مرداني كه آسمان را فتح ميكنند
انگشت شست و اشاره را به هم نزديك كردم، نزديك، نزديكتر. فاصله بين دو انگشت 5 سانت بود. نسيم كه 23 ساله بود و از 17 سالگي، نردبان تاور را بالا رفت و پايين آمد و اگر هم ترسيد، ترس را پشت حدقه چشمهاي سبزش پنهان كرد، در اين فاصله جا ميگرفت. از اين تصوير 5 سانتي، فقط يك جفت چشم واضح بود و رنگ سورمهاي و سفيد كاپشني كه به تن داشت. نسيم كه در دل آسمان، در دل ابرها نشسته بود، در اين ارتفاع، ميتوانست زندگي را طور ديگر بشنود. خالي از هياهوي شهر، هياهوي قدمهايي كه ميدويدند براي شهرت، براي ثروت، براي «ببينيد ما را»، در اين ارتفاع، فقط قار قار كلاغ حيران و زوزه باد سرگردان كه دور ما ميپيچيد و دور سر و چشمخانه غول، آنجا كه نسيم نشسته بود و به ما نگاه ميكرد، تنها اصواتي بود كه يادمان ميآورد در دنياي زندهها هستيم...
شيرك، خش خشي از بلندگوي بيسيم شنيد و گفت: «نسيم 5 دقيقه به 12 مياد پايين براي ناهار.»
نسيم 190 پله را 5 دقيقهاي ميآمد پايين.
« نسيم بيا بيرون.»
نسيم، با همان دندهها، دستهاي غول را آنقدر پيچاند و پيچاند كه 4 تن بلوك بتن آويزان به انگشتهاي غول، آمد بالاي سر ما. صبح كه رسيده بوديم، اصرار كه با سبد حمل نخاله برويم تا اتاقك نسيم كه اجازه هم ندادند. «سبد»؛ شكل مدرنتر و مقاومتر سطلهاي زباله خياباني و آويزان به ريسماني از فلز؛ مثل عروسك خيمهشببازي كه انتهاي ريسمان از دهان يك قلاب آويخته بود. نسيم، ريسمان را آنقدر جمع كرد و جمع كرد تا سبد هم 80 متر، كل ارتفاع تن غول را آمد بالا و رسيد كنار 4 تن بلوك بتن آويزان. نسيم، مثل يك كارمند وظيفهشناس، ميز كارش را مرتب كرده بود و وقتي ايستاد مجبور شدم فاصله انگشت شست و سبابهام را بيشتر كنم.
نسيم از اتاقك كه بيرون رفت و از نگاه ما غايب شد، صداي پيچيدن كليد در قفل اتاقك و به هم خوردن بقيه كليدها را شنيديم و حالا نسيم دوباره پيدا شد. حالا ميشد ديد كه نسيم، چندان تنومند نيست و مثل خيلي از هموطنانش در همسايه شرقي، قامت و جثه كوچكي دارد و فقط به زور آن دندهها در آن اتاقك دو متري است كه هيبت و جراتش را به رخ غول ميكشد... دور اتاقك، توري مشبك فلزي، ايواني ساخته بود و سمت راست ايوان، نردبان 5 پلهاي كه هيچ حفاظي نداشت. پله اول، پله دوم، ... در آن ساعت ظهر، هيچ رهگذري در كوچههاي دور و نزديك سرش را بالا نميگرفت، ببيند مرد كوچك اندامي كه در فاصله دو انگشت سبابه من جا ميشد، چطور بيهراس، روي پلهاي در ارتفاع 70 متري زمين، پشت داده به جهت باد، با دستهايي دستكش پوش، بيهيچ حفاظي، بيهيچ پشتوانهاي، شعبده تلاش براي زنده ماندن را به نمايش گذاشته است آن هم به ازاي دو ميليون و 100 هزار تومان دستمزد ماهانه. دو متر پايينتر، توري فلزي ايوان ديگري ساخته بود كه راه ورود به نردبان، همان نردبان 190 پلهاي داخل همين ايوان بود. مثل سيني چرخ گوشت، وقتي گوشت آماده چرخ شدن را در فاصلهاي دورتر از كانال گوشت دپو ميكنيم تا نوبت مرگ را رعايت كرده باشيم و كانال گوشت، يك سرانجام محتوم دارد؛ تيغهاي كه ميگردد و تركيب منسجم و شكيلي را متلاشي ميكند تا تعريف جديدي ارايه دهد از سرانجام يك زندگي... نسيم از ايوان دوم وارد كانال گوشت؛ ببخشيد، نردبان شد تا 190 پله را زير پا بگذارد و به زمين برسد... .
تهران زيباست
تهران را از ارتفاع 60 متري نديده بودم تا امروز ظهر. اين شهر بدرنگ زشت با ساختمانهاي بيقوارهاش. چشمانداز سقف 14، استخر نيمدايرهاي است در حياط خانهاي؛ دو كوچه پايينتر و 5 كاج مدور روي پشت بامي، چند متري به شرق و سقف گنبدي برجي، چند متري به غرب. ما روي سقف خانهاي ايستاده بوديم كه قرار بود 440 متر باشد، هر خانه، 4 اتاق خواب و هر اتاق خواب داراي سرويس كامل (كه در زبان مهندس معمار، اسمش اتاقهاي مستر بود) و يكي از اتاقها هم كه ورودي مجزا داشت و مجهز به آبدارخانهاي كوچك، ميتوانست اتاق خدمتكار يا دفتر كار باشد. ما روي سقف خانهاي ايستاده بوديم كه قرار بود متري 35 ميليون تومان قيمت فروش بخورد و ساكنانش از استخر و سونا و سالن بدنسازي در سه طبقه منفي ساختمان، براي آرامش جسم و روان استفاده كنند و اگر وقت فراغتي داشتند، در سالن 10 نفره مجهز به پرده نمايش و ويدئو پروجكشن، به تماشاي فيلم بنشينند و نسيم اگر به قد ارتفاع تاور، 60 سال ديگر هم كار ميكرد و تا آخر عمرش هم كار ميكرد، باز هم نميتوانست اين خانه را، خانهاي كه ميتوانست ادعا كند، سنگ و آجرش را با دست خودش روي هم گذاشته، بخرد. نسيم؛ فرزند ولايت «كاپيسا»؛ شهر كوچكي در همسايگي زادگاه شيردره پنجشير؛ احمد شاهمسعود، 7 سال قبل، خودش را رساند به نيمروز و يك ميليون و 300 هزار تومان به راننده داد و همراه با 9 نفر از هموطنانش، هر جور كه بود، هر طور كه بود، روي صندلي و داخل صندوق عقب، خودش را چپاند تا برسد به تهران خوش رنگ، تا راحتتر از روزگاري كه در ولايت فقرزدهاش داشت، بتواند نان 12 خواهر و برادر و پدر و مادرش را جور كند. نسيم، هر روز كه دو بار از 190 پله بالا ميرود و دو بار از 190 پله پايين ميآيد، چشماندازي دور از دسترس پيش چشمهاي سبز رنگش دارد؛ چشماندازي كه آدمهايي مثل نسيم آن را ساختهاند اما حتي خرده ريگي از اين چشمانداز هم سهم نسيم و امثالش نميشود. سهم نسيم و مثل او از اين چشمانداز، از آن استخر و آن پشتبام و سقف گنبدي، شايد همان قدر باشد كه در فاصله دو انگشت شست و سبابهاش جا بگيرد.