• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3748 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۸ بهمن

آدم‌های چارباغ- نمره 24

ماجراهای عادله دواچی در هتل جهان 9 آقای نویسنده

علي خدايي نويسنده

 


Positive
عادله دواچی به جهانگیر خان کمک می‌کرد که صدای آقا مهدی را شنید. عادله عادله بیا چمدون را ببر اتاق نُه. عادله دست‌هایش را به پیشبند مالید، کلاه کدبانو را سرش گذاشت و پیشبند را باز کرد و گذاشت روی صندلی و بیرون رفت.
کنار میز آقا مهدی آقایی ایستاده بود با کلاه کِشی آبی و پالتوی مشکی. «آقای «طلوع» را ببر اتاق نُه کم و کسری نداشته باشه.
عادله گفت: «اتاق آماده‌س. مهیاس. حالا بریم بالا!»
کلید و چمدان را به دست گرفت و کنار رفت تا مهمان بالا برود. «همین چند تا پله‌س. تا مهتابی. اتاق نُه شماره دارد.»
و دید که آقای مهمان همین‌طور که بالا می‌آید دستکش را از دستش بیرون می‌آورد. دستکش انگار سوراخ سوراخ بود. آقای مهمان پرسید: «فرنگی‌م داره؟»
عادله جواب داد. فرنگیام میان. الان اتاق پنج مهمون فرنگی دارِد. دیروز پول داد ببرم صرافی یعقوب. آقای مهمان گفت: «نه خانم. فرنگی. فرنگی.» عادله گفت: «چوم!» در مهتابی آقای مهمان دستانش را به هره گرفت و چارباغ را تماشا کرد و عادله به عادت همیشگی گفت: «اصفهان زیر پاتونس. اونم مسجده‌س. اونم عالی‌قاپوس.»
و دید که از کنار عینک‌فروشی احمد سیبی و گاری پر از سیبش رد می‌شوند. یکدفعه گفت: «اینم احمد سیبیِس. همیشه سیب دارِد.» خجالت کشید خودش را جمع کرد و رفت به طرف اتاق نُه. زیر لب گفت هفت پاهاش بالاس هشت پاهاش آویزونس آ نُه گُمبلی کنار سر. کلید انداخت. در باز شد. کفشش را کند و داخل شد. اینم اتاق شما. آقای مهمان به عادله گفت: من طلوع هستم. آمدم اینجا که فرار کنم از غوغای شهر و امیال آن‌ها. آمدم بنویسم. داستان اولین تصادف‌ها را. مثلا خواندم در 28 خرداد سال‌ها قبل، 1313، توی همین چارباغ میرزا ابوالقاسم تاجر به زیر اتومبیل شاهزاده محمود میرزا رفت و فوت کرد. می‌دونستید؟ عادله مات نگاه می‌کرد و ساکت بود. آقای طلوع گفت: «می‌دونستید خانم یا نه؟» عادله گفت: «نه، نمی‌دونستم.» اما دواچی نوه‌هاشو گاسَم بردم لب مادی.
: دواچی چیه خانم. مرگ در همین غوغاها اتفاق میفته. یک آن. نه بیشتر. و کلاه را از سر برداشت. در هر حال شما مهماندار منید. صبح‌ها تخم‌مرغ آب‌پز. کره. پنیر بی‌نمک. نان تست. ساعت ده شیر قهوه یا قهوه ترک. بلدید که؟ ظهر سوپ جوجه. بعد مرغ آب‌پز. گوشت قرمز نمی‌خورم. ساعت سه چای ساعت شش دوباره قهوه. نان تست. کره. مربا. مربا چی دارید؟ شام ساده. سوپ و بعد میوه. چی اینجا هست؟ پارچ آب کجاست؟ سه بار در روز عوض کنید. صابون. حوله. خودم آوردم. سلمانی نزدیک کجاست؟ میز را پشت پنجره بگذارید. اینجا می‌نویسم. هیچکس به جز شما به این اتاق نیاد. یک هفته فعلا می‌مانم. هر موقع خواستم برگردم اطلاع می‌دم. اینجا داستان تصادف را می‌نویسم. یک راهنما هم برایم پیدا کنید. پالتویش را بیرون آورد و انداخت روی صندلی و خودش را پهن کرد روی تختخواب. خب اینم فنریه. فعلا آب بیارید. دو بار بزنید به در. اگر گفتم بله اون‌وقت بفرمایید. فعلا هم بفرمایید و همین‌طور که پهن بود گفت: اوه این مردم نادان. باید با آن‌ها دوئل کرد. دوئل.
عادله وقتی در را بست حتی از مهتابی به جایی نگاه نکرد. دوید. پله‌ها را دو تا یکی کرد تا به آقا مهدی رسید. بریده بریده گفت: این کی‌اس اومده؟ به‌نظرم دیونه‌س. میگِد نویسنده‌س. چاپ می‌زند. میگه یاددون میاد اون تصادفا. من چیمی‌دونم. شبا که میرید شوما نیاد سر ما رو ببرد! که زنگ اتاق نُه به صدا در آمد. عادله گفت: «برم پارچ آب را ببرم.» آقا مهدی گفت: «ماشینم دارد.» عادله بیرون را نگاه کرد به دوج آبی‌رنگی که رنگ آسمان بود و خندید: دیوونه ماشینم دارد و دوید که آب را ببرد و مدام زیر لب می‌گفت: «ساعت ده شیر قهوه. قهوه ترک. ظهر سوپ جوجه....»

Negative
قبل از ساعت ده شب عادله بایستی اتاق‌ها را یکی یکی کنترل می‌کرد که مهمان‌ها کسری نداشته باشند. اتاق پنج مهمان‌های فرنگی اصلا در را باز نکردند و تا اتاق نُه مهمانی نبود. وقتی رسید به اتاق نُه دو ضربه به در زد. صدایی نشنید اما چراغ اتاق روشن بود. صدای زمزمه می‌آمد. گوش چسباند به در. صدای زمزمه می‌آمد که بالا و پایین می‌شد. نه نمی‌شد فهمید. پرده‌ها کشیده شده بودند و داخل پیدا نبود. دوباره دو ضربه زد. زمزمه ادامه داشت و یک‌دفعه در باز شد و چهره مهمان اتاق نُه پیدا شد. «رشته افکار. رشته افکار مرا. من محمد طلوع را گسستی خانم. اسم شما چیه؟» عادله گفت: «عادله دواچی.»
: خب، عادله خانم دواچی رشته افکار نویسنده را به هیچ دلیلی گسسته نکنید. شاید من تیغی در دست داشتم و می‌خواستم رگ دستم را بزنم. شاید می‌خواستم....
عادله گفت: «اون‌وقت بهشت نیمی‌رفتید. اما چشم. دو ضربه می‌زنم و خلاص. حالا برادون سیب آوردم. این سیبا را این‌وقت سال تو خوابم پیدا نیمی‌کنید.»
نویسنده ایستاد و ساکت شد سیب را گرفت و در را بست. عادله صدای نویسنده را که گاز محکمی به سیب زد شنید و از پله‌ها پایین رفت و نشست پشت شیشه خودش و چارباغ را تماشا کرد. آقا مهدی صدای رادیو و قصه شب را بالا برده بود و عادله احمد سیبی را دید که کنار دوج آبی با گاری‌اش ایستاده بود و عینکش را بالا و پایین می‌برد و می‌خندید.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون