• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3846 -
  • ۱۳۹۶ چهارشنبه ۱۴ تير

لوكلزيو در گفت‌وگو با پرويز شهدي

«جوينده طلا» شباهت‌هايي با افسانه‌‌هاي ايراني دارد

ب.سين

پرويز شهدي با ترجمه بيش از 90 اثر ادبي جهان يكي از پركارترين مترجمان ايراني است. او كه فرانسه را به سبب زندگي در اين كشور ياد گرفته است در سال‌هاي اول حرفه ترجمه سراغ ادبيات اين كشور رفت و آثار نويسندگاني همچون آلن رب‌گري‌يه، ژاك تورنيه، مارك دوگن و گي‌دو‌موپاسان را از فرانسه به فارسي برگرداند. بعدتر علاقه‌اش به ادبيات روس را با ترجمه آثاري از بزرگان اين كشور مانند آنتوان چخوف و فئودور داستايفسكي نشان داد و آنها را از زبان دوم و سوم يعني فرانسه و انگليسي به فارسي برگرداند. اما يكي از تازه‌ترين ترجمه‌هاي شهدي، كتاب «جوينده طلا» اثر ژان ماري گوستاو لوكلزيو است كه از سوي انتشارات چشمه در نمايشگاه كتاب امسال عرضه شد. با پرويز شهدي درباره كتاب «جوينده طلا» به صورت تلفني صحبت كرديم. شهدي لوكلزيو را نويسنده‌اي مي‌داند كه عرفان و درونيات در آثار او پديدار است و آنتوان دوسنت‌اگزوپري روي نثر شاعرانه او تاثيرگذار بوده است.

 

«جوينده طلا» را امسال منتشر كرديد اما گويا سال 93 براي مجوز به وزارت ارشاد فرستاده شده بود؟

موارد و اصلاحيه زيادي نداشت كه در وزارت ارشاد نگه داشته شود. اين مساله مربوط به سياست‌هاي ناشر مي‌شود كه چاپ آن به تعويق افتاد اما خوشبختانه براي نمايشگاه كتاب امسال رونمايي شد.

اين كتاب اولين ترجمه شما از آثار لوكلزيو محسوب مي‌شود؟

بله. اين كتاب را سال 2009 كه به فرانسه سفر كردم، خريدم و وقتي فرصت خواندن آن را پيدا كردم ديدم چه كتاب جالبي است و آن را ترجمه كردم و به‌دست ناشر سپردم.

قبل از آن با لوكلزيو آشنايي داشتيد؟

بله. آن‌طور كه من آثار لوكلزيو را شناختم او كمي مايه‌هاي حديث نفس و جريان سيال ذهن در آثارش دارد. اگر كتاب «بيابان» او را در نظر بگيريم مايه‌هايي از اگزوپري، رب‌گريه و. . . دارد. اما كتاب «جوينده طلا» برعكس ديگر نوشته‌هايش خيلي روان و زيبا و مانند يك شعر بلند است. كه نمي‌تواند رويدادهاي درون كتاب تخيلي باشد و به طور حتم براي خودش يا ديگرانش رخ داده كه لوكلزيو توانسته آن را به اين شكل ارايه بدهد.

نكته‌اي كه براي من خيلي جالب بود شباهت‌هاي عارفانه‌‌اي است كه در اين كتاب بود. اين داستان با دو افسانه قديمي ايراني همخواني دارد؛ يكي آن داستان قديمي «دهقان و فرزندان» كه در كتاب‌هاي مدرسه‌مان بود و دهقان به پسرانش مي‌گويد گنجي در زمين پنهان كرده‌ اما نمي‌داند كجا. اين دهقان پسرانش را مسوول پيدا كردن گنج مي‌كند اما آنها هر چه مي‌گردند چيزي پيدا نمي‌كنند. اما چون اين زمين زيرورو شده و حسابي شخم خورده بود آن زمين محصول پرباري براي آنها به ارمغان آورد. در نهايت پسران منظور پدر را فهميدند. داستان «جوينده طلا» شباهتي هم با «سيمرغ» عطار دارد كه روايت مرغ‌هايي است كه در جستجوي سيمرغ رهسپار قله قاف مي‌شوند اما سرانجام متوجه مي‌شوند خودشان همان سيمرغ هستند. در اين كتاب هم با همه بلا‌هايي كه سر شخصيت اصلي و خانواده‌اش مي‌آيد، او به عنوان يك تكليف يا پيگيري ندايي دروني دنبال اين وظيفه مي‌رود؛ چون به ظاهر موضوع گنجي در ميان است و او تلاش‌هاي بسياري مي‌كند تا آن را به دست بياورد. قسمت‌هايي از داستان شبيه به «سوسك طلايي» ادگار آلن پو است. در نهايت به همان نتيجه دهقان يا همان سيمرغ مي‌رسد كه در واقع اين گنج رسيدن به آن هدف متعالي و شناخت زندگي بوده كه آن را به دست آورده است. اين آن برداشتي است كه من از اين كتاب دارم.

همان طور كه مي‌دانيد اصالت لوكلزيو به كشور موريس مي‌رسد و اين كتاب هم با توصيفي شروع مي‌شود كه دوران كودكي شخصيت اصلي داستان در اين كشور است. اما خود لوكلزيو دوران كودكي‌اش را در فرانسه گذرانده است. فكر مي‌كنيد اين توصيفات ابتدايي داستان، دوران كودكي ايده‌آلي است كه او در آرزويش است؟

به نظر من هيچ ارتباطي ندارد. براي اينكه يك نويسنده بزرگ، قدرت ديد، پرورش خيال و جهان‌بيني‌اش خيلي بيشتر و متفاوت از آدم‌هاي معمولي است. ممكن است شما در بياباني از كنار بوته خاري عبور كنيد و هيچ توجهي به آن نكنيد اما اگر يك نقاش آن را روي تابلو به تصوير بكشد، مي‌بينيد چقدر زيباست. چرا كه او ديد هنرمندانه دارد. به قول مولانا «ما برون را ننگريم و قال را/ ما درون را بنگريم و حال را. » اما چنين چيزي هم بعيد نيست و اين را من نمي‌توانم بگويم و خود لوكلزيو بايد بگويد. چون نويسنده‌اي بزرگ نمي‌تواند مسائلي تخيلي را از خودش دربياورد كه هيچ سابقه‌اي يا تجربه‌اي از آن نداشته است.

لوكلزيو بارها در مصاحبه‌هايش گفته است كه خودش را يك تبعيدي مي‌داند. از طرفي شخصيت‌هاي داستاني او در شهرها گم مي‌شوند. به نظر شما اين گم‌ شدن‌ها انعكاسي از آن خود تبعيد شده‌اند؟

ما در غزل‌هاي حافظ خوانده‌ايم كه مي‌گويد: «من ملك بودم و فردوس برين جايم بود/ آدم آورد در اين دير خراب‌آبادم» اين تبعيد و گم‌شدن‌ها ايده‌اي ذهني است كه براي همه انديشمندان پيش مي‌آيد به‌خصوص اگر خلق‌وخوي عارفانه داشته باشند كه به نظر من لوكلزيو هم از آن برخوردار است. يك نوع نوستالژي يا غم غربتي كه از اصل پيش مي‌آيد، همان طور كه مولانا مي‌گويد: «هر كسي كو ماند دور از اصل خويش/ بازجويد روزگاري وصل خويش» اين ايده خواه يا ناخواه در انديشه آنها نفوذ مي‌كند و در آثارشان هم به شكلي منعكس مي‌شود.

نويسنده‌هاي امريكايي مثل سلينجر يا ريچارد فورد هميشه دغدغه اصلي‌شان ترسيم خانواده بوده است و غالبا درون‌مايه اصلي داستان‌هاي‌شان حول محور خانواده مي‌گردد. اما در ادبيات فرانسه با نويسنده‌هايي مواجه هستيم كه شخصيت اصلي داستان‌ فردي سودازده است كه در غم گذشته به‌سر مي‌برد. اين موضوع در آثار لوكلزيو و ماسل پروست آشكار است. نظر شما چيست؟

در سفرهايي كه به امريكا داشتم ديده‌‌ام كه امريكايي‌ها خيلي خانواده‌دوست هستند. درست است كه جوان‌ها در سني از خانواده‌هاي خود جدا مي‌شوند اما من احساس مي‌كنم به آن اندازه كه آنها نسبت به خانواده اهميت مي‌دهند در اروپا و به خصوص در فرانسه كه بيشتر شناخت دارم اين‌طور نيست. اين جزو خصوصيات امريكايي‌ها است بنابراين، اين در آثارشان هم منعكس مي‌شود. كمااينكه در «شرق بهشت» اشتاين‌بك از تجربياتش مي‌گويد و از اعضاي خانواده‌اش مثل پدربزرگ و مادربزرگش و مادرش اسم مي‌برد. زندگي خانوادگي درست است كه برداشتي از زندگي هابيل و قابيل است اما خب حول محور خانواده دور مي‌زند. فرانسوي‌ها به اين شكل نيستند. روحيه هر ملتي فرق مي‌كند به جايي كه زندگي مي‌كند، آداب و رسومي كه ياد مي‌گيرد، به تاريخچه خانوادگي و زندگي‌اش و مسائل ديگر بازمي‌گردد. به نظر من ادبيات امريكا در حال حاضر نسبت به نيمه اول قرن بيستم كه غول‌هايي مثل همينگوي، اشتاين‌بك و فاكنر را داشتيم، افت كرده است. در حالي كه فرانسه بعد از سارتر، كامو و سيمون دوبووار... اين دوران را گذراند و الان در حال اوج گرفتن است و در سال‌هاي اخير دو جايزه نوبل ادبيات نصيب نويسنده‌هاي فرانسوي شده است. اما خب امريكا در داستان‌هايي مثل هري‌پاتر و گرگ‌وميش گير افتاده است و بخشي از اين گير افتادن به خاطر مساله مادي و تجاري است. اما فرانسوي‌ها تا اندازه‌اي خلق‌وخوي و عرفان ما را دارند.

اين روزها مشغول ترجمه چه كتابي هستيد؟

كتاب ديگري از نويسنده فرانسوي به نام ژول نومت است كه برنده جايزه گنكور 2008 شده است و اسم داستان «به اميد ديدار در آن دنيا» يا «وعده ديدار در آن دنيا» است. البته بعد از اينكه كتاب را تحويل ناشر دادم، متوجه شدم ترجمه ديگري از آن روانه بازار كتاب شده است اما به نظرم اشكال ندارد چون كتاب آنقدر جالب و مهم هست كه دو ترجمه از آن در كتابفروشي‌ها باشد. فكر مي‌كنم ناشر مجوز اين كتاب را گرفته است و در چند ماه آينده منتشر شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون