشتر از قبل كوشيد ضعف و فقدان اين ساختار را بپوشاند. وي همچنين تاكيد زيادي بر كرامت‌خواهي ملت ايران دارد و مي‌گويد آنچه ايرانيان را رنج مي‌دهد، تحقير چه به وسيله تجاوز خارجي و چه استبداد داخلي است و ادامه مي‌دهد در جريان واقعه 28 مرداد سال 32، ملتي كه در حال رقابت، مبارزه و بازيابي خود بود به يك‌باره با كودتا تحقير شد. اين رخداد و ديكتاتوري محمدرضا شاه پس از آن، زمينه‌هاي ظهور گفتماني را مهيا كرد كه با نظريه‌پردازي شريعتي و مديريت سياسي يا انقلابي حضرت امام(ره)، هسته يك تعارض را در جامعه شكل داد كه در نهايت، به انقلاب اسلامي منتهي شد.

 

آيا وقوع انقلاب در ايران- فارغ از شكل آن- اجتناب‌ناپذير بود؟

بحث اجتناب‌پذيري يا ناپذيري انقلاب، بستگي به الگويي دارد كه مي‌خواهيم طبق آن، اين واقعه را تجزيه و تحليل كنيم. براي تحليل انقلاب چندين الگو وجود دارد؛ به فرض اگر الگوي ماركسيست كلاسيك يا الگوي فرهنگي را بپذيريد، معمولا انقلاب‌ها در آن اجتناب‌ناپذير مي‌شوند اما اگر الگوي ساختار-كارگزار يا الگوي نخبه گرايي را بگيريد، آن وقت مي‌بينيد كه انقلاب اجتناب‌پذير هم مي‌شود. من فكر مي‌كنم كه در تحليل ما يكي از الگوهايي كه مي‌تواند به اين پرسش پاسخ دهد الگوي ساختار-كارگزار است. البته به اين معنا كه ساختار اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي و سياسي اثر دارد اما كارگزاران يعني نيروهاي سياسي نيز اثربخش هستند. اين انقلاب دو نيروي اصلي داشت كه اگر اين دو مي‌خواستند انقلاب نشود، انقلابي رخ نمي‌داد. يكي از آنها دولت، حكومت يا دربار بود كه با مديريت غلط خود چه به لحاظ فرهنگي و چه سياسي، جامعه را به سمت احساس محروميت پيش برد. هيات حاكمه گذشته از لحاظ فرهنگي، با جامعه‌اي كه مذهبي و سنتي بود متعارض شد و با رفتن به سمت يك مدرنيته وارداتي مغاير و متعارض با فرهنگ ديني و سنتي جامعه ايران، به طور طبيعي دچار مشكل شد. از نظر سياسي نيز هيات حاكمه‌اي كه بعد از كودتاي 28 مرداد روي كار آمد، از نظر مردم از مشروعيت برخوردار نبود. ممكن است در بعضي از جوامع حكومتي با كودتا روي كار بيايد اما بعد از آن، روند دموكراتيك را پي مي‌گيرد يا رفاه خوبي را براي جامعه فراهم مي‌كند و از اين طريق دوباره مشروعيت مي‌يابد اما در ايران هيات حاكمه پهلوي نتوانست بعد از كودتاي 28 مرداد براي خود مشروعيتي دست و پا كند يعني وابستگي او به حاميان كودتا و غرب بيشتر شد و تحقير ملت نيز افزايش يافت. بنابراين، دو عامل بسيار مهم در آن برهه در ايجاد انقلاب نقش اساسي داشتند؛ يك عامل سياسي و يك عامل فرهنگي كه خود هيات حاكمه در تقويت آنها نقش داشت. تصفيه‌هايي كه بعد از كودتاي 28 مرداد چه در نيروهاي چپ، چه در ليبرال‌ها و چه در نيروهاي مذهبي انجام داد و انحصارطلبي او، نه‌تنها مشروعيت سياسي براي او ايجاد نكرد بلكه از مشروعيت سابق آن نيز كاسته شد. برخوردي كه با جنبش 15 خرداد انجام داد و درگيري با نيروهاي مذهبي نيز ضربه بزرگ‌تري به مشروعيت او زد. بنابراين، نخستين نيروي انقلاب، خود دربار پهلوي بود. اين جمله را حسن هيكل مصري نيز مي‌گويد كه انقلاب دو عامل - در معناي فاعليت- داشت كه نخستين آن خود دربار پهلوي بود.

دومين عامل، رهبران انقلاب بودند كه در ميان آنها دو گفتمان اصلي معارض با دربار داشتيم؛ يكي گفتمان اسلام ليبرال بود كه سازمان نهضت آزادي آن را رهبري مي‌كرد. آنها خواهان براندازي نبودند بلكه خواهان اصلاح نظام سياسي و بازگشت به فرآيندهاي دموكراتيك بودند. يك‌سري نيز نيروهاي گفتمان چپ يا ماركسيست‌ها بودند كه طبيعتا به دنبال براندازي و تعديل رژيم بودند. يكي هم اسلام راديكال بود كه مجاهدين خلق را شامل مي‌شد كه آنها نيز خواهان براندازي بودند. اما يك اسلام سنتي هم داشتيم كه به تدريج انقلابي شد و گفتمان چپ به مرور در آن ورود پيدا كرد كه مرحوم شريعتي اين گفتمان را تبليغ مي‌كرد. با حضور شريعتي و ارايه تصوير جديدي از اسلام كه كاملا انقلابي بود طبيعتا زمينه براي انقلاب آماده شد. يعني انقلاب از بطن جامعه اسلامي و از دل شعاير، مظاهر و مراسم‌هاي مذهبي كه در جامعه وجود داشت، نظريه پيدا كرد. اما شريعتي نقش تئوري‌پرداز را داشت و اين همزماني با جنبش 15 خرداد و تبعيد حضرت‌امام (ره) سبب شد اين گفتمان رهبر سياسي نيز پيدا كند و نظريه‌پردازي شريعتي و مديريت سياسي يا انقلابي حضرت امام (ره)، هسته يك تعارض را شكل داد.

يعني جامعه به خاطر دو عاملي كه از دربار پهلوي شروع شد؛ يكي، وابستگي سياسي و تحقير مردم و دومي، گرايش به مدرنيته مبتذل غرب برخلاف سنت مذهبي مردم، آماده اعتراض و مقاومت در مقابل دربار شد. بله، اگر رهبري مثل امام خميني (ره) نبود و اين اعتراض با نوع رهبري انقلابي همراه نمي‌شد، انقلابي نيز به وقوع نمي‌پيوست و اجتناب‌پذير بود. يعني اگر امام(ره)، سياست نهضت آزادي را در پيش مي‌گرفت قطعا انقلابي شكل نمي‌گرفت. در واقع، ايشان اين گفتمان اعتراضي را همراه با گفتماني كه مرحوم شريعتي از اسلام مدرن ارايه داده بود، به گفتماني انقلابي تبديل كرد.

اما گفتمان‌هاي راديكال برانداز، چه ماركسيست‌ها و چه مجاهدين خلق، با آن تكنيك مبارزه مسلحانه نتوانستند به انقلاب برسند. بله، اگر شاه بعد از سال 42 سر عقل مي‌آمد يا روند دموكراتيكي را كه از سال 39 آغاز كرده بود ادامه مي‌داد يا اگر اجازه مي‌داد كه اصلاحات سياسي توسط غير دربار انجام شود و اگر اصلاحات سياسي- اقتصادي كه سال 39 زمينه آن در حال فراهم شدن بود، شكل مي‌گرفت و احزاب پا مي‌گرفتند، انقلابي اتفاق نمي‌افتاد. شاه دو حزب فرماليته داشت كه اگر آنها تاثيرگذار واقعي بودند و اگر شاه به جاي اينكه سال 57 بگويد پيام انقلاب شما را شنيدم، سال 42 اين حرف را مي‌زد و دست به اصلاحات دموكراتيك مي‌زد، انقلاب نه‌تنها اجتناب‌پذير بود بلكه امري نامعقول به شمار مي‌آمد. معمولا در علوم سياسي و در نظريه‌هاي كاركردگرايي گفته مي‌شود كه انقلاب تبي است كه در جامعه رخ مي‌دهد و رهبران سياسي يا رهبران اپوزيسيون يا رهبران پوزيسيون حاكم، عامل آن مي‌شوند. بنابراين، اگر اين دو فاعليت سياسي يعني دربار و رهبر اپوزيسيون آن يعني امام(ره) استراتژي انقلاب را پيش نمي‌بردند؛ يعني اگر دربار ضعف و فتور و تكبر را كنار مي‌گذاشت و در اين سو نيز موقعيت انقلاب وجود نداشت، انقلاب اجتناب‌پذير بود.

اتفاقا يكي از سوالات من راجع به امكان اصلاح و پيشگيري از وقوع انقلاب بود. اينكه به هر حال اصلاحات بر انقلاب ارجح است و در برخي تحليل‌ها نيز گفته مي‌شود كه شاه در برهه‌اي تصميم به انجام اصلاحات گرفته بود و اينكه آيا واقعا با اصلاحات امكان برچيده شدن آن سيستم و وضعيت وجود داشت كه شما فرموديد براي اصلاح بسيار دير شده بود.

بله، به اعتقاد من، شاه تا لحظه آخر تصميمي براي اصلاحات نگرفته بود.

بنابراين اقدام به تعويض دولت‌ها، گشايش فضاي سياسي، انحلال ساواك، دستگيري برخي مسوولان و سران حكومتي و... را نمي‌توان اصلاحاتي واقعي تصور كرد.

بله، اين اقدامات را زماني انجام داد كه بسيار دير شده بود. ببينيد يك رژيم زماني مي‌تواند تصميم به اصلاحات بگيرد كه در قدرت است. ابن خلدون بحثي دارد كه مي‌گويد يك رژيم سياسي در زماني كه در ميانه راه است يعني وسط حيات آن است مي‌تواند با جامعه راه بيايد اگر در ابتداي روي كار آمدن با جامعه راه بيايد سرنگون مي‌شود؛ يعني رژيم‌هاي پس از انقلاب اگر بخواهند اعتراضات جامعه را گوش كنند سرنگون مي‌شوند، يكي هم در انتها وقتي به پيري و سستي افتادند و به فتور رسيدند اگر بخواهند با جامعه راه بيايند، سرنگون مي‌شوند. زمان راه آمدن شاه سال 39 بود.

اگر آن زمان شاه دست به اصلاحات مي‌زد؛ يعني به جريان اصلاحي كه نماينده آن علي اميني بود اجازه فعاليت مي‌داد، اگر مي‌گذاشت اين جريان اصلاحات در داخل رژيم شروع شود -كه يكي از آنها اصلاحات ارضي بود- و اگر ساير اصلاحات نيز انجام و روند دموكراسي پس از روي كار آمدن محمدرضا در ايران شروع مي‌شد، رژيم ادامه پيدا مي‌كرد. يعني جنبش 15 خرداد و جنگ‌هاي مسلحانه به وجود نمي‌آمد و رژيم نيز تبديل به يك رژيم دموكراتيك با مشروعيت و مقبوليتي نسبي مثل تمام رژيم‌هاي معمولي كه در آن زمان، در اطراف ما وجود داشتند، مي‌شد. ولي شاه مانع از شكل‌گيري اين اصلاحات دموكراتيك در داخل شد و جنبش 15 خرداد را نيز سركوب كرد. در واقع، همراه نشدن روندي كه او آغاز كرده بود با جامعه، جنبش 15 خرداد را به وجود آورد و شاه به جاي عقب‌نشيني، يك گام جلوتر رفت. يعني به جاي اينكه دست به اصلاحات بزند قضيه كاپيتولاسيون را مطرح كرد و اين مشكلات را تشديد كرد.

بعد از سركوب جنبش 15 خرداد، وقتي امام(ره) را نيز تبعيد كرد، بخشي از جامعه به ناكارآمدي فرآيند اصلاح‌طلبي پي بردند و به سمت جنگ مسلحانه رفتند. سال 44 و 46 آغاز جنگ‌هاي مسلحانه مذهبي و بعد ماركسيست‌ها در ايران است. جنگ مسلحانه موجب قتل عام جامعه مي‌شود و هر خوني كه به زمين مي‌ريزد ده‌ها خون ديگر را به جوش مي‌آورد. شاه اين پيام‌ها را نمي‌گرفت و دست به سركوب بيشتري مي‌زد. در حالي كه وقتي يك اعتراض در درون جامعه رخ مي‌دهد ما علوم سياسي‌ها به اصطلاح مي‌گوييم اين اعتراض نشانه عدم تعادل رژيم است و يك رهبر سياسي هوشمند بايد رژيم را به سمت تعادل بازگرداند. اما او به جاي اين كار، با جنبش 15 خرداد كه نشان‌دهنده يك عدم تعادل بود برخورد مسلحانه كرد، بعد از آن در قبال جنبش مسلحانه 44 و 46 نيز همين كار را انجام داد. تا اينكه به سال 54 رسيد و با به راه انداختن يك قتل عام جدي در فيضيه، احساس كرد ديگر فاتح ميدان است و همين روند را به
پيش برد.

در واقع، به جاي اينكه مشكل ساختار را حل كرده و آن را داراي كاركرد مثبت كند، بيشتر از قبل كوشيد ضعف و فقدان اين ساختار را بپوشاند يا نپذيرد و اين نارضايتي هم فرهنگي و هم سياسي در بطن جامعه گسترش يافت و طبقه متوسطي كه به علت افزايش تحصيلات در دانشگاه‌ها رشد كرده بودند تبديل به نيروهاي معارض رژيم شدند. بنابراين، انقلاب به آساني توسط دربار قابل اجتناب بود. يعني اگر دربار به سمت فساد سياسي و فرهنگي پيش نمي‌رفت اين انقلاب، قطعا اتفاق نمي‌افتاد. ما انقلاب را قطعي نمي‌دانيم به اين معنا كه حتما يك رژيم بايد بعد از مدتي با يك انقلاب كنار برود. اين آيه‌اي كه مي‌فرمايد: «الملك يبقى مع الكفر ولا يبقى مع الظلم» عبارت بسيار پرباري است. يعني اگر ظلم سياسي و فرهنگي و اقتصادي –كه البته من كمتر به آن توجه دارم- در جامعه رشد نمي‌كرد و شاه، جلوي آن را مي‌گرفت انقلاب نمي‌شد. ظلم يعني بخشي از جامعه احساس محروميت كند، احساس كند كه منزلتي را كه بايد و جايگاهي را كه در شأن او است، ندارد. اين ظلم باعث مي‌شود كه رژيم سياسي دچار بحران مشروعيت شود. مشروعيت نيز به معناي مقبوليت است. وقتي مردم در نظام سياسي دچار فقدان مشروعيت شوند و اگر فقدان مشروعيت گسترش پيدا كند، اين امر به يكي از عوامل مهم سرنگوني رژيم‌ها توسط اعتراضات و انقلاب‌ها بدل مي‌شود. پس نخستين عامل انقلاب، نيروهاي حاكم و پوسيدگي نظام از درون است.

اما پهلوي‌ها خود وارث يكسري مشكلات، وابستگي‌ها و نقصان‌ها بودند كه پيش از آنها در كشور و در رژيم‌هاي سابق نيز موجود بوده است. پس شايد نوك حمله اين انقلاب- در كليت آن- خيلي به سمت پهلوي‌ها نباشد.

اتفاقا بنده معتقد هستم كه به وجود آمدن اين انقلاب 90 درصد به شخص محمدرضا شاه مربوط مي‌شد زيرا حكومت‌ها در ايران از درون مي‌پوسند. شما اگر سرنوشت صفويه را بخوانيد مي‌بينيد كه صفويه و همچنين قاجاريه نيز از درون پوسيدند. براي اين نظريه، مونتسكيو كتاب كوچكي با عنوان «تفكراتي در باب علل عظمت و انحطاط روميان» دارد كه در آنجا در اين‌باره بحث بسيار خوبي را مطرح مي‌كند و بحث ابن خلدون را نيز در مقدمه خود مي‌آورد كه اساسا حكومت‌هاي شرقي، نظام‌هايي هستند كه به دليل گرايش به استبداد از درون مي‌پوسند. استبداد نيز چندين آفت دارد كه يكي از آنها عدم اصلاح‌پذيري است و اين عامل، اثري بسيار منفي بر جاي مي‌گذارد. بنابراين به نظر بنده، اصلي‌ترين عامل وقوع انقلاب، شخص محمدرضا پهلوي بود.

اما پاسخ به سوال شما بحث گسترده‌اي را مي‌طلبد. ببينيد در گذشته ما يك رژيم قاجار داشتيم و يك فرهنگ سنتي نيز در جامعه حاكم بود. در آن فرهنگ سنتي كه سلسله‌ها مي‌آمدند و مي‌رفتند، بحث آلترناتيوي غير از سلسله‌هاي سلطنتي و سلطاني در ذهن مردم وجود نداشت. مردم فقر و محروميت را كه مي‌ديدند آلترناتيو ديگري براي آن نمي‌ديدند و نهايتا يك شاه را برداشته و شاه ديگري به جاي او مي‌نشاندند. تا اينكه رژيم قاجار به علت فساد دروني از درون پوسيد. يعني رژيمي كه در زمان آغامحمدخان، از هندوستان تا تركيه را در تصرف داشت، به دليل فساد گسترده دروني تبديل به يك نظام مضمحل در دوره احمدشاه شد. به محض اينكه يك گفتمان آلترناتيو يعني دموكراسي غربي آمد، مردم انقلاب كردند. يعني رژيم پوسيده از درون و نارضايتي مردم، انقلاب مشروطه را ايجاد كرد. اما چون انقلاب مشروطه داراي گفتمان غربي بود، در نخستين قدم با اسلاميون تعارض پيدا كرد و بحث مشروطه مشروعه شكل گرفت. در نهايت، هرج‌و‌مرجي كه به وجود آمد سبب شد مردم از درون از خير هر دو يعني مشروطه و مشروعه بگذرند و احساس كردند به كسي نياز دارند كه امنيت آنها را تامين كند و بنابراين، رضاخان از دل آن بيرون آمد. رضاخان توانست با سبك مشروطه قاجار را بردارد و خود
جانشين آن شود.

يك بحث در علوم سياسي وجود دارد كه مي‌گويد رژيم‌هايي كه روي كار مي‌آيند به سه بيماري گرفتار مي‌شوند؛ اول استبداد است، بعد تجمل و بعد راحت‌طلبي. رضاخان وقتي روي كار آمد، استبداد را آغاز كرد و در ابتدا به حذف تمام رفقاي سياسي خود دست زد تا جايي كه تيمورتاش كه يار غارش بود را نيز كشت و از طريق استبداد و سركوب بر جامعه مسلط شد و بعد شروع به برخورد با باورهاي مذهبي و سنت مردم كرد. اين باعث شد وقتي سال 1320 به اين جامعه تعرض شد و نيروهاي خارجي وارد كشور شدند، ارتش او دو ساعت هم تاب مقاومت نياورد و از آنجا كه هيچ يك از ايلات و عشاير و نيروهاي مردمي نيز براي حمايت از او در مقابل تجاوز نيروهاي خارجي ورود نكردند، سرنگون شد.

اما جامعه سال 20 تا 32 جامعه طبيعي ايران بوده است، يعني نيروهاي سياسي روي كار آمده و در حال رقابت بودند و رژيم سياسي يا هيات حاكمه قدرتي نداشت. تا اينكه به كودتاي 28 مرداد 32 رسيد؛ از اين به بعد گروه حاكم گرفتار همان روندي شد كه رضاشاه از 1304 شروع كرد. يعني باز استبداد و باز پوسيدن از درون و از فرداي كودتا دوباره استبداد در ايران شروع شد. ما از سال 1320 تا 1332 استبداد نداشتيم و جامعه با تعامل و رقابت در حال شكل‌گيري بود كه از دل آن يك جنبش نفت ضد خارجي نيز به وجود آمد. اما بعد از كودتاي 32، هيات حاكمه گرفتار همان فسادي شد كه رضاشاه پيش‌تر و در سال 1304 به آن گرفتار شده بود؛ اول، برخورد با فرهنگ سنتي و مذهبي مردم و دوم، وابستگي به خارج. البته وابستگي رضاشاه خيلي عيان و عريان نبود و خود او نيز تا حدي به كساني كه بيگانگان روي كار آوردند پشت پا زد و به سمت ديگري رفت. لذا اين رژيم نيز همان تجربه را تكرار كرد و در دل اين فساد دروني رژيم و نارضايتي جامعه، مردم به دنبال آلترناتيو
ديگري گشتند.

آن آلترناتيو، بعد از سال 42 به تدريج خود را نشان داد؛ حكومت مذهبي. بنابراين، اينكه مي‌گوييد مردم سابق بر اين با چنين مشكلات و نقصان‌هايي مواجه بودند درست است اما در آن زمان، آنها آلترناتيو ديگري نداشتند. دنبال اين بودند كه شاه ظالم برود و شاهي عادل جاي او را بگيرد كه او نيز پس از مدتي ظالم مي‌شد اما در سال 1285 يك آلترناتيو پيدا كردند و آن مشروطه بود و بعد از دل تجربه مشروطه، رضاخان بيرون آمد. لذا اين‌بار مردم ديگر به اينكه مشروطه، مشكل را حل كند اميدوار نبودند. البته در يك برهه در زمان مصدق خيلي اميدوار شدند اما بعد از كودتا، مردم پراكنده شدند. من نمي‌خواهم نقش نيروهاي شوروي را ناديده بگيرم و بايد به نقش حزب توده و خيانت‌هاي اين حزب نيز توجه داشت. بنابراين، در پاسخ به سوال شما بايد بگويم يك انقلاب و هويت به تدريج شكل مي‌گيرد و در ايران، از سال 32 به بعد يك گفتمان جديد شكل گرفت تحت اين عنوان كه مذهب مي‌تواند جامعه را اداره كند. در واقع، گفتمان اسلام سنتي كه قبلا و در دوره مشروطه كمي سياسي شده بود، اين‌بار بيشتر جلو آمد و از دل آن در سال 42 يك رهبر و مرجع تقليد بيرون آمد كه مدعي رهبري سياسي نيز بود. باز تاكيد مي‌كنم كه انقلاب اسلامي ما دو فاعل داشت؛ يكي، دربار كه از درون نظام را فاسد مي‌كرد و مشروعيت و كارايي آن را كاهش مي‌داد و از بيرون، يك مرجع تقليد و رهبر سياسي كه به تدريج، اعتراضات مردمي را به نظريه انقلاب تبديل كرد.

وابستگي رژيم به غرب تا چه حد بر اين اعتراضات اثر داشت؟ اينكه مردم مي‌ديدند هم ثروت ملي يعني نفت خود را به آنها مي‌دهند و هم تحقير مي‌شوند.

به اعتقاد من، مردم از قضيه نفت خيلي خبر نداشتند و بيشتر بحث تحقير مطرح بود. بزرگ‌ترين ويژگي ملت ايران، كرامت خواهي است. بنابراين، همواره در تاريخ در مقابل نيروهاي بيگانه‌اي كه به مرزهاي كشور وارد شدند ايستادگي كرده‌اند. بنابراين آنچه ايرانيان را رنج مي‌دهد، تحقير چه به وسيله تجاوز خارجي و چه استبداد داخلي است. اين عنصر بسيار موثري است. به طور قطع، موضوع نفت و استثمار نيز تاثيرگذار است اما مساله تحقير از همه آنها مهم‌تر است.

امام (ره) نيز قضيه تحقير را اين گونه مطرح مي‌كند كه زماني مردم ايران از يك پاسبان مي‌ترسيدند اما امروز واهمه‌اي از كسي ندارند، يا خاطره‌ تلخي را كه بارها تكرار مي‌كنند؛ من واقعا متاسف مى شدم و به من برمى‌خورد كه مي‌ديدم اين مردك (محمدرضا شاه) در مقابل آن مردك (جانسون، رييس‌جمهور امريكا) مثل يك بچه ايستاده بود و جانسون با غرور و تبختر با او رفتار مي‌كرد و... اين موضوع خيلي بر ايراني‌ها اثر دارد، ايرانيان بسيار اهل غرور و كرامت هستند و هركسي آنها را ناديده بگيرد با او برخورد مي‌كنند. استبداد داخلي و ضعف استقلال نيز از عوامل تحقير هستند در حالي كه استقلال سياسي براي ملت ايران بسيار مهم بود. كودتا در حقيقت، تحقير ملت ايران بود چرا كه ملتي كه در حال رقابت و مبارزه بود به يكباره با كودتا تحقير شد.

در كنار اين عامل، مي‌توان عدم مشاركت دادن مردم در سرنوشت سياسي خود را نيز
قرار داد؟

بله قطعا. در اين شرايط، توسعه سياسي نيز در ايران رواج نداشت، يعني نظام به سمت انسداد سياسي رفت. اگر در جامعه‌اي توسعه سياسي شكل بگيرد، نهادهاي مدني ايجاد شوند و مشاركت سياسي وجود داشته باشد كه ديگر بحران مشروعيت به وجود نخواهد آمد. اين بحران مشروعيت نتيجه انسداد سياسي بود. البته برخي نيز بحث توسعه ناهمگون و نامتوازن را مطرح مي‌كنند؛ اينكه شاه از نظر اقتصادي، كشور را توسعه داد اما از لحاظ سياسي، اجازه دموكراتيزاسيون يا دموكراتيك ساختن نظام را نداد. طبيعتا اگر مشاركت سياسي وجود داشت و احزاب اجازه فعاليت داشتند، بحث انقلاب نيز مطرح نمي‌شد و نظام سياسي مي‌توانست تبديل به يك نظام مشروطه پايدار مثل بلژيك و انگليس و... شود. مشكل رضاشاه و محمدرضاشاه، روي آوردن آنها به سمت ديكتاتوري بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون