پیشیِ ساختِ فضا بر قصهگویی در رمان «نگهبان»
روایت غریب دوزخی قندیلبسته
«نگهبان» روایتگر دوزخی سرمازده و قندیلبسته است. جهانی پر از برف، پر از سرما و پر از تاریکی، که در هر قدمش، مرگ به تمثال گرگی به کمین نشسته. رمانی فانتزی از پیمان اسماعیلی که توانسته با استخدام زبانی ساده و یکدست، خواننده ایرانی را با حوادث و اتفاقات خارقِ عادات خود، همراه کند. و البته این همراهی، به یقین، مدیون توصیفهای مناسب نویسنده برای تجسم بخشیدنِ هرچه قویترِ فضای داستانیِ اثر است که به نسبت، در به تصویر در آوردن فضای آخرالزمانی آن در پیشگاه خواننده موفق بوده است. قصه؛ که حرکتی کند و ریتمی سنگین و آرام دارد، با سرگردانی و تنهایی شخصیت اصلی داستان(سیامک) در سرزمینی کوهستانی و سردسیر آغاز میشود و با تمهیداتی که در طول اثر صورت میگیرد -روایت هایی در قالب چندین و چند خاطره و نامه و بازگشت به گذشته که البته بعضی از آنها به نظر زائد و بیربط میرسند- راویِ دانای کل، به مرور، مخاطبش را به درونِ جهان داستانیِ غریب و مرگزدهاش میکشاند و تا انتها، رفتهرفته (با حوصله خاصی که معمولا از ناتورالیستها سراغ داریم)، او را به اندازهای که نیاز است، در جریان چگونگی روند شکلگرفتن رویدادها و دگرگونیها قرار میدهد؛ بیآنکه لحظهای در این دنیای وهمناکِ تاریک و سرد که نهایتش زوال است، رهایش کند و به دام بیهودهگویی بیفتد. در حقیقت، راوی روایتگری است که تلاش میکند با ظرافتبینیهایی که در به کارگیری تمهیدات داستانی به خرج میدهد (که البته گاه به دلیل برخی نارساییها، از جمله اطناب و رودهدرازی و دست و دلبازی در دادن اطلاعات، ستوهآور هم میشوند و این ضعف، البته خود دلیل دارد و حتما در ادامه به آن خواهیم پرداخت) دست به بازآفرینی مرگ، سرگردانی و تنهایی شخصیتهای درون اثر (بنمایههای اصلی داستان)، از جمله سیامک و صلاح، در دوزخی عذابآور بزند و تا انتها وی را همراه خود کند. اما برای دستیابی به این همراهی و پرداخت و به اجرا درآوردن چنین جهانی، آن هم با این قصه نسبتاً غریب در رمان ایرانی، که پر از شخصیتهای خیالی و وهمناکیست که قرار است روایت شوند، از چه حربهای باید استفاده کرد؟ شاید پاسخ به این سوال، تمهیدی باشد که در «نگهبان» به کار گرفته شده است و آن، پیشیِ دادن ساختِ فضا بر قصهگویی است؛ آن هم به اندازه ای که فرم، ساختمان خودش را با مصالحِ آن شکل بدهد و استوار کند.
به عبارتی؛ اسماعیلی با برتریدادن آگاهانه به فضاسازی و ساختِ موقعیت بر فرم و قصه در اثر، بخش زیادی از روایت را که قرار بود در طول داستان، رفتهرفته به خواننده انتقال داده شوند اما به دلیل غریب بودن قصه از نظر خواننده ایرانی، با امکان پسزدهشدن از سوی خوانندگان روبهرو بود، با پیشی دادن فضا بر قصه، به مخاطبین خود انتقال داده است. و این همان چیزی است که در مجموع، اسماعیلی برای مهیا کردنش، از همان ابتدای داستان، عزمش را جزم میکند: «مردم از دیدنش میترسند.از سر راهش کنار میکشند. نگاهشان را میدزدند. مردم سرمازده و کبود. توی سرمای زیر صفر بچههایی را میبیند که روی پشت بامها کنار سگی ایستادهاند و زل زدهاند به او. با یک تا پیرهن کثیف پارچهای. لباس چسب تنشان شده و لرزیدنشان از پشت پارچههای چرکگرفته پیداست. سگها هم پارس میکنند. هروقت که می آید لاجان پارس سگها همه جا را میگیرد. انگار گرگ دیده باشند. زوزه میکشند ولی جرات ندارند نزدیکش شوند...ازدور پارس میکنند. گاهی میایستد زل میزند به سگی که آروارههایش را با غیظ به هم می کوبد. سگ سرجایش میایستد. بزاقش از گوشه آروارهها میریزد پایین. کمی بعد آرام میشود. زوزه خفیفی میکشد. دوری میزند و از سر راهش کنار میرود.» دلیل تسلط جبرگرایانه دو فضای آخرالزمانی در رمان نیز همین است.
دو فضای کابوسناک و مرگزده؛ که یکی با سرمایی جانکاه و دیگری با گرمایی جانفرسا، آدمهای درون خود را به تدریج به کام زوال و نابودی میکشانند. بهگونهای که همگامی این دو فضا، با موقعیتهایی که شخصیتهای داستان بر حسب رویدادها در آن قرار میگیرند، به گیرایی و مقبولیت هرچه بیشتر «نگهبان» در پیشگاه خواننده، کمک زیادی میکند. در واقع به کمک توصیفات دقیق و مناسب، با مسلط شدن فضا بر قصهای که در حال روی دادن است، زبان روایتگرانه یکدست و قابل پذیرشی پیش روی خواننده قرار گرفته که با گسترش منطقی درونمایه داستان، کمتر میتواند از پذیرش شخصیتها، حوادث و موقعیتهای درون آن، سر باز بزند. اگرچه همین زبان در جاهایی نیز، دچار نارساییهایی شده و در لحظات و صفحاتی، کاملا رو به محاق میگذارد؛ مشکلی که هر نویسنده دیگری نیز ممکن است در نظامِ «دلالت فرم بر موقعیتها» با آن دست و پنجه نرم کند. در واقع، هنگامی که فضاسازی و پرداخت موقعیت و حادثهپردازی در یک اثر، بر کلیت ساختِ داستانی آن اثر برتری مییابد، این کاملا طبیعی خواهد بود اگر بر حجم و اندازه توصیفات و گزارههای خبری و توضیحی در کار، افزوده شده و ناخواسته بر پیراستگی و قدرت کار، تأثیر سوء بگذارد. و متأسفانه پیمان اسماعیلی نیز، با تمام تلاشش، از این آسیب مستثنی نمانده است. درحقیقت، «نگهبان» پیمان اسماعیلی، تا حد زیاد و غیر قابل قبولی، جزیینگر و دقیق است و سرعت پیشرفت رویدادها و قصهها در آن به صورت کسل کنندهای کند بوده و در حد فاصل بین این کندی و جزیینگریهای پی در پی، نویسنده گاه به گاه نیز خود را گرفتار پرگویی و رودهدرازی کرده است. تا آنجا که بعضاً در حساسترین لحظات رمان، اسماعیلی بیهیچ دلیل مشخصی، پوست موزی را که از قبل و در خلال روایت، برای زیر پا اندازیهای احتمالیاش آماده کرده بود، بالأخره در فرصتی از آستین در آورده و زیر پای راویاش میاندازد؛ آن هم خاصه در صفحات انتهایی کار؛ آنجا که خواننده، با حسرت و دریغ حدس و برداشتهایش را نقش برآب میبیند و با دخالت و اصرار و پرگویی بیجای نویسنده، نه فقط متوجه اقدام انتقامی ندا -نامزد صلاح- میشود، که حتی امکان لذتبردن از سپیدخوانیای را هم که میتوانست و میشد بی دخالت شخص سومی در این بخش از رمان داشته باشد، از دست میدهد: اگرچه، شاید بتوان با مقداری اغماض، با توجه به فضای حاکم بر سرتاسر رمان(سرمای جانکاه و گرمای جانفرسا)، ریتم کند داستان را توجیه کرد و آن را جزو تکنیکهای به کار گرفته شده در پیشبرد اهدافِ هنری اثر به حساب آورد(مثلا برای تجسم هرچه بهتر روایت)، اما تکرارِ توصیفات و اصرارِ بر دادن اطلاعات و حجم بیش از اندازهشان گاهی به اندازهای میشود که نمیتوان به این راحتیها، نادیدهشان گرفت و با این برچسبها وجدان را آسوده کرد. به هر تقدیر، در خاتمه باید گفت، رمان نگهبان به قلم پیمان اسماعیلی را، که توسط نشر چشمه در زمستان سال 1392 منتشر شده است، میتوان جزو آثار آموزشیای دانست که در بهکارگیری درست نظام «تفوق فضا بر قصه» برای پیشبرد و برساختن هرچه مستحکمتر روایت، نمونههای مناسبی برای پژوهش، تحقیق و معرفی هستند. رمانی که شاید بتوان آن را جزو معدود رمانهای به نسبت قابل قبول این سالهای ادبیات داستانی کشورمان به حساب آورد که در آن، خلاقیت هنری توانسته در کنار روایتی نسبتاً جذاب، خواننده را تا انتهای کار با خود، همراه و همدل کند.