حسين بيات- سلمان نظافتيزدي- بعضي از آدمها بهويژه هنرمندان اصلا مرگ بهشان نميآيد؛ يعني هرچه رفتار و حس و حالشان را مرور ميكني، انگار اين آدمها به درد مردن نميخورند. آنها بايد زنده بمانند و شور و اندوه زندگي را تا جرعه آخر سر بكشند. كساني كه شعرخواني رضا بروسان را در جلسات ديدهاند، ميدانند كه او از همين دسته آدمها بود. رضا، سرشار از شور زندگي بود. شعرخوانياش، نقد شعرش و جلسهگردانياش، هيچيك، رنگ مُردن نداشت اگرچه او در شعرهايش مرگانديشي داشت و از مرگ زياد ميگفت.
طبق معمول، همهچيز آنطور كه ميخواهيم پيش نميرود. امسال ششمين سالي است كه بروسان در قطعه هنرمندان بهشت رضا مشهد دفن است و الهام اسلامي هم هزار كيلومتر آنطرفتر در آهيمحله محمودآباد. اما شاعران با مرگ تمام نميشوند. آنها در شعرهايشان ادامه مييابند و رضا بروسان از همان شاعران خوششانسي است كه در شعرهايش ادامه پيدا ميكند و هنوز كه هنوز است شعرهايش دستبه دست ميچرخد. از بروسان و الهام اسلامي پس از مرگشان چند مجموعه شعر چاپ شد. 14 آذر ششمين سالگرد درگذشت رضا بروسان و الهام اسلامي بود. گفتوگويي منتشرنشده از رضا بروسان كه مربوط به سال 88 است را با هم ميخوانيم.
اول اينكه مرثيههاي غلامرضا براي چه كساني گفته شدهاند و دوم اينكه اگر بخواهيم براي شعر بروسان نگاه و مسيري تعريف كنيم، نگاهش در كتاب «مرثيه براي درختي كه به پهلو افتاده» در مقايسه با دفترهاي گذشته چقدر چرخش داشته است؟
راستش من هميشه به اين متهمم كه چرا مرگ دوستانم را- براي لحظهاي هم كه شده- از ياد نميبرم و آنان را گاهي بيشتر از زندگان دوست دارم. شايد به اين دليل كه آنها مردهاند بيآنكه بهراستي سالي، ماهي، روزي را به شادي زيسته باشند چراكه شادي سالهاست از پشت ميلهها در ما چه تلخ به نظاره ايستاده است. مرثيهها براي همه كساني است كه دوستشان دارم و ديگر نيستند. براي رضا شهيد ضيايي، براي هادي تقيزاده، براي علي نجفي، براي پدرم، براي همه كساني كه يك «نه» بزرگ همراه با مهي در استخوان داشتند و در پايتخت جمجمهشان شوري بود از زندگي. مرثيه براي آناني است كه زيستند بيآنكه نانشان را به طاعون آلوده كنند.
اما درباره نگاه موجود در كتاب، بايد بگويم اين كتاب به كتاب اولم، «احتمال پرنده را گيج ميكند»، تقريبا هيچ ربطي پيدا نميكند. در آن كتاب، مخاطب با يك سير منطقي به لحاظ ساختار و محتوا و حتي به لحاظ ظاهر روبهرو نيست. در آن زمان، بيشتر شيفته قالبهاي كلاسيك بودم و اين مرا از كنجكاوي در فضاهاي آزاد بازميداشت و اما در مقايسه با كتاب دومم، «يك بسته سيگار در تبعيد»، بعضي از شعرها كم و بيش عاطفي است و گاهي شعري صرفا شاعر را يك رمانتيك كاملا احساسي معرفي ميكند. من در اين كتاب سعي كردهام از آن حس و حال دور باشم و اما «من» پررنگي كه شما ميگوييد، ميتواند همان «من» عمومي شاعر باشد، شاعري كه حتي اندكي از رسالتش را از مردم گرفته، يعني مردم به او داده باشند، نميتواند آرام بنشيند و فقط تماشاگر باشد. بايد كمكم به دغدغههاي مردم نزديك شد و از زبان و با زبان آنها سخن گفت. هرچه شعر به بدنه جامعه نزديكتر شود، واقعيتر جلوه ميكند. منظورم اين نيست كه شعر را از تعهد به كلمه دور كنيم و آن را تا مرتبه سليقه عموم پايين بياوريم بلكه منظورم اين است كه شعر بايد به اعصاب ظريف مردم و به دريافتهاي تند جامعه پاسخ دهد كه اتفاقا همين مساله شعر را به ريتم واقعي زندگي امروز ميكشاند و آن را با پارامترهاي جهاني معرفي ميكند. در هيچجاي جهان بستههاي معماگونه هنر جايگاه درخشاني را به خود اختصاص ندادهاند. كار هنر معما طرح كردن نيست، خاصه در زماني كه جامعه نيازمند اندكي روشني و صراحت است؛ نيازمند چيزي كه با آنها از در آشتي درآيد، شعري كه شعور مردم را مدام به نفهميدن متهم نكند.
تو معتقدي به وجه عيني زندگي بيشتر بايد توجه كرد تا وجه خيالي و ذهني آن؟
من ميگويم همانطور كه زندگي ميكنيم بايد حرف بزنيم؛ خيلي ساده، صريح و روراست. از زندگي بايد خود زندگي را روايت كرد، تلخ و دشوار و گاهي هم البته كمي شيرين در سرزمين ما يعني درست همانطور كه هست.
هر چند ما گاهي زيادي نيمه خالي ليوان را ميبينيم و در شعر زيادي آه و ناله سر ميدهيم و اين هم خودش يك جور دروغ گفتن است؛ يعني روايتي سالم از يك زندگي نيست. به هر حال، ما شاعران بعضيوقتها اميد را بهكل فراموش ميكنيم، آن هم درست در زماني كه مردم نيازمند اندكي اميدند.
و آن سادهنويسي كه از مشخصههاي مهم شعر توست، از همين نگاه نشأت ميگيرد؟
من فكر ميكنم همهچيز اين جهان ساده است. اين ماييم كه گاهي زندگي را دشوار ميكنيم. آدمها گاهي فكر ميكنند تنها چيزهاي بهظاهر پيچيده عميق هستند و اين باعث گمراهيشان ميشود. مثلا آثار نيچه ساده است و در عين سادگي، پارادوكسيكال است و عميق. حافظ، سعدي، بيدل، شاملو، اخوان، فروغ، پل الوار، يانيس، پاز و... فهم آثار كداميك از اينها دشوار است؟ ما را به حيرت واميدارند اما پيچيده نيستند. من از پيچيدهنويسي به سادهنويسي رسيدم. حتما هم بايد همينطور ميبود. ساده نوشتن بسيار سختتر است. چطوري ميشود گزارش يك اتفاق يا يك منظره را داد و به شعر رسيد بيآنكه ترفند و كلك مثلا شاعرانهاي در كار باشد؟ منظورم همان ترفندهايي است كه بعضي شاعران بلدند. شعر را بهظاهر پيچيده ميكنند و مثلا عميق جلوه ميدهند و مخاطب را در فضاهاي كاملا انتزاعي و دور از دسترس رها ميكنند. من ميگويم بدون اين ترفندها هم ميشود به شعر ناب رسيد و خود واقعي شعر را معرفي كرد كه به جوهره پنهان زندگي نزديك است. ميشود رسيد اما سخت. شعر خوب گفتن سخت است.
فكر ميكني در انتهاي دهه 80 و دهه بعدي مسير شعر همينگونه طي شود؟ به اين معنا كه الان خيلي از شاعران معاصر به سادهنويسي گرايش پيدا كردهاند و از طرف ديگر، مخاطبان هم استقبال خوبي نشان دادهاند.
طبيعي است كه بايد همينطور طي شود؛ يعني در فضا و زماني كه ما داريم زندگي ميكنيم، شعر ميتواند رسالتي پررنگتر از جايگاههاي ديگر داشته باشد.
ما نميتوانيم در شعر به مردم بستههاي معماگونه تحويل دهيم. اصلا از اين هم كه بگذريم، شعر در كجاي جهان پيچيده است؟ اصلا شعر پيچيده يعني چه؟ بيشتر شاعران از سر ناتواني شعرهاي بهظاهر پيچيده ميگويند. آنها ميخواهند بهاصطلاح لاپوشاني كنند كه مثلا عيب كار ديده نشود اما با اين ترفندها «كلمه» به شعر نزديك نميشود. بايد آن اتفاق بيفتد. بايد ناخودآگاه آگاهانه هدايت شود. بايد «آنِ» واقعي در شعر باشد. البته ميتواند اين سوال دوباره مطرح شود كه «آن» و اتفاق و ناخودآگاهي كه بايد آگاهانه هدايت شود يعني چه، كه من اصلا توان جواب دادن به اين پرسش هميشگي را ندارم. مثل تعريف شعر است كه دست آخر هم راهي به دهي نخواهد برد. انگار بهتر است همه صداها باشند. نهايتا اين مردم هستند كه سره را از ناسره تمييز ميدهند. اما چيزي كه نگرانكننده است اين برداشت وحشتناك سطحي است كه بعضيها از سادهنويسي دارند. سادهنويسي را با سطحينويسي اشتباه ميگيرند. خيلي جالب است! مثلا شعر نابي كه در همان نگاه اول با آن ارتباط برقرار ميكنيم و تحت تاثيرمان قرار ميدهد و اصلا هم پيچيده نيست حتما نبايد شعر خوبي باشد!
يك شعر خوب تمام پيچيدگيها را در خود حل ميكند و در خود به سادهترين شكل برگزار ميشود. تقريبا همه كساني كه به اصطلاح «سادهنويسي» خرده ميگيرند فكر ميكنم زبان را خوب نميشناسند و از عدم درك يك زيباييشناسي دقيق رنج ميبرند و البته اين دوستان چقدر خوب تئوري مينويسند.
با اين حال، ميتوان دغدغههاي زبانيات را در بعضي از شعرها ديد. منظورم اين است كه در برخي شعرها ميتوان فهميد كه زبان مهمتر از حرفي است كه ميخواهي بزني و به قول خودت دوست داري آن را ساده هم بزني؟
گاهي به زبان بيشتر از هر فكر و موضوع ديگري اعتقاد پيدا ميكنم، گاهي كه زبان خيلي مرموز و زيرپوستي حركت ميكند و بيآنكه دليلي واضح و شاعرانه پشتش باشد، عالي برگزار ميشود. حتي گاهي هيچ موضوع مشخصي را القا نميكند. وقتي زبان به اين مرحله از كاركرد ميرسد، شيفتهاش ميشوم. من به اين كاركرد ناب ميگويم «كشف»، كشفي كه در هالهاي از شهود پناه گرفته است و فكر نميكنم در شعرهاي من از اين تعريفي كه دادم زياد يافت شود.
كشف و شهود به معناي واقعي در شعر امروز خيلي كم دست ميدهد و اين برميگردد به شاعر. امروز كمتر شاعري هست كه آموختهها و نبوغش را در دنياي نيمهمدرن ما با نجابت يك انزوا كامل كند. همه ميخواهند خيلي زود مطرح شوند و انگار هيچكس چراغ خاموشي را دوست ندارد.
با اين تفاسير كه گفتي، مخاطب در كجاي نگاه تو نشسته است؟
راستش زياد به مخاطب فكر نميكنم و اينكه بگويم «اصلا فكر نميكنم» هم نميتواند خيلي صادقانه باشد. به هر حال، هر شاعري به صورت ناخودآگاه هم كه شده، به مخاطب ميانديشد و براي معيارهاي او در پستوهاي ذهنش حرمت قايل است اما هيچوقت دريافتها و نوع زيباشناسي خود از شعر را قرباني خواستههاي مخاطب نكردهام چراكه اگر هنرمند مدام مخاطب را دربرابر خود احساس كند، به خويشتن خود خيانت كرده است. مخاطب حق دارد كه بيايد و عبور كند و چيزي از خود را در شاعر جا بگذارد.
نظر كليات درباره وضعيت شعر در اين سالها چيست؟
در اين سالها شعر نهايتا حركت كم و بيش خوبي داشته. به هر حال، بيشتر به سمت شعر شدن به معناي واقعي رفته و از اداهايي كه مرسوم بوده فاصله گرفته است. هرچند هنوز هم كم و بيش از بعضي تصنعها كاملا تهي نشده، باز هم جاي اميدواري هست.
معتقدم شعر اين سالها بيشتر به اعصاب جامعه نزديك است و بيشتر از پيش ميتواند همراه و تسكيندهنده باشد چراكه مردم ما بهشدت نيازمند تسكيناند، نيازمند چيزي كه با آنها از در آشتي درآيد. شعر در اين چند دهه زياد هم با مردم روراست نبوده و به دغدغههاي آنها نپرداخته است يا لااقل با زبان آنها سخن نگفته. بگذاريد مثالي بزنم. چرا بايد كتاب دهجلدي «كليدر» و كتاب «جاي خالي سلوچ» با آن حجم به چاپ دهم و پانزدهم برسد و اين همه موردپسند خاص و عام واقع شود؟ تنها يك دليل ميتواند داشته باشد؛ اينكه اثر با مردم صادق است.
حالا با هر زبان و تكنيكي كه ميخواهد باشد. بعضي شاعران سالي يك مجموعه شعر چاپ ميكنند! من نميدانم زندگي و تجربهها و آموختهها اصلا كي فرصت آن را مييابد تا در درون آنها تهنشين شود! آخر شاعر چطور ميتواند چيزي بگويد بيآنكه آن را زيسته باشد؟! از سويي، اينهمه جلسه و همايش هم از شعر يك هنر دمدستي ساخته و آن را از ساحت واقعي خودش دور كرده است. با اينهمه، فكر ميكنم شعر در اين چند سال اخير يك جورهايي از سردرگمي- البته تا حدودي- بيرون آمده و شايد تنها دليلش اين باشد كه از دروغ گفتن خسته است.