آستانه پذيرش امر مردمي كجاست؟
علي پاپلي يزدي / سخنراني اباذري در باب مرحوم مرتضي پاشايي، بعدي داشت كه به طور ضمني در آن سخنراني مطرح شد. اهميت اين بعد در آن است كه يكي از ارزشهايي را كه براي اكثر گروههاي اجتماعي به عنوان ارزشي بديهي تلقي ميشود، به چالش كشيد. اين ارزش چيست؟ «تقدس مردم». مخاطبان اباذري ميدانند كه او پيشتر در سخنرانياي كه در سال 1385 در باب پوپوليسم ارايه كرد، با استناد به روشنفكران و شعراي دوران مشروطه، اين ارزش را به چالش كشيده بود. اما اينبار با توجه به شهرت و محبوبيت شخصيت موضوع نقد، اين به چالش كشيدن ابعادي ملي پيدا كرد.اي كاش اباذري نسبت بين سخنراني هشت سال پيش و سخنراني سال 1393 را مشخص ميكرد. قضاوت او درباره «مردم» هماني است كه در هشت سال پيش گفته بود، اما فوت مرتضي پاشايي به او اين امكان را داد كه ايدهاش در باب «تقدس مردم» را به طور مصداقي طرح كند. خودِ اين مصداق هم از اهميت شايان توجهي براي عيني كردن ايده او برخوردار بود. چرا كه مصداق بحث، شخصيتي بود نه در سطح سياسي، بلكه در سطحي كاملاً مردمي. اگر ابعاد حاشيهاي سخنراني اباذري را كه ميتوانند علاقه و نفرت شخصي نسبت به او برانگيزند، كنار بگذاريم- كنار گذاشتني كه به اندازه ناديده گرفتن حواشي فوتبال سخت است- و در عوض ايده مركزي او را، كه مشروعيت يا عدم مشروعيت سليقه و عقيده عمومي است، مورد تامل قرار دهيم، آنگاه با سوالاتي راهگشا روبهرو خواهيم شد. راهگشا بودن اين سوالات به معناي تاملبرانگيز بودن و اهميت آنها در خودآگاهتر شدن ما نسبت به پيشفرضهاي ارزشي شخصي و گروهيمان است. بگذاريد با اين سوال آغاز كنيم: اگر خواسته مردم معياري براي حقانيت يك اثر هنري باشد، با توجه به اينكه موسيقي پاشايي در ايران و موسيقي جاستين بيبر در امريكا، بيش از آثار باخ و بتهوون و برامس طرفدار دارند، آيا ميتوان به راحتي حكم به برتري موسيقي پاشايي و جاستين بيبر داد؟ آيا قايل شدن به قشري نخبه كه حكم مرجعي براي سليقه معيار را داشته باشد امري مذموم است يا خير؟ به هر حال، آنچه كه به عنوان افتخارات هنري و فرهنگي غرب و شرق تلقي ميشود، با «مردمي» بودن به وجود نيامدند. مشخصاً در مورد موسيقي كلاسيك غرب اگر كليسا و خاندانهاي اشرافي نبودند وجود نوابغي مانند باخ، موتسارت، بتهوون و … ممكن نميشد. همين امروز، جايزهاي در عالم موسيقي وجود دارد به نام «جايزه موسيقي ارنست فن زيمنس»(Ernst von Siemens Music Award) . اين جايزه كه از سال 1974 هر ساله به نخبهترين موزيسينهايي كه در روند موسيقي كلاسيك غرب فعاليت ميكنند، اهدا ميشود، همان طور كه از نامش پيداست، توسط ارنست فن زيمنس بنيان نهاده شد. نقش او و خاندانش در پيشبرد علم و فرهنگ آلمان جديد، نقشي انكارناپذير است. پس بحث بر سر «مردم» نيست، بحث بر سر خاندانها و نهادهاي تثبيتشده و استواري است كه افتخارات هنري غرب و شرق وامدار آنهاست. در راستاي سوالاتي كه اباذري پيش روي ما مينهد، ميتوان اين سوال محوري را پرسيد كه آيا ميتوان همزمان به مفاخر هنري غرب و شرق علاقه داشت، اما به «مردمي» بودن ناب و فارغ از هر قيد و شرطي هم پايبند بود؟ آيا در اينجا ناچار به انتخاب هستيم يا ميتوان اين دو گرايش را با يكديگر جمع كرد؟ آيا ميتوان از معماري مسجد شيخ لطفالله لذت برد و همزمان حكومت وقت آن دوران را- كه باني چنين اثري بود- به دليل مردمي نبودن نفي كرد؟ پاسخي نميدهيم، فقط اين نكته را طرح ميكنيم كه اباذري مسئله مهمي را به چالش كشيده است: افرادي كه امروزه از راست و چپ به مردمي بودن و مردمي شدن سياست علاقهمندند چگونه ميتوانند آنچه را كه در طول تاريخ به عنوان مفاخر معماري و موسيقي و نقاشي و... شناخته ميشود، بپذيرند اما مناسبات اجتماعياي را كه سازنده اين مفاخر است نپذيرند؟ اما مساله زماني پيچيدهتر ميشود، و ايضا سوالاتي كه اباذري پيش روي ما مينهد زماني حياتيتر ميشوند، كه با اقسام هنر مردمياي روبهرو شويم كه ادعايي نخبهگرايانه دارند. وقتي هنر عامهپسند ادعايي فراتر از عامهپسندي نداشته باشد، هيچ مسئله پيچيدهاي رخ نميدهد. در اينجا بد نيست براي روشنتر شدن بحث، به هنرمند بزرگ و به معناي واقعي كلمه يگانهاي اشاره كنيم كه حدوداً يك ماه پس از فوت مرتضي پاشايي، به ديار باقي شتافت. مرتضي احمدي هنرمندي بود كه بخش بزرگي از فرهنگ عامه شهر تهران را در سينه داشت. نه ادعاي خاص بودن داشت، نه ميخواست خاص جلوه كند. عاشق سينهچاك پرسپوليس بود، ترانههاي كوچهبازاري را به بهترين شكل اجرا ميكرد، در بازيگري وامدار سنت روحوضي و پيشپردهخواني بود و تمام اينها را با قدرت تمام مال خود كرده بود. او نمونه نوعي هنرمندي صادق بود كه هيچ معنايي فراتر از ماهيت هنرش، به آن بار نميكرد. پس تا اينجا به دو گروه اشاره كردهايم: نخبگاني كه در اتحاد با نهادها و روابط «غيرمردمي» آثاري عظيم خلق كردند، و هنرمندان مردمياي كه هيچ معناي كاذب فلسفي و عرفانياي به هنر خود بار نميكنند. هر دو اين آثار مخاطبان تعريفشده خود را دارند؛ مخاطباني كه جايگاهشان در نظم اجتماعي روشن است. مشكل از زماني آغاز شده است كه با طبقهاي جديد روبهرو شدهايم. طبقهاي مصرفگرا و احساساتي كه از طرفي ميتواند با آثاري كه جزو ستونهاي هنري و فكري جهان هستند- از جمله موسيقي كلاسيك غرب و ذنبوديسم شرق- برخوردي توريستي و گذرا و خوشگذرانه داشته باشد و از طرف ديگر، معنايي غيرمعمول به آثاري بهشدت عامهپسند بار كند. مشخصاً در مورد موسيقي عامهپسند، آن استفادهاي كه يكي دو نسل قبل از اين موسيقي ميكرد، ديگر براي اين طبقه مطرح نيست. اين طبقه موسيقي عامهپسندي ميخواهد با يك كاركرد جديد: «خاص» جلوه كردن. ديگر بحث بر سر موسيقياي نيست كه صرفاً مدعي شاد كردن مجالس عروسي و مهمانيها باشد، موسيقياي كه هم صداقتش احترامبرانگيز است، هم كاركردش ضروري. بحث بر سر موسيقياي است كه كاملا از دوگانه هميشگي نخبهگرا- عامهپسند جدا شده است. نه باخ و بتهوون و كسايي و شهناز است، نه فرانك سيناترا و مايكل جكسون و آغاسي. صحبت بر سر طبقهاي است كه با پاشايي ميگريد، و قويا بر اين عقيده است كه با شنيدن موسيقي پاشايي و امثال آن، افقهاي جديدي از عالم را درمينوردد. به عقيده نگارنده اين سطور، اين مهمترين سوال جامعهشناختياي است كه ميتوان از سخنراني اباذري بيرون كشيد: چه طبقهاي در جامعه شهري ايران شكل گرفته است كه نه ميتوان آن را نخبه ناميد، نه عوام؟ طبقهاي كه نه اشرافي است، نه كوچهبازاري سنتي. طبقهاي كه حاضر نيست براي مرگ كسايي و شهناز و مرتضي احمدي، با تمام گوهرهايي كه اين بزرگان به جا گذاشتند سوگواري كند، اما وقتي پاشايي فوت ميكند، گويا يكي از مولفههاي هويتش را از دست داده است. نكته مهم در اين بين، ادعاي اين طبقه در كشف و فهم اموري است كه گويا تا پيش از شكلگيري طبقه مذكور ناشناخته بودهاند و شناسايي آنها به معناي كشف وجوهي پيچيده از روان آدمي است. ادامه درصفحه 18