اگر امروز كتاب «هندرسون شاه باران» را بخوانيم چه احساسي خواهيم داشت؟
مترجم: ياسمن طاهريان
هر هفته در بخش «Bookends» روزنامه نيويوركتايمز، دو نويسنده يا منتقد ادبي به پرسشهايي از دنياي كتاب پاسخ ميدهند. سال 1959، وقتي كتاب «هندرسون شاه باران» نوشته سال بلو منتشر شد، منتقدان به دو دسته تقسيم شدند. جيمز پاركر و فرانسيس پروز درباره تجربهاي ميگويند كه خواندن اين كتاب در اين روزها به آنها داده است.
جيمز پاركر
جيمز پاركر مقاله نويس روزنامههاي معتبري مانند بوستون گلوب است. او در سال ۲۰۰۸ برنده جايزه ديمز تيلور براي نقد موسيقي شد كه از طرف انجمن آهنگسازان، پديدآورندگان و ناشران امريكا دريافت كرد.
هر بار كه كتاب «هندرسون، باران» را ميخوانم، احساس قدرداني و شگفتي خالصي مرا فرا ميگيرد. يكي از آن كتابهايي است كه واقعا نميتوانم به آن نگاه منتقدانه يا تحليلي داشته باشم چون احساسم به اين كتاب مانند احساسم به معشوقهام است. كمال مطلق؟ نه، نه، نه اصلا. داستان مانند قهرمان آن، يوجين هندرسون، كه از لحاظ روحي بسيار بيبند و بار است، معايب زيادي دارد. اما به اين معايب فكر نميكنم، چون كيفيت اين رمان براي من ايدهآل و غيرقابل وصف است. تاثيرگذار است و باعث پيشرفت من ميشود. گيرايي دارد، طنز آن قفسه سينهام را باز ميكند. انرژي نثر شادي واگيرداري دارد. دلم ميخواهد دنيا را فتح كنم، رها باشم و از اشتباه كردن نترسم، به مردم تنه بزنم.
يوجين هندرسون ميليونر است – اين موضوع مهم است. حتي مهمتر از اينكه او امريكايي است. همان اهميتي كه زبان براي سال بلو دارد، پول براي هندرسون دارد: او غرق وسايلي است كه به طرز مسخرهاي به او بخشيده شده و به نوعي طبيعت بيبند و بارش را تاييد ميكند (او همچنين داراي هيكلي بزرگ و پرانرژي است: همان طور كه كينگ دافو، فيلسوفي كه با زبان نامانوس انگليسي شاهنشاهي و تكنيكي به او ميگويد: «ملغمهاي استثنايي از نيروهاي آتشين.») اينكه سرمايه هندرسون به ارث رسيده هم به همان اندازه مهم است. به عبارتي ديگر، خودش به دست نياورده است. زندگي او پاداش بزرگي است، كادويي مضحك- با غم و كشمكشي سنگين- كه او بايد برايش معنايي پيدا كند. اين دليلي است كه او ميخواهد به مسافرت شگفتانگيزش برود. ويولن فالشي مينوازد، با همسرش، ليلي، كه استخواندرشت و زيباست مشاجره ميكند، مزرعه خوكش را درست اداره نميكند و به ملكش هم رسيدگي نميكند. او به اين ناهماهنگي افتضاح آگاه است. همان طور كه جان بريمن، دوست بلو، در «آوازهاي رويايي» نوشته: «هر چه داراييام بيشتر، نيازهايم بيشتر،» بسياري از آن آوازها نوعي نااميدي بيني قرمزي هندرسوني دارند. «ميخواهم، ميخواهم،» صدايي است در سر هندرسون كه كوبيده ميشود. انرژياش بسيار زياد و نامتعادل است. هميشه نامتعادل بوده. آن مزرعه خوك زشت و تاريكش، فضاي خالي بدون مرز، همان طور كه در انجيل آمده مانند پسري ولخرج است. او بايد، بايد، بايد به مسافرتي زيارتي برود.
و بعد: آفريقا. «ماه خودش هم ليمويي بود، ماه آفريقايي تو آن جنگل كبود آسمان. خوشگل بود و با وجود اين لهله ميزد زيباتر شود. كله سفيد كوهها مدام تصوير جديدي از اين خوشگلي نقش ميزد.» بلو وقتي كه اين كتاب را مينوشت هنوز به آفريقا سفر نكرده بود. (از او پرسيدند چرا نرفتي؟ او جواب داد: «چرا بايد به آفريقا بروم؟» جوابي بسيار محكم كه دال بر استقلال قوه تخيلش است.) پس او از آفريقاي خيالي نوشته، آفريقاي جادويي، آفريقايي كه بعضي از منتقدان را برافروخت. آن آفريقا مانند نقاشيهاي مارك شاگال وضوح خارقالعادهاي دارد: «ستارهها آرام چرخ ميزدند و آواز ميخواندند... گوشم را كه ميچسباندم به زمين، خيال ميكردم صداهايي ميشنوم. مثل وقتي طبل ميزنند. شايد صداي پاي صدها گورخر يا خروحشي بود كه در دستههاي بزرگ حركت ميكردند. » صحبت كردن درباره نظم «هندرسون شاه باران» ديگر بس است. چيزي كه حتي بهتر ميماند سبك ضد- نظم آن است: لحن هندرسون كه بسيار زيبا، عاميانه، پرهيجان، «آوازهاي رويايي»- جاز مانند، لافزن و غرغرو است. با نوسانات اخلاقياش خودزني ميكند. با روميلايو، راهنماي محلياش در آفريقا، بسيار سازگار است. «اي يهودا! اين همان چيزي است كه من به آن [فلز] برنج ميگويم. »
همين طور ميتوانم ادامه بدهم. «هندرسون، پادشاه باران» هم ادامه ميدهد. با كشتي گرفتن با شيرها و موعظههاي مندرآوردي درباره واقعيت در برابر تخيل، بودن در برابر شدن. در بسياري از بازخوانيها تمايل داشتم از صفحه ۲۰۰ فاصله بگيرم: هندرسون عازم سفرش است و بايد آن را به پايان برساند، اما من نبايد. من خودم دو قدم جلوترم و به سفر اكتشافي خودم رفتهام. اگر اين كار را درست انجام بدهم، آن را درست بخوانم، دوباره با چشماني باز به دنيا برميگردم.
فرانسيس پروز
فرنسيس پروز، نويسنده كتاب پرفروش نيويوركتايمز «مانند يك نويسنده بخوانيد» است. او جوايز و امتيازهاي بسياري كسب كرده و عضوي از آكادمي هنر و حروف و آكادمي هنر و علوم امريكاست.
يكي از تابستانهاي بيستوچند سالگيام را در گاراژي نيمه بازسازي شده در شهركي در بريتاون در ايالت نيويورك گذراندهام. آن طرف جاده، خانهاي بسيار بزرگ با گنبدي بر بالاي آن بود كه [يادم ميآيد] آن را به رنگ ماهي سالمون نقاشي كرده بودند: قصري افسانهاي به معادل سبك گوتيك محله رودخانه هادسون. بخشي از زرق و برق آن به اين دليل بود كه مالك آن چنلر چپمن بود. او شخصيتي داشت كه وسعتش از اين دنيا بيشتر بود، ماجراجو، كشاورزي نجيبزاده، نويسنده و ناشر روزنامهاي كه گفته ميشد الگوي قهرمان داستان «هندرسون شاه باران» نوشته سال بلو است. وقتي كه بلو در كالجِ بارد در آن نزديكي تدريس ميكرد، خانهاي را در ملك چپمن موسوم به سيلوانيا اجاره كرد. رابطه اين دو مرد همواره جنجالي و منقطع بود.
تمام آن تابستان، وانمود ميكردم (و البته قصدش را هم داشتم) كه ميخواهم رمان بلو را بخوانم. اما تنها كمي بعد، شايد حدود 10 سال پيش كه بار اول آن را خواندم در يك لحظه شگفتزده، گيج و پريشان شدم. اخيرا، آن را دوباره خواندم و تقريبا همان احساس را داشتم.
فكر ميكردم كه منِ پيشين- زن جواني كه در خيابان استيشن هيل زندگي ميكرد- نظرش درباره اين كتاب چيست. شايد او براي بحثهاي متافيزيكي كه ۲۰۰ صفحه پاياني رمان را دربرميگيرد، صبر و تامل بيشتري داشته است. اما فكر ميكنم او به همين اندازه امروز من با آفريقاي بلو مشكل داشته است. قارهاي كه جمعيت آن از قبيلهنشيناني (به غير از سلطان دافو كه تحصيل كرده و خوش سخن بود) تشكيل شده است. آنها اينقدر عقبمانده هستند كه نميتوانند دام خود را از مرگ تشنگي نجات دهند: آنقدر خرافاتياند كه نميتوانند قورباغههايي كه مخزن آب را آلوده كردهاند، بكشند. آنها به مردي سفيدپوست احتياج دارند تا اين كار را براي آنها انجام دهد.
بخشي از مشكل من با رمان اين است كه از نظر من داستان آن مانند دو كتاب است. يكي از آنها فوقالعاده است و ديگري به طور قابل توجهي از آن فاصله دارد. قبل از آنكه هندرسون به آفريقا برود، حكايت او از دو ازدواجش، شور و اشتياقش، آرزوها و اوقات تلخيهايش، همه كيفيتهاي خوب رمانهاي بلو- لحن پرانرژي، مومنتوم راوي، صداقت و عمق شخصيتپردازي- را دارند. رمان مورد علاقه من در ميان آنها «هديه هومبولت» است.
زماني كه قهرمان ما به آفريقا ميرسد، احساس ناراحتي جاي تحسين آن را ميگيرد. بخشهاي پاياني داراي نثري محشر و ديدي عميق است. ميفهمم كه آفريقاي ساختگي بلو قصد داشته فقط شباهت اسمي به واقعيت داشته باشد و معمولا من تنها كسي هستم كه به قضاوت هنر با استانداردهاي سادهسازي سنجيدهروي سياسي اعتراض ميكنم. اما اينجا چيزهايي وجود دارند كه از نظر من ناراحتكنندهاند: مراجعه مكرر به «وحشيها» و «كودكان تاريكي»، شرح رقصهاي جنگلي، شكار شير، آيينهاي خشونتآميز با شلاق و جمجمه. هندرسون به خود ميگويد: «ديروز ديديد كه وحشيگري چگونه است. اگر هيچوقت نديدهايد، بدانيد كه با جمجمه پدرش پاسكاري ميكرد.» از توصيفات زنان به عنوان «آمازونيهايي» كه «پشتشان مانند آبكش سوراخدار است» و روميلايو، راهنماي وفادار هندرسون كه با انگليسي شكسته حرف ميزند. (شاه، من حالا ميدانم. آنها مانند مردمان آرنهوي خوب نيستند.) و هيچ نشانهاي وجود ندارد كه ديدِ نويسنده با قهرمان داستانش متفاوت است. اينكه نشان دهد هندرسون چيزي كم دارد و از آنچه اتفاق ميافتد تعبير درستي ندارد.
خواندن اين كتاب مرا ياد سريال كمدياي به نام «كي و پيل» انداخت. در يكي از روايتهايش، جوردن پيل درباره اينكه چرا آفريقا را «قاره پلهوايي» فرض ميكند توضيح ميدهد: « من به قارهاي نميروم كه آنقدر بد است كه مردم برايشان مهم نيست كه مگسها روي صورتشان مينشينند.» به قصد ميخواهد توهينآميز و خندهدار باشد و هست؛ دليلي كه كمدينها ميتوانند از آن استفاده كنند اين است كه آنها دو رگهاند. با توجه به اين حقيقت كه كل روايت كنايهآميز است- و (برخلاف هندرسون) واقعا خندهدار. شنيدهام از «هندرسون» به عنوان رماني فكاهي نام بردهاند، رمان مورد علاقه بلو و كميتهاي كه به او جايزه نوبل دادند. اما به نظر ميرسد كه به سني رسيدهام كه بدون خجالت ميتوانم اقرار كنم: شايد من تنها كسي هستم كه متوجه نميشوم. ببخشيد؛ من متوجه اين جوك نميشوم.