• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3908 -
  • ۱۳۹۶ دوشنبه ۲۷ شهريور

روايت داستان‌ها و آدم‌ها يي كه از پايانه جنوب تهران مي‌گذرند

اينجا جاي‌ساز زدن نيست

هديه كيميايي

مي‌گويند پايانه جايي است براي پايان؛ سفرها، ديدارها، عشق‌ها، جدايي‌ها و رفاقت‌ها... غروب‌هاي جمعه پايانه‌ها و فرودگاه‌ها غم‌انگيزترين جاي جهان است. وقت خداحافظي كه باشد؛ چشمت به رفتن خانواده و رفيق و همراه مي‌ماند و خاطرات خوش ديروز و فرداهاي سخت انتظار از مقابل چشمانت مي‌گذرد يا برعكس وقتي است كه سختي‌ها را پشت‌سر گذاشته باشي و سفرت، سفر رهايي مي‌شود؛ آن‌وقت لبخند مي‌زني و با شور و شعف آدم‌ها را تماشا مي‌كني. مي‌گويند آدم هرچه سفرش بيشتر، دل كندنش آسان‌تر. سفر آدم‌ها را دل‌سخت‌تر مي‌كند. حادثه‌ها ناگهاني و بي‌هياهو اتفاق مي‌افتد. همه‌چيز را مي‌گذاري و مي‌روي. آدم‌ها در پايانه به خود واقعي‌شان نزديك‌ترند. هويت مشتركي وجود دارد كه همه را به هم پيوند مي‌دهد. اينجا گذشته‌ها مي‌رود در چمدان‌ها و ساك‌ها و تنها چشم‌ها سخن مي‌گويد. آدم‌ها در نگاه‌هاي عريان‌شان آشكارا به هم تنه مي‌زنند، گاهي به جان هم مي‌افتند و گاهي بي‌عذرخواهي و خسته از كنار هم مي‌گذرند. ترمينال جنوب در روزهاي پيش از تعطيلات رسمي چيزي از شهر فرنگ و بازار مكاره كم ندارد. هر گوشه را نگاه كني پر از داستان و اتفاق‌هاي خوب و بد است.

مسافران سردرگم و پيشنهادهاي دروغي
اتوبوس مي‌ايستد. مسافران خسته و درمانده يكي‌يكي از صندلي‌هاي ولووي قديمي بي7 پياده مي‌شوند. ميان مسافرها يكي هست كه مات و مبهوت روي صندلي‌اش نشسته و از شيشه اتوبوس پياده شدن آدم‌ها را تماشا مي‌كند. امينه دختر 16 ساله‌اي كه روز گذشته بي‌خبر خانه‌اش را ترك كرده و به هواي قول ازدواج با پسري كه تلفني با او آشنا شده به تهران آمده. حالا كه به مقصد نزديك شده تلفن پسر بوق نمي‌زند و خاموش است. پاهاي امينه رسيدن به مقصد را باور ندارد و چشم‌هايش نظاره‌گر اتوبوسي خالي است كه تمام مسافرانش را به مقصد رسانده و با چشم‌هاي خسته در انتظار پياده شدن آخرين مسافرش است. بايد پياده شود و راه چاره‌اي هم نيست. در اين شهر دراندشت هيچ كسي را ندارد تا سراغش بيايد و براي آخرين بار شماره پسري را كه بارها پاي تلفن برايش از روزهاي خوب و قول و قرارهاي‌شان گفته، مي‌گيرد.

دستگاه مشترك موردنظر خاموش است
دلش به برگشت رضايت نمي‌دهد. آمده تا به هر قيمتي بماند. ته چهره آدم‌ها به دنبال ذره‌اي امنيت مي‌گردد. زن‌ها، مردها، پيرها، جوان‌ها... كسي را مي‌خواهد تا چند روزي پناهش دهد و برايش كاري پيدا كند. خستگي راه 15 ساعته به تنش سنگيني مي‌كند. مرد ميانسال كه مجله‌هاي تاريخ گذشته را مي‌فروشد خودش را به او مي‌رساند و مجله‌ها را دستش مي‌دهد. نگاه پريشان و مضطربش را مي‌بيند.
«جا مي‌خواي؟»
«دارو مي‌خواي؟»
«چي مي‌خواي؟ واست جور مي‌كنم.»
 خيال‌هاي نابودكننده چون مايعي سياهرنگ از مغز به رگ‌هايش مي‌ريزد. تصوير آدم‌هايي كه ميان دود و غبارهاي خاكستري حركت مي‌كنند در ذهنش سياه مي‌شوند. تكان‌هاي مردد و بي‌پناه مردمك چشم‌هايش بي‌پناهي‌اش را فرياد مي‌زند. پسركي كه ظاهر موجه‌تري دارد جلو مي‌آيد:
«دانشجويي؟»
«دنبال خونه مي‌گردي؟»
«من جا زياد سراغ دارم. مادرم يه خياط‌خونه داره. مي‌برمت كار كني. پول داري؟»
«غذا خوردي؟»
لحن پسرك مهربان و دلسوزانه است. دست‌هايش را به دست‌هاي امينه نزديك مي‌كند.
«ماشينم بيرونه. بيا ببرمت يه جايي استراحت كني.»
همين را مي‌خواهد جاي خواب و پولي كه بتواند با آن چند روزي غذا بخرد و از گرسنگي نميرد... اما... بايد به اين پسر اعتماد كند؟!

خودپردازهاي بي‌جان و ازدحام تعطيلات آخر هفته
همه كارت به دست جلوي دستگاه خودپرداز ايستاده‌اند. چشم‌ها به مانيتور خيره شده. كسي اجازه خارج شدن از صف را ندارد چون بايد دوباره به انتظار بايستد. مردهاي كم‌طاقت مقابل صفحه خودپرداز هجوم آورده‌اند و به ترفندهايي فكر مي‌كنند كه بتواند خارج از صف آنها را به دستگاه وصل كند. مرد و زني سر نوبت‌شان با هم دعوا مي‌كنند. ناگهان دستگاه خراب مي‌شود و بعد از ده دقيقه اپراتور از راه مي‌رسد. بي‌حرف دستگاه را براي تعمير باز مي‌كند. ساعت حركت اتوبوس‌ها و چشم‌ها خيره به دست‌هايي كه قرار است اسكناس‌ها را از داخلش بيرون بياورد. اپراتورها حواس‌شان به صف منتظران نيست و در آرامش كار خودشان را انجام مي‌دهند؛ با هم شوخي مي‌كنند و از عمل ساكشن رفيق‌شان مي‌گويند و بعد از 5 دقيقه هم به منتظران اعلام مي‌كنند دستگاه تا نيم ساعت ديگر قابل‌تعمير نيست. كسي اعتراض نمي‌كند و همه به سمت عابربانك شرقي ترمينال هجوم مي‌برند. دخترك دانشجو از جوان اغذيه‌فروش بغل خودپرداز مي‌خواهد به مبلغ 50 هزار تومان برايش كارت بكشد. جوان ناگهاني تقاص فرياد‌هاي نزده بر سر تمام مشترياني كه چنين سوالي را مي‌پرسند، مي‌گيرد و بلند مي‌گويد: « نه! نمي‌شه.»

توان شروع دوباره را ندارم
ميان شلوغي و همهمه جمعيت روي يكي از صندلي‌هاي فلزي محوطه داخل ترمينال نشسته. نمايشنامه كرگدن يونسكو را مقابل چشم‌هايش گرفته و چنان غرق شده كه انگار قرار نيست مسافر يكي از اتوبوس‌هايي باشد كه در اين ترمينال رفت‌و‌آمد مي‌كنند. موهاي بلند و ژوليده‌اش را دست مي‌كشد و ناگهان كتابش را كناري مي‌گذارد و با چشم‌هاي قرمز برافروخته جمعيت را تماشا مي‌كند. همان‌جا سيگاري روشن مي‌كند و خيلي زود سروكله مامور حراست پيدا مي‌شود. دستور مي‌دهد كه بايد سيگار را خاموش كند. پسر جوان سيگار را خاموش نمي‌كند و بحث و جدل ميان‌شان راه مي‌افتد. پسرك شروع مي‌كند به زدن خودش؛ با دو دست محكم به سرش مي‌كوبد. اما مامور حراست ايستاده و تماشايش مي‌كند. مردم هم ايستاده‌اند به تماشا و هر كسي چيزي مي‌گويد:
«خب راست ميگه تو ترمينال جاي سيگار كشيدنه؟»
«بيچاره معلوم نيست از كجا اعصابش خورده.»
«كاشكي يكي بره كمكش كنه.»
ماموران حراست راه‌شان را مي‌كشند و مي‌روند. پسرجوان روي زمين ترمينال مي‌نشيند و شروع مي‌كند به گريه كردن. كم‌كم مردم از اطرافش متفرق مي‌شوند. كتاب روي زمين افتاده. تصوير سياه شده دو شخصيت نمايش روي جلد است و انگار با زبان بي‌زباني پسر جوان را تماشا مي‌كنند. بلند مي‌شود و كتاب و وسايلش را برمي‌دارد از در خروجي بيرون مي‌رود. يكي مي‌گويد: «اين اصلا مسافر نبود. معلوم نيست واسه چي اومده اينجا.» جوان خودش را لاي جمعيت گم مي‌كند و همين كه خيالش راحت مي‌شود ديگر كسي او را نمي‌شناسد سيگاري روشن مي‌كند و به ديوار محوطه بيرون ترمينال تكيه مي‌دهد. مي‌گويد: «امروز قرار بود برگردم شيراز. 10 سال پيش برق دانشگاه شريف قبول شدم. سال‌هاي دانشجويي همه‌چيز خوب بود. دو سال در شركتي كه استادم معرفي كرده بود، كار كردم و شركت ورشكست شد. از آن موقع هر 6 ماه يك‌بار مجبورم كارم را عوض كنم. چون حقوقم را نمي‌دهند. همان دو ماه اول به وعده‌هاي‌شان وفا مي‌كنند و بعد همه‌چيز تمام مي‌شود. ديروز آخرين رفيقم هم من را از خانه‌اش بيرون كرد و وسايلم را گذاشت جلوي در. نه پولي دارم و نه مي‌توانم دوباره همه‌چيز را از اول شروع كنم. حتي اگر توانش را هم داشته باشم نمي‌توانم سراغ كار جديدي بروم چون دوباره همه‌چيز خراب مي‌شود. مي‌خواهم فرار كنم اما نمي‌دانم كجا و به چي؟ اصلا نمي‌خواهم برگردم شيراز.» اينها را مي‌گويد و دوباره اشك از چشم‌هايش سرازير مي‌شود. با انگشت‌هايش چشم‌هايش را فشار مي‌دهد و پكي عميق از سيگارش مي‌گيرد. مصرف موادي دودها را تندتند فرو مي‌دهد و برافروختگي چشم‌هايش بيشتر و بيشتر مي‌شود. گوشه ترمينال مي‌نشيند به تماشاي آدم‌ها.

جارزن‌هاي سمج و مسافران خسته
قفسه كتاب‌هاي رايگان داخل ترمينال پر از كتاب‌هاي راهنماي شهري است كه سازمان فرهنگي شهرداري آن را منتشر كرده. متصدي قفسه كتاب‌ها مي‌گويد: «روزهاي اول مردم كتاب‌ها را برمي‌داشتند و با خودشان مي‌بردند. اما حالا مردم براي وقت‌كشي هم حاضر نيستند نگاهي به كتاب‌ها بيندازند.» جارزن‌‌ها جلوي در ترمينال ايستاده‌اند و مسافرها را از جلوي در مترو دنبال مي‌كنند. قديمي‌ترها مسافرها را مي‌شناسند يا از روي شباهت چهره‌شان به شهرها و مناطق مختلف، مقصدشان را حدس مي‌زنند. گاهي حدس‌شان درست از آب در مي‌آيد و مسافر را كشان‌كشان تا نزديك اتوبوس مقصد مي‌برند و پورسانت هزار يا دوهزار توماني‌شان را از راننده مي‌گيرند.
اصفهان، شيراز، اهواز، اهوازي خانوم؟!
مسافركلافه و عصباني زير آفتاب: نه نه نه! مي‌رم قبرستون. هنوز شماهارو جمع نكردن؟
جارزن: بيا برو داداش اعصاب نداريا...
فضاي داخلي ترمينال كمي خنك است. صداي انواع و اقسام خواننده‌هاي مجاز و غيرمجاز يكي يكي به هم مي‌رسد و آخر سر به همهمه‌اي محو تبديل مي‌شود. شاگرد راننده‌ها اسم شهرها را فرياد مي‌زنند. بخش آخر مقصدشان را آنقدر مي‌كشند تا همه نگاه‌ها را به سمت خودشان برگردانند. يكي صدايش را زير مي‌كند و يكي زبانش را به سقف دهانش نزديك مي‌كند تا صدايش تغيير كند. همه خلاقيت‌شان را براي جذب كردن مسافر به كار مي‌برند. كارتن‌خواب‌هايي كه شب‌ها را در گرمخانه‌ها يا پارك‌هاي شهر مي‌خوابند روزها در ترمينال جنوب و اطراف آن بساط‌شان را پهن مي‌كنند. از شلوار كهنه گرفته تا يك قاشق و چنگال. گاهي خاكستر سيگارهاي‌شان روي جنس‌ها مي‌افتد. عين خيال‌شان نيست.

از شيرمرغ تا جان آدميزاد به قيمت دو برابر
موادفروش‌ها در همه جاي ترمينال حضور دارند؛ از ترياك گرفته تا هرويين. محوطه داخلي ترمينال جنوبي به شهري كوچك مي‌ماند. از شيرمرغ گرفته تا جان آدميزاد در آن پيدا مي‌شود. كرم‌هاي دور چشم و ضدچروك، انواع اسباب بازي‌هاي ديجيتالي و عروسك، لباس‌هاي راحتي، گوشي و نرم‌افزارهاي مختلف، دستگاه‌هاي سنجش فشار، ضربان قلب و... در بساط اغذيه‌فروشي‌هاي داخل ترمينال هر نوع قرصي با قيمت دوبرابر پيدا مي‌شود. از ژلوفن و استامينوفن‌كديين گرفته تا ترامادول، متادون و... قيمت يك قوطي آبميوه معمولي هم 5هزارتومان است. مرد و زن جوان به زور و دعوا بقچه رختخواب‌ها را از صندوق عقب اتوبوس بيرون مي‌كشند. شاگرد راننده غرولندكنان تكه آويزان پارچه بقچه را چنگ مي‌زند و از اتوبوس بيرون مي‌اندازد. بقچه پاره مي‌شود. زن عصباني فرياد مي‌زند:
«هو آقا؟... دق و دلي داري چرا سر بقچه ما خالي مي‌كني؟»
«كي گفته اين همه رختخواب بچپوني اين تو؟ كرايه بار داره...»
زن بحث را ادامه نمي‌دهد. سريع چادرش را از سر برمي‌دارد و پتوهاي راه راه خاكستري رنگ را در آن مي‌پيچد. مرد به زبان محلي فريادي بر سر زن مي‌زند و زن بي‌اعتنا بقچه را روي كولش مي‌گذارد و مي‌رود. بقچه مي‌افتد و زن پا به فرار مي‌گذارد.

اينجا جاي ساز زدن نيست
تيم سه نفري با هم چنان منظم قدم برمي‌دارند كه انگار روي صحنه مشغول اجراي تئاتر هستند. هر سه روي دوش‌شان ساز گذاشته‌اند و وارد محوطه بيروني ترمينال مي‌شوند. بليت‌ها را در دست‌هاي‌شان جابه‌جا مي‌كنند و مقابل اتوبوس مشهد مي‌ايستند. ساعت حركت اتوبوس‌شان يك ساعت ديگر است. از مغازه‌هاي ترمينال يكي يك ليوان چاي مي‌خرند و مشغول خوردن مي‌شوند. آنكه مهدي نام دارد، مي‌گويد: «ما نوازنده خياباني هستيم. شايد ما را با هم ديده باشيد.» دوستش اميد در ادامه مي‌گويد: «معمولا ميدان تجريش يا هفت تير مي‌ايستيم و ساز مي‌زنيم.» شاگرد اتوبوسي كه مشغول تميز كردن داخل اتوبوس همدان است همين كه حرف‌هاي اين گروه موسيقي سه نفره را با مسافرها مي‌شنود، جلو مي‌آيد و مي‌گويد: «كجاست اين آقا نقي بياد برامون سلطان قلبم بزنه دلمون واشه؟» جوان نوازنده كه هنوز 20 سال بيشتر ندارد صداي او را مي‌شنود و مي‌گويد: « الان برات مي‌زنم داداش». دو نفرشان گيتار‌ها را بيرون مي‌آورند و يكي هم فلوت مي‌زند. گوشه ترمينال شروع مي‌كنند به نواختن. صداي‌شان ميان فضاي دم كرده و خاكستري ترمينال مي‌پيچد و سرهاي مسافران به سمت صدا مي‌چرخد. چند لحظه سكوت برقرار مي‌شود. جوان‌هاي نوازنده كيفور از اين سكوت با صداي بلندتر شروع مي‌كنند به نواختن. ديگر صداي بحث‌ها و مشاجره‌ها به گوش نمي‌رسد. اما انگار هيچكس دلش با سازها نيست، آنها مي‌نوازند و رهگذران گذر مي‌كنند انگاري اينجا جاي ساز زدن نيست... نوازنده‌ها هم  بي‌حرف و در سكوت سازهاي‌شان را جمع مي‌كنند و مي‌روند.

سرويس‌هاي بهداشتي براي همه
فاطمه خانم روي صندلي كنار سرويس‌هاي بهداشتي نشسته و يكي يكي، رفت و آمد زنان و دختران را زيرنظر دارد. چادر سياه و سفيدش را روي پاي دردناكش انداخته و ساق پايش را مي‌مالد. تمام حواسش را به چشم‌هايش داده تا مبادا زن‌ها زباله‌هاي‌شان را توي دستشويي‌ها بريزند، ناگهان صداي بلند و خش‌دارش مثل چكش بر فرق حاضران فرود مي‌آيد:
«خواهرم! كيسه پلاستيك ننداز تو چاه...»
بلند مي‌شود و به طرف زن مي‌رود:
«چاه گير كنه، تو مياي باز مي‌كني؟ تو خونه خودت هم پلاستيك پوشك بچتو مي‌اندازي تو چاه دستشويي؟»
زن هم دست به كمر صدايش را به سرش مي‌كشد:
«كي پلاستيك و انداخته تو چاه؟... حرف دهنتو بفهم...»
فاطمه خانم نگاهي به بروبازوي زن مي‌اندازد و راهش را كج مي‌كند و به طرف صندلي‌اش برمي‌گردد. روبه مخاطب خيالي مي‌گويد: «بد مي‌گم، يه جوري استفاده كنين كه آدم‌هاي بعد از خودتون هم امكانات داشته باشن...» زن اما راضي نمي‌شود و بچه را لخت روي سكوي دستشويي رها مي‌كند و به سمت متصدي هجوم مي‌برد...
دو زن كه نزديك به 10 دقيقه در صف دستشويي ايستاده‌اند بازوهاي زن را مي‌گيرند و مهارش مي‌كنند و با سلام و صلوات دعوا را تمام مي‌كنند.

آينه‌ها شاهدان خاموش اسرار
دختر تازه از راه رسيده جلوي آينه دستشويي مي‌ايستد. نگاهي به صورتش مي‌اندازد و تند تند مانتو و روسري را از توي كوله‌پشتي كهنه‌اش بيرون مي‌آورد و با مانتوي سفيد چركتاب توي تنش عوض مي‌كند. به چشم برهم زدني آدمي ديگر مي‌شود. تكه موي زرد بلوندش را از زير روسري بيرون مي‌گذارد و لب‌هايش را قرمز مي‌كند. زن‌هايي كه هنوز در صف انتظار توالت ايستاده‌اند خيره دختر را تماشا مي‌كنند و زيرلب چيزهايي مي‌گويند. فاطمه خانم متصدي سرويس‌هاي دستشويي و توالت انگار با اين صحنه‌ها آشنا است. مي‌گويد: «13ساله‌هايي كه تازه از خانه فرار كرده‌اند وقتي روزهاي اول جلوي آينه مي‌ايستند و آرايش مي‌كنند، خجالت مي‌كشند اما يك هفته هم طول نمي‌كشد كه همه‌چيز براي‌شان عادي مي‌شود. مي‌آيند اينجا و براي من تعريف مي‌كنند كجا رفته‌اند و چه بلاهايي بر سرشان آمده. تا اسم شهر و ديارشان را مي‌پرسم، يا از پدر و مادرشان حرف مي‌زنم، ساكت مي‌شوند، بعضي‌ها هم بغض مي‌كنند يا خودشان را مي‌زنند به آن راه كه نمي‌شنوند.
بعضي‌ها هم مي‌گويند كه پدر و مادر ندارند.» فاطمه خانم حال و حوصله صحبت كردن ندارد و همه را به چشم شك و ترديد تماشا مي‌كند. به چشم‌هايم نگاه مي‌كند و با دهان كف كرده و ابروهاي پرپشت جوگندمي مي‌پرسد: «دانشجويي؟ چه كاره‌اي؟»

بليت‌فروشان بي‌حوصله و صف‌هاي انتظار
روزهاي آخر هفته است و به قول معروف «سرسر و كلاه كلاه...». رفتار متصديان فروش بليت روزهاي آخر هفته زمين تا آسمان با روزهاي مياني هفته متفاوت است. پسر دانشجو سراسيمه از متصدي فروش بليت ساعت حركت اتوبوس را مي‌پرسد و متصدي با اخم مشغول پيگيري كار خودش است. حال و حوصله جواب دادن ندارد. بليت‌هايش تمام شده و با خيال جمع نشسته به حساب و كتاب‌هايش مي‌رسد. پسر عصباني مي‌شود و با صداي بلند فرياد مي‌زند و كاغذ بليت را سمت متصدي پرتاب مي‌كند. تاريخ بليت براي روز آينده است و هيچ اتوبوسي جاي خالي به مقصد پسر ندارد. متصدي با همان بي‌حوصلگي نيمي از پول بليت را برمي‌گرداند و بليت را برگشت مي‌زند. پسر دانشجو داد و بيداد راه مي‌اندازد و رييس ترمينال را خبر مي‌كند؛ اما رييسي وجود ندارد و فريادش ميان همهمه آدم‌ها گم مي‌شود.

ماه عسل اتوبوسي
دختر پيراهن سفيدرنگ بلندي پوشيده و پسر با كت و شلوار دامادي وكراوات كنارش نشسته. عليرضا داماد 25 ساله‌اي است كه شب عروسي چادر سفيد بر سر همسرش كرده و دستش را گرفته و سوار بر اتوبوسش كرده تا او را با خودش به ماه عسل ببرد. ساعت‌هاي بعدازظهر است. عليرضا و مهديه از اليگودرز آمده‌اند. قرار است يك هفته را در خانه يكي از دوستان عليرضا كه مدتي است براي كار به تهران آمده، بمانند و تهران را بگردند. مهديه مي‌گويد: «من و عليرضا از طريق يكي از فاميل با هم آشنا شديم. خانه ما در يكي روستاهاي اطراف اليگودرز است. در تلگرام مدتي با هم صحبت كرديم و بعد عليرضا به خواستگاري من آمد.» مهديه 17 سالش است. با لهجه صحبت مي‌كند و كف دست‌هايش از حناي شب عروسي رنگي است. مي‌گويد: « اول مي‌خواستيم برويم شمال. اما گفتيم بياييم تهران خريدهاي اول عروسي‌مان را هم انجام دهيم و برگرديم اليگودرز. من تازه دانشگاه قبول شدم و پدرم اجازه نداد براي درس خواندن به شهركرد بروم. وقتي عليرضا به خواستگاري‌ام آمد پدرم خيلي زود قبول كرد تا هواي درس خواندن از سرم بيرون برود. حالا هم از زندگي‌ام راضي‌ام.» عليرضا اين جمله را كه مي‌شنود برق شادي به نگاهش مي‌آيد. جثه لاغراندامش را روي صندلي اتوبوس تكاني مي‌دهد و به چشم‌هاي مهديه خيره مي‌شود. عليرضا از تلگرام آدرس محسن را كه خانه‌اي در نزديكي ترمينال جنوب است را مي‌خواند و با هم مي‌روند كه آدرس را پيدا كند.
كمي دورتر ناگهان بحث‌هاي‌شان شروع مي‌شود. مهديه با صداي نه چندان آرام مي‌گويد: «من تو خونه‌اي كه چند تا مرد توش زندگي مي‌كنن نميام. مگه قرار نبود كسي نباشه ما بريم؟ بيا بريم مسافرخانه» عليرضا كلافه و خسته پشت كتش را مرتب مي‌كند و دست به بسته اسكناس‌هايي مي‌برد كه توي جيب بغلش گذاشته. مي‌گويد: «اگه بريم مسافرخونه ديگه پول واسه خريد نداريم. راضي هستي؟» مهديه راهش را كج مي‌كند و به سمت يكي از نيمكت‌هاي سنگي كه مقابل اتاق‌هاي باربري ترمينال گذاشته‌اند، مي‌رود. روي نيمكت مي‌نشيند و صورتش را با دست‌هايش مي‌گيرد.

خوشبختي جامانده ميان خاكستري‌ها
ساعت نزديك به 8 شب است. امينه دختري كه ظهر به تهران رسيده همچنان روي نيمكت‌هاي فضاي داخلي ترمينال نشسته و مشغول تماس گرفتن با موبايلش است. اما همچنان مخاطب در دسترس نيست. آدم‌ها محو و صورت‌هاي‌شان بدون خطوط مشخص در رفت و آمد هستند، در هم فرو مي‌روند، با هم يكي مي‌شوند، از هم فاصله مي‌گيرند و چون غباري منتشر در هوا در فضاي خاكستري ترمينال مي‌چرخند. ميان آن همه گرما و هياهو يك خانواده 4 نفري حصيرشان را گوشه ترمينال پهن كرده‌اند و آرام و بي‌سروصدا مي‌گويند و مي‌خندند. سفره غذاي خانواده 4 نفري باز مي‌شود. يكي در قوطي ماست را باز مي‌كند، يكي قاشق‌ها را از ساك‌ها بيرون مي‌آورد، يكي نان‌ها را تكه‌تكه مي‌كند... اندك اندك كاسه بزرگ استيل وسط سفره پر از آب دوغ خيار خنكي مي‌شود كه قالب‌هاي كوچك يخ رويش شناور است. قاشق‌هاي لبريز از دوغ و نان و خيار به سمت دهان‌هاي خندان مي‌شتابد. چشم‌هاي كنجكاو و خيس رهگذران ترمينال با حسرت به اين قاب چهارنفره نگاه مي‌كنند و در پس‌زمينه هياهوي ترمينال صداي محمد نوري را مي‌شنوند كه مي‌خواند:
در روح و جان من مي‌ماني ‌اي وطن
به زير پا فِتد آن دلي، كه بهر تو نلرزد
شرح اين عاشقي، ننشيند در سخن
كه بهر عشق والاي تو، همه جهان نيرزد

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون