• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3976 -
  • ۱۳۹۶ شنبه ۲۵ آذر

گزارش «اعتماد» از زندگي در هفت تپه هميشه معترض

ني‌ها و آدم‌ها

زهرا چوپانكاره

«گفت: «بلند شويد برويم». من و برادرم را سوار ماشين كرد و دم پمپ بنزين نگه داشت. مي‌دانستم مي‌خواهد چه كار كند چون قبلا چند بار گفته بود اگه حقش را ندهند اين كار را انجام مي‌دهد، من هم باور داشتم كه اين كار را مي‌كند اما آنها باورش نكردند. رفتيم شركت، از ماشين پياده شد و بنزين را ريخت روي خودش.» فاطمه وقتي مي‌گويد «اين كار» يعني اقدام به خودسوزي. همين چند هفته پيش بود كه پدرش عصباني به خانه آمد، دوقلوهاي دختر و پسرش را برداشت و به سمت شركت نيشكر هفت‌تپه راند. دختر نوجوان با لباس مدرسه نشسته و در پاسخ به اينكه «هيچ لازم نيست اگر اذيت مي‌شوي در موردش حرف بزني.» مي‌گويد كه مشكلي با تعريف وقايع آن روز ندارد. آن روزي كه پدرش، بهروز اول اقدام به خودسوزي كرد و بعد از ناموفق ماندن كار، چاقو را زير گلوي پسرش گذاشت تا بتواند از نزديك با رييس كارخانه صحبت كند. كارگران مي‌گويند كه حالا با مديريت شركت به توافق رسيده‌اند، دستگاه‌ها را روشن كرده‌اند و هفت‌تپه كارش را از سر گرفته. اين تجمع پنج روزه آنها حالا مي‌رود در پرونده قطور تمامي تجمعات قبلي. به قول خود كارگران: ياد نداريم حقوق‌مان را بدون اعتراض گرفته باشيم. هفت تپه و شهرها و روستاهاي اطرافش لابد با واريز شدن حقوق‌ها جان اندكي مي‌گيرند. شايد بخشي از خريدهاي نسيه‌اي كه مردم منطقه به آن عادت كرده‌اند از دفتر حساب و كتاب مغازه‌ها خط بخورند. اما فاطمه و دختر و پسراني كه سال‌ها است با نام هفت‌تپه بزرگ شده‌اند داستان ديگري دارند؛ داستاني كه با پايان تجمع، به سر نمي‌رسد.
 «بنزين را كه روي خودش ريخت من شروع كردم به جيغ كشيدن، علي (برادرم) دويد به سمت پدرم، رفيق بابا هم زد زير دستش و كبريت افتاد. بعد بابا، داداشم را گرفت و چاقو را گذاشت زير گلويش. پسرعموي پدرم من را از آنجا دور كرد اما پدرم گفت كه بروم پيشش. مي‌گفت تا رييس كارخانه نيايد دست برنمي‌دارد. با همين وضع رفتيم سمت دفتر مدير، راه را برايش باز مي‌كردند از ترس اينكه كاري انجام ندهد. رفتيم داخل دفتر كنفرانس، خيلي جو بدي بود. چاقو هنوز زير گلوي داداشم بود. افشار كه آمد دادوبيداد شد، با پدرم صحبت كرد و بعد هم با من. گفت اين موضوع حل شده و ديگر مشكلي نيست. گفتم چرا بايد كار را به يك جايي برسانيد كه پدرم بخواهد خودسوزي كند يا چاقو زير گلوي بچه‌اش بگذارد.» دختر كلاس يازدهمي مي‌گويد كه هيچ كدام از صحنه‌هاي آن روز او و برادرش را نترسانده: «پدرم خيلي شجاع است، ما هم مثل او هستيم. اگر آن روز خودش را آتش زده بود من هم همان كار را مي‌كردم، حاضر بودم به خاطرش بميرم. همان روز به رييس كارخانه كه از درس و مدرسه‌ام پرسيد، گفتم شما خودتان اگر وضعيت پدر من را داشتيد شرمنده بچه‌هاي‌تان نمي‌شديد؟ پدر من شرمنده روي بچه‌هايش شده كه دست به اين كار زده، نمي‌تواند بچه‌هايش را در تنگي ببيند. توي مدرسه هم‌كلاسي‌هايم كه پدرشان در كارخانه كار مي‌كنند آمدند و در مورد كاري كه پدرم كرد آرام با من صحبت كردند، گفتم چرا آرام مي‌گوييد؟ بگذاريد هر كسي هم كه نمي‌داند بداند. من به پدرم افتخار مي‌كنم.»
فاطمه مي‌خواهد دكتر شود، مي‌خواهد از شهرشان برود، مي‌خواهد همه‌شان با هم بروند: «خودم، پدر و مادر و برادرم، خانواده پدري و مادري، دوست دارم همه از اينجا برويم. ديگر از اينجا خوشم نمي‌آيد. فقط هم به خاطر شركت نيست، دلم مي‌خواهد برويم يك شهر بزرگ، يك جايي كه پيشرفت كنيم؛ شيراز، تهران، مشهد. اگر من دانشگاه قبول شوم خانواده‌ام هم مجبور مي‌شوند با من بيايند. » زندگي در هفت تپه هميشه و نه فقط حالا برايش يادآور اعتراض بوده، از وقتي كه يادش مي‌آيد مي‌دانسته كه اعتراض صنفي چيست: «نخستين بار سال 86 بود كه اعتراض صنفي ديدم، من شش ساله بودم و همراه برادرم و پدرم رفته بوديم توي خيابان‌هاي شوش. خيلي شلوغ بود، پلاكارد داده بودند دست‌مان كه حق‌مان را بدهيد. از بزرگ تا كوچك همه آمده بودند. قشنگ يادم هست كه علي سر كول پدرم نشسته بود و من هم سر كول دوست پدرم بودم، وسط راه جاي‌مان را با هم عوض كرديم. از آن بالا همه چيز را واضح مي‌ديدم كه چطور زن و بچه و كارگران همه شعار مي‌دهند. » آن موقع اعتراض به چه بود؟ پدرش جواب مي‌دهد: «باز هم حقوق نداده بودند.»

مدرسه نبود نابود مي‌شديم
به شهرك كوچك با خانه‌هاي قديمي و بي‌رنگ و رو مي‌گويند: «جنگ‌زده». رد تمام هشت سالي كه خوزستان با جنگ دست و پنجه نرم مي‌كرد را در همين اسم‌ها و يادها مي‌شود ديد. اسمي كه حالا به پسربچه‌هاي 13 و 14 ساله ساكن اين خانه‌هاي قديمي هم ارث رسيده. پدران برخي از اين پسربچه‌ها كه پياده و با موتور در خيابان حوالي هنرستان‌شان چرخ مي‌زنند، در شركت نيشكر مشغول كارند. عماد، 14 ساله است، «دلت مي‌خواهد چه كاره شوي؟»: «چه كاره شوم؟ هيچي، بيكار بمانم بهتر است از اين وضع حقوق‌هاي شركت. » سوال دوباره تكرار مي‌شود، فكر كن شركت نيست، چه كاري دوست داري؟ «مكانيك. » ماشين ندارند، ماشين دوست دارد و مكانيكي شايد برايش نزديك‌ترين تصوير حقيقي به سروكار داشتن با ماشين است. ماشين براي عماد پوسترهاي عجيب و غريب توي مجله‌ها نيست، تصوير ماشين هم مانند شغل آينده‌اش بيش از اندازه واقع‌گرايانه است: «چه ماشيني دوست دارم؟ پژو پارس.»
خالد بايد مثل دوستش كه كنارش ايستاده الان كلاس يازدهم باشد. سال پيش را مدرسه نرفته و حالا دانش‌آموز مقطع دهم متوسطه است. تفاوت دو دوست اين است كه اولي پدرش كارمند كاغذ پارس است و خالد فرزند يكي از كارگران نيشكر هفت‌تپه: «سال پيش مشكل مالي داشتيم، نمي‌توانستم شهريه و هزينه مدرسه را بدهم براي همين سال پيش مدرسه نرفتم. » خالد هم مي‌خواهد مكانيك شود: «خب كار ديگري نيست.» جمع پسرها مدام گسترده‌تر مي‌شود، پدر باقي‌شان كارگر نيشكر نيستند، نقطه اشتراك‌شان زندگي در شرايط «جنگ‌زده» است: « سينما؟ براي سينما بايد برويم شوش. 6، 7 هزار تومان پول مي‌خواهد.» تابستان‌ها يا مي‌نشينند توي خانه يا در كانال شنا مي‌كنند: «استخر هست، استخر پول مي‌خواهد. قبلا براي شركتي‌ها هزار تومان بود، حالا شده 5 هزار تومان.» دل‌شان مي‌خواست پاركي بود كه بعد از مدرسه بروند بنشينند توي پارك: «اينجا فقط مزرعه نيشكر هست، توي مزرعه چرخ بزني فكر مي‌كنند رفته‌اي مواد بكشي. تنها جايي كه داريم مدرسه است معلم‌هاي‌مان خيلي خوبند، هم خوب درس مي‌دهند هم رفيق‌مان هستند. اگر مدرسه نبود نابود مي‌شديم.»
سقف آرزوهاي زينب و محدثه بلندتر است. دبيرستان‌شان كمي از هنرستان پسرانه فاصله دارد اما اميد توي صداي‌شان خيلي بيشتر است. دانش‌آموزان كلاس دهمي ساكن هفت‌تپه مي‌خواهند وكيل شوند. ورزش مي‌كنند و لابه‌‌لاي حرف‌هاي‌شان مدام مي‌خندند، حتي وقتي كه از وضعيت حقوق دادن شركت حرف مي‌زنند هم مي‌خندند. تابستان‌هاي‌شان را با ورزش مي‌گذرانند؛ شنا و تكواندو. صداي‌شان فقط وقتي كمي آرام و بي‌خنده مي‌شود كه از محدوديت‌شان براي بيرون رفتن مي‌گويند: «من عكاسي مي‌كنم، دوست دارم گاهي بروم بيرون عكس بگيرم اما امنيت لازم را ندارم. خيلي از دخترها هم قبلا مثل ما ورزش مي‌كردند. حالا خيلي‌هاشان از اين شهر رفته‌اند، خيلي‌هاي ديگر هم مي‌نشينند توي خانه.»
در شهر حُر، حوالي هفت‌تپه، جوان نجاري كه كسب‌و كارش با عقب افتادن‌هاي هرازگاه حقوق كاركنان شركت از رونق افتاده است مي‌گفت كه تفريح جوانان بعد از كار، نشستن در قهوه‌خانه و قليان كشيدن است: «براي سينما بايد برويم شوش. خيلي كم پيش مي‌آيد كه سينما برويم.» آخرين فيلمي كه ديديد چه بوده؟ «پر پرواز.» در «جنگ‌زده» پسربچه‌ها مي‌گويند كه اگر بتوانند كفتربازي مي‌كنند، هم سرشان گرم مي‌شود و هم از نظر خودشان كاري است كه بيشتر از درآمد شركت مي‌شود رويش حساب كرد: «هر چه باشد بهتر از كار در شركت است، ارزش كبوتر تا سه ميليون و چهار ميليون هم هست. كبوتري كه ولش كني تا اصفهان و شيراز هم مي‌رود. كبوترهاي دمبي، پلاكي زياد داريم. الان اگر به بچه‌ها بگويم كبوترهاي‌شان را بپرانند كل «جنگ‌زده» را مي‌گيرند.»

چهره زنانه اعتراض
روز دوم تجمع، پنج زن روبه‌روي در اصلي كارخانه شكر هفت‌تپه ايستاده بودند و بدون اينكه پا به درون محوطه بگذارند تبديل شدند به نخستين تصوير تجمع. روز دوم همراه جمعيت كارگران از دروازه ورودي كه مرز آهني ميان كارخانه و دنياي بيرون است، عبور كردند و وارد جمع كارگران معترض شدند. چهار نفرشان كمي آن‌سوتر از جمعيت مردان خشمگين ايستادند و يك نفرشان از پله‌هاي سكوي ميانه محوطه بالا رفت و در كنار يكي از چهره‌هاي اصلي معترضان قرار گرفت. صدايش را بالا برد و شروع كرد به سخنراني كوتاهي با صداي بلند. در پايان هر جمله صداي مردان پايين سكو هم با چاشني كف‌زدن‌هاي مكرر بلند مي‌شد: «اي‌والله! آفرين!»
كارخانه نيشكر چهره مردانه‌اي دارد. غير از انگشت‌شمار كارمندان زن در بخش اداري و دفتر مديريت، فضاي شركت به حضور زنان عادت ندارد. پيوستن اين پنج نفر به جمعيت معترض، آن هم در وسط محوطه اين كارخانه مردانه، اتفاق تازه‌اي است. علي‌رغم همه آن تشويق‌هايي كه سخنراني پرشور زن را (كه همسر يكي از كاركنان شركت است) پرشورتر كرد، در حاشيه تجمع زمزمه‌ها اين است كه: «ببينيد اوضاع چقدر سخت شده كه زن‌ها هم مجبور شده‌اند به كارخانه بيايند.» حضور اين زنان همچنان نشانه‌اي از يك وضعيت غيرعادي است. اما اسماعيل يكي از كساني است كه فكر مي‌كند اين غيرعادي بودن را بايد شكست، بايد حرف‌هاي قديمي را كنار گذاشت و زنان را به ميدان دعوت كرد. از نظر او دست كم براي موفقيت اعتراضات صنفي و كارگري هم كه شده نبايد از ياد برد كه مردان هرقدر هم كه معترض باشند باز هم نيمي از جمعيت تاثيرگذارند: «ما مردها 50 درصد جامعه‌ايم و زنان 50 درصد ديگر. حالا ببينيد اگر آن نيمه ديگر هم در كنار ما قرار بگيرند چه مي‌شود. هي مي‌گوييم جنس مخالف! مخالف يعني چه؟ ما همه آدميزاديم. وقتي آن خانم امروز آمد روي سنگر ايستاد يك شيرزن بود كه من از ايستادن كنارش افتخار مي‌كردم. قبل از اينكه برود بالا گفت مي‌توانم حرف بزنم؟ گفتم حتما اما صدايت نلرزد، گفت نه! چقدر هم قشنگ حرف زد. » عقيده اسماعيل اين است كه به جاي خاموش كردن صداي زنان، بايد حرف‌هاي آنها را شنيد. بايد روي قدرت آنها حساب كرد: «خيلي ساده است، فقط همين فعاليت زنان در خانه را حساب كنيد؛ هواي بچه‌ها را دارند، به فكر غذا هستند، حواس‌شان به نظافت و نظم خانه هست، يعني ذهن‌شان در آن واحد روي چند موضوع مشغول است. اين يعني يك مدير توانا. اما ما اعتماد به نفس را از زنان‌مان گرفته‌ايم. ما چون بلد نيستيم با زنان‌مان گفت‌وگو كنيم يا مي‌ترسيم حقيقت را بگويند، صداي‌مان را بالا مي‌بريم كه صداي‌شان شنيده نشود.»
 او قضيه را فراتر از شركت خودشان مي‌بيند، مشت هفت تپه، نمونه خروار جامعه است: «به نظر من هفت تپه ماكت كوچكي از جامعه ايراني است. ديديد چند تا مرد بودند و چند تا زن؟ در جامعه هم همين است. همين پنج زن هم كه امروز ديديد از خودشان و آبروي‌شان گذشته‌اند كه آمده‌اند وسط تجمع. حالا ببينيد پشت سر همين چند نفر كه شجاعت به خرج دادند چقدر حرف درآيد. ما همه براي اين كار هزينه مي‌دهيم اما هزينه‌اي كه اين چند زن متقبل شدند بيشتر است. حالا اين چند نفر يا تبديل مي‌شوند به قهرمان يا بايد هزينه وحشتناك بي‌آبرويي را بدهند. اين موضوع را خودشان هم مي‌دانند و با اين وجود تصميم گرفتند كه بيايند. براي همين مي‌گويم اين زنان از ما شجاع‌ترند.»

آتش در نيستان
بطري‌هاي 5/1 ليتري آب‌معدني جلوي رويش پر از بنزين‌اند. يك سال است كه از سم‌پاشي و علف‌كني مزارع نيشكر كه برمي‌گردد، تا ساعت 5 عصر كارش فروش همين بطري‌هاي 2 هزار توماني است. «حنون» راضي است. از كار در شركت راضي است، از اينكه ديگر در بازار گوجه و خيار نمي‌فروشد راضي است. سه سال است در نيشكر هفت تپه مشغول به كار شده، «به خاطر بيمه رفتيد شركت؟»: «احسنت! بله. بازار به درد نمي‌خورد. » هر روز تلمبه‌اش را از سم پر مي‌كند و مشغول كار مي‌شود؛ بدون ماسك و دستكش، باز هم راضي است: «وقتي كه مهندس افشار آمد براي ما خوب شد. به ما شكر دادند، پوتين دادند، براي مدرسه بچه‌ها قلم و دفتر دادند. » پسر جواني كه كنارش ايستاده به حنون يادآور مي‌شود كه ديگر در شركت از اين خبرها نيست، مي‌گويد: «همان يك بار كه اينها را دادند خوب بود. براي همين مي‌گويم شركت خوب است فقط الان 4 ماه است حقوق نگرفته‌ام. » آن سمت جاده‌اي كه ايستاده، دود مزارع نيشكر بخشي از آسمان هفت‌تپه را تيره كرده.
بهروز كنار مزرعه سوخته ايستاده و با صداي آرام در مورد نحوه برداشت نيشكر توضيح مي‌دهد. هيچ‌كس در اين منطقه ماجراي روز خشم او را فراموش نمي‌كند، حالا كه ماجرا به خير گذشته گاهي در مورد آن روز با او شوخي هم مي‌كنند، آشناهايش كه مي‌گذرند بهش مي‌گويند: «بهروز بنزين نياوردي؟» بهشان لبخند مي‌زند و حرفش را ادامه مي‌دهد: «نيشكر تنها محصولي است كه آتش مي‌زنند و بعد محصولش را برداشت مي‌كنند. »

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون