راست ميگفت، خيلي تنهاييم
بنفشه سامگيس
تصوير اول: تابستان 76، آرين گلشني؛ كودك 9 ساله بر اثر شدت كودك آزاري فوت كرد. پيكر نيمهجانش را به بيمارستان مفيد رسانده بودند و شبِ همان روز، جسم كوچكش كه تاب آزارهاي شديد جنسي و جسمي را نياورد، بيجان شد. تا زمان تشكيل دادگاه و احضار برادر ناتني و پدر به عنوان مظنونان ارتكاب جرم، جسد كودك در سردخانه پزشكي قانوني تهران باقي ماند. همكاري كه امروز ديگر در ايران نيست، آن زمان گزارشي از جسد تهيه كرد همراه عكس و اين گزارش در يكي از ماهنامههاي آن زمان منتشر شد. همكارم به اتاق تشريح رفته بود و پزشك، جزييات جراحات وارده بر كودك را با نشانگذاري روي جسد خفته بر تخت تشريح شرح داده بود كه تصاوير منتشره و متن گزارش هم، رنج كودك تا زمان رهايي و مرگ را تاييد و تشديد ميكرد.
تصوير دوم: عباس كوثري از عكاسان پر سابقه مطبوعات است و مشهور به خونسردي. دي 1382، عباس چند ساعتي بعد از وقوع زلزله بم، با يك هواپيماي نظامي به منطقه زلزله زده رفت و 3 روز، از شهر و اجساد و بازماندگان عكاسي كرد و با هواپيمايي به تهران برگشت كه اجساد قربانيان را جايگزين صندليهاي هواپيما كرده بودند. عصر يكي از روزهاي بعد از زلزله كه براي صفحه اجتماعي عكس ميخواستم، رفتم به اتاق گروه عكس. عباس مشغول ويرايش عكسهايش بود. روي صفحه مونيتور، اجساد كفن پوش، رديف به رديف خوابيده بودند. عباس كوثري تا يك هفته حرف نميزد.
تصوير سوم: پاييز 87، يكي از همكاران بهزيستي خبر ميدهد از يك كودكآزاري در زنجان؛ دختر 18 سالهاي كه توسط خواهرش مورد آزار شديد جسمي قرار گرفته و با گزارش همسايگان، دختر را به ساختمان بهزيستي زنجان منتقل كردهاند. با دوستي راهي زنجان ميشويم. دختري كه به اتاق مددكار ميآيد جثهاي كوچكتر از يك كودك 12 ساله دارد. سوءتغذيه شديد و تعصبات پوچ خانواده، توان و بلوغ جسمي و فكري دختر را نابودكرده. دختر، قاليباف است در زيرزمين خانه. مددكار از دختر ميخواهد بلوزش را بالا بزند تا زخمهايي را كه خواهرش با چاقوي قاليبافي به تنش انداخته ببينم. دختر، پشت به ما نشسته. سرش را به زير انداخته و حرف زيادي براي گفتن ندارد. بلوزش را كه بالا ميزند، سطح پشت بدن، از پايين گردن تا خط فرضي كمر، پوست بدن پيدا نيست، صدها زخم تازه و كهنه سطح پشت دختر را پوشانده. دوست همراه كه براي عكاسي آمده، رو به آنچه ميبيند، چند ثانيهاي مكث ميكند و ويزور دوربين را جلوي چشم ميگيرد.
تصوير چهارم: همكارم از ماموريت معدن زمستان يورت برگشته. از مشايعت اجساد دهها معدنكار قرباني فقر. 2 سال است با هم همكاريم ولي اين چهره، اين نگاه، اين صداي آغشته به بغض و اين لكنت در اداي كلمات را نميشناسم. يك آدم بهت زده كه انگار از شوكي عميق به دنياي اكنون و لحظه بازگشته... .
تصوير پنج و شش و... ...: همكارم كه در مراسم اعدام دو محكوم در پارك خانه هنرمندان- سال 92 – حضور داشت، هنوز كابوس اعدام ميبيند. همكارم كه از نخستين روز فرو ريختن ساختمان پلاسكو، كنار ساختمان رفت و به بيمارستانها رفت و حرف خانوادههاي چشم انتظار را شنيد، تا آن بعدازظهري كه لحظههاي پيدا كردن پيكر آخرين آتشنشان از تلويزيون پخش شد، گريه نكرد؛ نميتوانست.
چند سال قبل، همكارم يادداشتي نوشت «ما روزنامهنگاران آدمهاي تنهايي هستيم...»
تنها؟
هرچقدر تعداد اعضاي خانواده و اقوام و دوستانمان پرشمار باشد، باز هم ما خبرنگاران اجتماعي، فقط در آن لحظههاي تنهايي و سكوت، در آن تنهاييهاي ممتد و ناپيوسته، بغض مان ميتركد. چراهايي كه در ذهنمان ميپيچد، وقتي به آوا ميرسد تازه ميبينيم چقدر تنهاييم. تنها پناه ما خبرنگاران اجتماعي، همين لحظههاي تنهاييمان است. آدمهاي اطرافمان، نزديكترينها حتي، آنقدر سرگرم جزييات ريز و درشت و كماهميت زندگيشان هستند كه اصلا درد ما جايي در آن هياهو پيدا نميكند. خودمان گاهي پناه خودمان ميشويم. زيستن درد مشترك، انگار بهترين همصدايي است. بعضيمان، آگاهانه انتخاب ميكنيم، در ذهنمان سوگوار رنج مردمي باشيم كه در توالي زندگي شغليمان، شنونده و بيننده دردهايشان بودهايم. اين انتخاب آگاهانه گاهي به آنجا ميرسد كه وزن ذهن سوگوارمان كه نميخواهيم داشتههايش را به پستوي ناخودآگاهي بفرستيم، گاهي از وزن جسم خودمان هم سنگينتر ميشود و اين وقتها ما، كه داوطلبانه، مسووليت مشاهده بيمسووليتي دولتها را به دوش ميكشيم، اين سوال را از خودمان ميپرسيم «چرا»؟ چرايي كه به وقت ناممكن، به وقت تراكم تنهايي ما، بيملاحظه بيجواب ميماند. «چرا»، بيجواب ميماند و ما، تنهاتر و تنهاتر و تنهاتر ميشويم.