اول مهر
سروش صحت
خانمي با پسر هفت، هشت سالهاش عقب تاكسي نشسته بود. مردي كه كنار راننده بود از آينه نگاهي به پسربچه انداخت و گفت: «تا چشم به هم زديم اول مهر شد». بعد مكثي كرد و گفت: «اول سال، اول تابستان، اول پاييز، اول زمستان... ماهها تند وتند مييان و ميرن... هيچ كس هم حواسش نيست كه اين عمره... عمرمونه كه داره عين برق وباد ميگذره». راننده كه پا به سن گذاشته بود، گفت: «من حواسم بود... من هر روز كه از عمرم ميگذشت حواسم بود». پسر بچه گفت: «ولي باز هم پير شديد كه...»