• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3953 -
  • ۱۳۹۶ دوشنبه ۲۲ آبان

ترديد در «بودن»

مريم عباسي‌نژاد*

همه اختلالات روانپزشكي، ماهيتي زيستي، رواني و اجتماعي دارند. خودكشي هم در عين اينكه يك رفتار فردي است، يك پديده پيچيده و داراي ماهيتي زيستي رواني و اجتماعي است كه البته آثار اجتماعي زيادي هم به دنبال دارد. در سبب‌شناسي خودكشي، اختلالات روانپزشكي مثل اختلال افسردگي اساسي در صدر علل سبب‌ساز آن قرار دارند و در رده‌هاي بعدي، اختلالات مرتبط با مصرف مواد، اختلالات شخصيت، يا دوره‌هاي افسردگي شديد اختلال دوقطبي قرار دارند. اين عوامل سبب‌ساز، برخي زمينه‌ها را فراهم مي‌كنند، برخي تسريع‌كننده هستند و برخي تداوم‌بخش اختلالات و رفتارها هستند. از منظر آسيب‌شناسي رواني، فردي كه اقدام به خودكشي مي‌كند در مديريت هيجانات و عواطف خود دچار ضعف شده و مكانيسم‌هاي سازگاري خود را براي تطابق با تغييرات خلقي و فشارهاي محيط پيراموني خود از دست داده است. افكار خودكشي در حقيقت نشان‌دهنده اوج رنج كشيدن فرد و احساس استيصال و ناتواني او در حل مشكلات و مسائل خود هستند.
عوامل تنش‌آفرين مثل مشكلات اقتصادي و اجتماعي، در زندگي همه افراد وجود دارند و بيشتر از آنكه ابعاد واقعي و عيني و قابل اندازه‌گيري مسائل در پيدايش آثار رواني منفي آنها نقش داشته باشند، برداشت‌هاي ذهني خود فرد از شدت ابعاد منفي و بزرگي مسائل هستند كه موجب شكل‌گيري اين آثار مي‌شوند. برداشت‌هاي ذهني فرد از هويت خود و انواع نقش‌هاي فردي و اجتماعي‌‌اش، ميل و رغبت دروني‌اش به مواجه شدن با مشكلات و ميزان توانايي‌اش در حل مسائل مختلف زندگي و حتي انرژي و زماني كه مي‌خواهد اراده كند و براي حل آنها بگذارد، ارزش و اهميتي كه او براي حل اين مسائل قائل است، لذتي كه از بودن در شرايط بهينه احساس مي‌كند و يادش مي‌آيد كه در گذشته احساس مي‌كرده و اميد و انگيز‌ه‌اي كه براي رسيدن يا بازگشت به شرايط بهينه دارد، مقولاتي هستند كه در شكل‌‌گيري اين برداشت‌ها نقش دارند. از طرفي وقتي كه فرد دچار تغييرات شديد در حالات خلقي مي‌شود و در سراشيبي افسردگي مي‌افتد و دچار آسيب در روان شده است، ديگر نمي‌تواند برداشت‌هاي قبلي خود را آن طور كه انتظار مي‌رود سامان دهد؛ انگار كه به لحاظ بلوغ رواني، بازگشت به عقب پيدا مي‌كند، در هويت و نقش‌هاي خود دچار اشكال مي‌شود، ديگر ميل و رغبتي براي مواجه شدن با مشكلات و مسائل خود ندارد، احساس ناتواني در حل مسائل خود مي‌كند، حافظه حسي لذت بردن او دچار اختلال شده و طعم «حال خوب» را به ياد نمي‌آورد، انگيزه‌اي براي تغيير شرايط خود ندارد و اميدي هم براي رخ دادن تغيير بيروني ندارد در واقع هر لحظه زيستن براي او دردآور و رنج‌آور مي‌شود و همزمان تمايز ذهني بين واقعيت عيني و خيالِ «تلخ و آلوده به پوچي» برايش سخت مي‌شود و به تدريج ممكن است در فلسفه زنده بودن خويش نيز دچار ترديد شود و به تنها چيزي كه توان انديشيدن داشته باشد، رهايي از رنج درونش باشد، آن هم با طعم تلخ «نااميدي از رها شدن» و تنها راهي كه ذهنش توان فكر كردن به آن را داشته باشد، از بين بردن خويش باشد. در چنين شرايطي است كه فرد ديگر هيچ انگيزه و دليلي براي زنده ماندن ندارد چرا كه اساسا نه از زندگي لذت مي‌برد و نه حتي هدف و آرزويي دارد كه تلاش براي رسيدن به آنها بخواهد بكند. او به‌شدت افسرده است، به اين معنا كه ديگر هيچ چيزي در اين «زنده بودن» برايش مهم نيست. اين افسردگي، در واقع نشانه‌اي در محتواي فكر اوست و ممكن است آثار آن را در ويژگي‌هاي نباتي، انرژي، ظاهر و بروز و ظهور او نبينيم؛ تنها با صحبت كردن و همدلي با فرد افسرده است كه مي‌توان به اين افسردگي در او پي برد و از شنيدن آرزوهاي او براي مرگ، انديشيدن او به مرگ، برنامه‌هايش براي از بين بردن خود هراس نداشته باشيم و او را سرزنش نكنيم.
يك رفتار مثل خودكشي از لحظه‌اي كه در ملأعام اتفاق مي‌افتد، آثار اجتماعي متنوعي را موجب مي‌شود. يك فرد درواقع نااميدي خودش و به زعم خودش ناتواني اطرافيانش را براي بهبود حال او فرياد مي‌زند. نكته ظريفي در همين گزاره مستتر است و آن هم اينكه انگار گاهي تمام دلايل زيستن ما در يك «ديگري» خلاصه مي‌شود، همان «ديگري» كه به وقت افسردگي و نااميدي حتي نمي‌خواهيم يا حاضر نيستيم يا حوصله نداريم از او كمك بخواهيم و ناخودآگاه مي‌خواهيم ناتواني او را در حل مسائل اثبات كنيم. درست است كه وقتي افسرده‌ايم، ممكن است ديگر خيلي از مسائل براي‌مان مهم نباشد، اما از آنجايي كه زمان‌هايي بوده‌اند كه هنوز بسياري از مسائل براي‌مان مهم بوده، پس به طريقي منطقي مي‌توانيم پيش‌بيني كنيم كه دوباره زمان‌هايي وجود خواهند داشت كه مسائل برايمان اهميت داشته باشند؛ پس مي‌توان به رابطه‌اي منطقي بين خلق و محتواي فكر پي برد و گاهي از روي تغييرات در محتواي فكر، به تغييرات خلقي در خود پي ببريم و در اين مواقع از ديگراني كه مورد اعتمادمان هستند كمك بخواهيم. به انسان سالم برگرديم و قدرت «هنوز انديشيدن»؛ به بخشي از فعاليت‌هاي ذهن انسان كه فعاليت‌هاي عالي مغز نام دارند، فعاليت‌هايي كه درك و فهم و احساسات و قضاوت و خلق ما را شامل مي‌شود. وقتي از بيماري روان صحبت مي‌كنيم، اغلب هم فعاليت‌هاي عالي مغز و هم فعاليت‌هاي نباتي بدن تحت تاثير قرار مي‌گيرند، اما هميشه اين طور نيست. هنگام بيماري، قدرت انديشه‌ورزي و توانايي‌هاي شناختي ما ضعيف مي‌شوند، اما تمرين انديشيدن در زماني كه مسلح به قوه انديشه هستيم به ما كمك مي‌كند تا به وقت فشارهاي سنگين و بيماري نيز بتوانيم تشخيص بدهيم كه مسيري براي بيرون آمدن از حال بد وجود دارد كه «شايد الان نمي‌توانيم ببينيم» يا لااقل بدانيم كه به احتمال زياد اين قوه شناخت ما است كه دچار اشكال شده است و ما بايد اراده درست كردن آن را با كمك گرفتن از «ديگري» داشته باشيم.
* كارشناس دفتر سلامت رواني وزارت بهداشت

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون