نگاهي به كتاب محبوب باراك اوباما و بيلگيتس
گندم انسان را اهلي كرد
اهورا جهانيان
«انسان خردمند» كتابي است كه به خوانندهاش توأمان دانش و بينش ميدهد. يووال نوح هراري، نويسنده كتاب، فارغالتحصيل تاريخ از دانشگاه آكسفورد است و در رشته «تاريخ جهان» تدريس ميكند. وسعت شگفتانگيز معلومات وي و تحليلهاي عميق و خواندنياش از زندگي بشر در طول تاريخ، «انسان خردمند» را يكي از پرفروشترين كتابهاي جهان در سه سال گذشته كرده است. باراك اوباما و بيل گيتس هم خواندن اين كتاب را به ديگران توصيه كردهاند. اما چرا اين كتاب چنين دلنشين و هوشرباست؟ دليلش اين است كه نويسنده «تاريخ مختصر بشر» را با قلمي كه نه دچار خشكي آكادميك است نه گرفتار پيش پا افتادگي شبه علمي، پيش روي خواننده مينهد. نوح هراري به خواننده كتابش نه فقط اطلاعات تازه كه نگاه نو ميبخشد. كتاب «انسان خردمند» از همان نخستين صفحهاش خواننده را مجذوب ميكند و او را ميفرستد به صفحات بعد. صفحه اول كتاب با اين جملات شروع ميشود: «حدود 5/13 ميليارد سال پيش ماده و انرژي و زمان و فضا از طريق مِهبانگ يا انفجار بزرگ (Big Bang) به وجود آمد. «فيزيك» حكايت اين عناصر بنيادين جهان ما است. كمابيش 300هزار سال پس از ظهور ماده و انرژي، ساختارهاي پيچيدهاي از تركيب اين دو به وجود آمد كه اتم نام گرفت و سپس تركيب اتمها به شكلگيري مولكول انجاميد. حكايت اتمها و مولكولها و فعل و انفعالاتشان شيمي نام گرفت. نزديك به 3ميليارد و 800 ميليون سال قبل، در سيارهاي به نام زمين، مولكولهاي معيني با هم تلفيق شدند و تركيبات عظيم پيچيدهاي را به وجود آوردند كه موجودات زنده (organisms) نام گرفتند. سرگذشت موجودات زنده زيستشناسي خوانده شد. حدود 70هزار سال قبل، موجوداتي از گونه «انسان خردمند» دستبهكار ايجاد ساختارهاي بسيار پيچيدهتري شدند كه فرهنگ ناميده شد. تحولاتي كه متعاقبا در اين فرهنگهاي بشري رخ داد تاريخ نام گرفت. مسير تاريخ را سه انقلاب مهم تعيين كردند: انقلاب شناختي كه حدود 70هزار سال پيش موتور تاريخ را روشن كرد. انقلاب كشاورزي كه حدود 12هزار سال قبل به اين روند سرعت داد. انقلاب علمي كه همين 500 سال پيش شروع شد... موضوع اين كتاب داستان تاثير اين سه انقلاب بر انسان و بر موجودات ديگري است كه در كنار او زندگي ميكنند.»اما انقلاب شناختي دقيقا يعني چه؟ انقلاب شناختي محصول جهشهاي ژنتيكي بود كه «سيمكشي داخلي مغز انسانهاي خردمند را تغيير داد و آنها را قادر ساخت به شيوههاي نويني بينديشند.» اما چرا اين جهش در دياناي انسان خردمند به وجود آمد و نه در نئاندرتالها؟ پاسخ هراري اين است: «تا جايي كه ميدانيم، كاملا اتفاقي بود. » در اثر اين موتاسيون، زبان انسان خردمند تكامل يافت و رشد زبان در زندگي انسان خردمند، موجب تقويت قدرت تفكر و برقراري ارتباط بين افراد اينگونه انساني شد. در نتيجه اين تحول، انسان تواناييهاي ويژهاي به دست آورد كه او را در حيلهگري و چارهانديشي و ابزارسازي ياري ميكرد و اين سرآغاز تفوق انسانهاي اوليه بر ساير گونههاي انساني بود. به تدريج انسان خردمند انسانهاي ديگر را نابود كرد و در شكار حيوانات هم توانايي چشمگيري به دست آورد كه همين توانايي علت نابودي بسياري از حيوانات ماقبل تاريخ شد.
هراري مينويسد: «ما به اين فكر عادت كردهايم كه تنها موجودات بشري هستيم، زيرا گونه ما طي 10هزار سال اخير بهواقع تنها گونه بشري روي زمين بوده است. اما مفهوم واقعي بشر «جانداري از جنس انسان» است و در گذشته گونههاي متعدد ديگري از اين جنس، علاوه بر انسان خردمند، وجود داشته است.» يعني همانطور كه الان همزمان سگ بولداگ داريم و سگ دوبرمن، قبلا نيز همزمان انسان خردمندي در كار بوده و انسان نئاندرتالي. مطابق توضيح هراري، ركورد زندگي روي كره زمين در اختيار انسان راستقامت است كه 2 ميليون سال در اين سياره دوام آورد و «محتمل به نظر نميرسد حتي گونه ما بتواند اين ركورد را بشكند» چراكه «معلوم نيست انسان خردمند هزار سال آينده هنوز وجود داشته باشد.» 100هزار سال پيش، انسان خردمند در كنار انسان راستقامت و انسان نئاندرتال و «انسان دره سولو» و «انسان دنيسووا» و «انسان كارگر» در مناطق مختلف كره زمين (عمدتا در آسيا و آفريقا) زندگي ميكرد. هراري درباره انسان دنيسووا مينويسد: «محققان در سال 2010 طي يك حفاري در غار دنيسووا در سيبري، با كشف استخوان فسيلشده يك انگشت، يك گونه ديگر از خواهر و برادرهاي ما را از فراموشي درآوردند... خدا ميداند چه تعداد ديگري از خويشاوندان ازدسترفته ما، در ديگر غارها و جزاير و سرزمينها منتظرند تا كسي پيدايشان كند!»
اما انسان بودن ما به چه چيزهايي وابسته بود؟ جدا از قابليتهاي خارقالعاده براي يادگيري (از 70هزار سال قبل به اين سو) و ايجاد ساختارهاي اجتماعي پيچيده، دو ويژگي مهم انسان مغز بزرگ و راهرفتن روي دو پا بود. هراري مينويسد: «مغز بزرگ قدرت بدني زيادي هم ميطلبد. حمل مغزي بزرگ به اين طرف و آن طرف، خصوصا در پوستهاي ضخيم، كار آساني نيست و از آن هم دشوارتر سوخترساندن به آن است. مغز انسان خردمند... زماني كه بدن در حال استراحت است 25 درصد از انرژي بدن را به خود اختصاص ميدهد، در حالي كه مغز ميمونِ در حال استراحت فقط 8 درصد انرژي ميطلبد. » در حالي كه مغز بزرگ انسان، تا ميليونها سال براي او كارايي چنداني نداشت، روند تكامل هزينههايي را بابت اين مغز بزرگ به انسان تحميل كرد. توضيح هراري درباره اين هزينهها چنين است: «انسانهاي اوليه بهاي بزرگ بودن مغزشان را به دو صورت ميپرداختند: يكي با صرف وقت بيشتر براي يافتن غذا و ديگري با تحليل رفتن عضلاتشان. همانطور كه دولتي بودجهاش را از بخش دفاعي به بخش آموزش و پرورش منتقل ميكند، انسانها هم انرژي را از عضله دو سرِ بازو به رشتههاي عصبي منتقل ميكردند.» اما راهرفتن روي دوپا چه هزينههايي به انسان تحميل كرد؟ درد كمر و خشكي گردن. چرا؟ چون «در طول ميليونها سال اسكلت انسانهاياوليه به گونهاي تكامل يافته بود كه بتواند موجودي را حمل كند كه سر نسبتا كوچكي داشت و روي چهار دست و پا راه ميرفت.» تازه زنان هزينه سنگينتري پرداختند؛ چراكه ايستاده راهرفتن زايمان را دشوارتر ميكرد و اين در حالي بود كه سر نوزادان بزرگتر ميشد. به همين دليل مرگ در هنگام زايمان براي زنان به صورت خطري بزرگ درآمد. آنها كه نوزادان زودرس، با سر و مغزي كوچكتر و نرمتر، به دنيا ميآوردند راحتتر زايمان ميكردند. از اين رو، «انتخاب طبيعي» هوادار زايمانهاي زودرس بود. «در واقع هم انسانها، در مقايسه با ديگر موجودات نارس متولد ميشوند... كره اسب كمي بعد از تولد ميتواند جستوخيز كند و بچهگربه، تنها چند هفته بعد از تولد، مادرش را ترك ميكند تا خودش به جستوجوي غذا برود. نوزاد انسان بعد از تولد درمانده است و تا سالها براي غذا و امنيت و آموزش به بزرگترهايش وابسته است.» اين ناتواني البته بيبركت نبود؛ چراكه منشا زندگي اجتماعي انسانها شد: «مادران به تنهايي نميتوانستند غذاي خود و فرزندان قد و نيمقدشان را فراهم كنند. بزرگ كردن بچهها نيازمند كمكهاي مستمر ديگر اعضاي خانواده و همسايگان بود... به همين دليل روند تكامل راه را براي آنهايي باز كرد كه توانايي ايجاد پيوندهاي قوي اجتماعي را داشتند. به علاوه، از آنجا كه انسان رشدنكرده به دنيا ميآيد، بسيار بيشتر از هر موجود ديگري ميتواند آموزش ببيند و اجتماعي شود.»
هراري ميافزايد كه تكامل انسان، تا حد زيادي ناشي از «دور زدن ژنوم» است. يعني ما لزوما مطابق مقتضيات ژنتيكي خودمان زندگي نميكنيم. حيوانات معمولا بر وفق چنين اقتضايي زندگي ميكنند. مثلا همه شامپانزهها و فيلها، در صورتي كه مشكل خاصي نداشته باشند، جفتگيري و زاد و ولد ميكنند اما راهبان بودايي و كشيشها، عامدانه از چنين كاري پرهيز ميكنند. ولي چرا؟ چون در جهان انساني چيزي وجود دارد به نام «واقعيت خيالي». منظور هراري از واقعيت خيالي، همان اعتباريات يا ادراكات اعتباري مد نظر برخي از فيلسوفان است. در واقع هراري ميخواهد بگويد انسان موجودي اعتبارساز است. مثلا در حالي كه رودخانه و درخت و شير واقعيت عيني دارند، دولتها و ملتها و شركتها واقعيت خيالي دارند. «دولت» در عالم واقع وجود ندارد. آنچه واقعا وجود دارد، ساختمانهايي است كه عدهاي از انسانها در آنها ساعاتي از روز را در آن ساختمانها حضور دارند. دولت يعني حضور هر روزه اين انسانها در اين ساختمانها با هدفي خاص. آنچه واقعي است، همين ساختمانها و آدمها هستند. دولت، واقعيتي خيالي يا چيزي است كه انسان اعتبار كرده است. همچنان كه «امريكا» در عالم واقع وجود ندارد. در عالم واقع، قسمتي از كره زمين وجود دارد با طبيعت و آدمهايي خاص. اما انسانها واقعيتي خيالي به نام «امريكا» را اعتبار يا خلق كردهاند. يعني بخشي از كره زمين را امريكا ميدانند و يك متر آن طرفتر از اين محدوده، ديگر امريكا محسوب نميشود. واقعيتهاي خيالي، انسانها را مجاب ميكنند كه ژنوم خودشان را دور بزنند و رفتاري غيرطبيعي داشته باشند. اما اين توانايي از كجا نشات گرفته؟ از انقلاب شناختي. گفتيم كه در اثر انقلاب شناختي، قدرت تكلم و قوه تعقل در انسان خردمند افزايش چشمگيري يافت. همين عقل و كلام رشديافته، زمينهساز تولد واقعيتهاي خيالي و اقناع مردم به پذيرش اين واقعيتها ميشود.
اما چرا انقلاب كشاورزي در زندگي انسان پديد آمد؟ هراري ميگويد انسانهاي ماقبل تاريخ، شكارگر-خوراكجو بودند و نسبت به انسان پس از انقلاب كشاورزي، زندگي راحتتري داشتند. به صورت گروهي ميزيستند و حيوانات محل زندگيشان را شكار ميكردند و از ميوهها و گياهان آنجا ميخوردند و وقتي هم كه حيوان و ميوه بهدردبخور چنداني در آن منطقه وسيع باقي نميماند، محل زندگيشان را عوض ميكردند. توضيح هراري درباره خوشبختي انسان شكارگر-خوراكجو خواندني است: «اقتصاد خوراكجويي براي اكثر مردم زندگي دلچسبتري از اقتصاد كشاورزي و صنعتي فراهم ميآورد. امروزه كارگر كارخانه در چين حدودا ساعت هفت صبح از خانه بيرون ميرود، از خيابانهاي پر از آلودگي عبور ميكند تا به يك بيگارخانه برسد و... هر روزِ خدا 10 ساعت كار طولاني و ذهنفرسا انجام ميدهد و حوالي ساعت هفت بعدازظهر به خانه برميگردد تا ظرف و رخت بشويد. 30هزار سال پيش، خوراكجوي چيني احتمالا اردوگاه را، همراه با چند نفر ديگر، مثلا در ساعت 8 صبح ترك ميكرد. با هم در جنگلها و علفزارهاي اطراف ميچرخيدند و قارچ جمع ميكردند... قورباغه ميگرفتند و گاهي هم از چنگ ببرها فرار ميكردند. اندكي پس از ظهر همه براي درست كردن غذا به اردوگاه برميگشتند. به اين ترتيب، وقت زيادي براي اختلاط كردن، داستانبافي، بازي با بچهها و حتي فقط ول گشتن و پرسه زدن داشتند. البته گاه پيش ميآمد كه كسي طعمه ببر شود يا ماري او را بگزد، اما از طرف ديگر جايي براي نگراني از اتومبيلها و آلودگيهاي صنعتي نبود.»
انسان بدوي خوشبخت بود چراكه رژيم غذايياش متنوعتر از كشاورزان هزارههاي بعدي بود و به يكي دو منبع غذايي خاص هم وابسته نبود و چون با حيوانات اهلي هم زندگي نميكرد، از بيماريهاي عفوني و واگيردار كمتري رنج ميبرد. پس چه شد كه اين انسان خوشبخت تن به انقلاب كشاورزي داد و يكجانشين شد و به كشت وسيع گندم روي آورد؟ پاسخ هراري اين است: «گندم به تكتك افراد چيزي نداد ولي قطعا به گونه انسان خردمند چيزي ارزاني داشت. كشت گندم غذاي بسيار بيشتري را در هر قطعه از زمين فراهم كرد و به اين ترتيب امكان فوقالعاده چند برابر شدن انسانهاي خردمند را به وجود آورد. در حدود 13000 سال قبل از ميلاد... منطقه اطراف واحه اريحا در فلسطين، ميتوانست حداكثر كفاف زندگي يك گروه حدودا صدنفره از آدمهاي نسبتا سالم و خوبتغذيهشده را بدهد. حدود 8500 سال قبل از ميلاد، زماني كه مزارع گندم جاي گياهان وحشي را گرفت، همان واحه زندگي يك روستاي وسيع اما تنگ و فشرده، مركب از هزار نفر را تامين ميكرد كه تا حد زيادي از تغذيه بد و بيماري رنج ميبردند. واحد ارزش تكامل نه گرسنگي و رنج بلكه ميزان تكثير مارپيچهاي دياناي بود. همان طور كه موفقيت اقتصادي يك شركت تنها از طريق تعداد دلارهاي انباشتهشده در حساب بانكياش محاسبه ميشود نه از روي خشنودي كاركنانش، پيشرفت تاملي يك گونه هم بر اساس ميزان تكثير دياناي برآورد ميشود. اگر تكثير دياناي متوقف شود، گونه آن موجود زنده منقرض خواهد شد... از اين منظر، هزار نمونه تكثيرشده بهتر از صد نمونه است. جوهر انقلاب كشاورزي همين است: توانايي زنده نگه داشتن بيشترين انسانها تحت نامساعدترين شرايط.»
اما چرا انسانها به عقب برنگشتند؟ آدم عاقل چرا بايد قيد راحتياش را بزند تا تعداد نمونههاي تكثيرشده از ژنوم انسان خردمند را افزايش دهد؟ چون كه دشوارتر شدن زندگي انسان در اثر انقلاب كشاورزي، به تدريج حادث و ظاهر شد. كساني كه در آغاز به كشاورزي روي آورده بودند، غذاي بيشتري داشتند ولي جمعيت بيشتري هم داشتند. آنها اميدوار بودند با كار كردن بيشتر، غذاي لازم براي كل جمعيتشان را فراهم كنند. هراري در پاسخ به سوال فوق مينويسد: «تا حدي به اين دليل كه نسلها طول ميكشيد تا تغييرات كوچك روي هم انباشته شوند و جامعه را متحول كنند و آن موقع هم ديگر كسي به خاطر نميآورد كه مردم قبلا چگونه زندگي ميكردند و تا حدي به اين دليل كه افزايش جمعيت تمام پلهاي پشت سر را خراب كرده بود... زندگي راحتتر به محنت بيشتر منجر شد و اين آخرين بار نبود. اين همان چيزي است كه امروز براي ما هم رخ ميدهد.» هراري انقلاب كشاورزي را «بزرگترين فريب تاريخ» ميداند؛ فريبي كه اگرچه به سود تداوم انسان بود، اما به سود افراد انساني نبود و آنها را به درد و رنج زندگياي سخت و طاقتفرسا گرفتار كرد. البته هراري اين نكته را هم ميافزايد كه كشاورزان روستانشين، تعدادشان بيشتر از گروههاي شكارگر-خوراكجو بود و به همين دليل در صورت بروز جنگ، شانس بيشتري براي پيروزي داشتند. شكارگران به تدريج دريافتند كه جمعيتشان بايد بيشتر شود. جمعيت بيشتر هم منوط به وجود غذاي بيشتر بود. آنها در ابتدا شكارگر-كشاورز بودند ولي چون در اثر يكجانشيني زاد و ولدشان بيشتر شده بودند، ناچار شدند زمان بيشتري را صرف كشاورزي كنند و به تدريج فرصت شكارگري- خوراكجويي را از دست دادند و به كشاورزاني تام و تمام بدل شدند. با ورود انسان به عصر كشاورزي، تاريخ آغاز شد و خط شكل گرفت و اديان دررسيدند و تمدنهاي گوناگون ظاهر شدند و تفكر جهاني شكل گرفت و جهان انساني در عين ابتلا به كثرت، حركت به سمت وحدت را آغاز كرد؛ حركتي كه با وقوع انقلاب علمي و تحقق اتوريته علم در زندگي بشر، سهلتر و سريعتر شده است. «دهكده جهاني» محصول علم و تكنولوژي است و هراري اين امر را محتمل ميداند كه با رشدروزافزون علم، مرگ از زندگي بشري رخت بربندد .