هاشمي به روايت هاشمي(2)
روزنامه «اعتماد» 19 دي بخش اول مصاحبه مركز اسناد انقلاب اسلامي با آيتالله هاشمي رفسنجاني را منتشر كرد كه ادامه آن به طور منظم هر روز منتشر خواهد شد.
در اين سالها اصلا تهران نيامديد؟
چرا، در تابستانها ديگر، دو تابستان آمديم تهران براي تحصيلات جديد. مدرسه علوي دوره گذاشته بود كه عدهاي را مبلغ با زبان خارجي تربيت كنند براي اعزام به خارج؛ هر سال ده، پانزده نفر ميپذيرفتند. ما جزو پذيرفتهشدگان اينجا بوديم كه آمديم در حد ديپلم، فكر ميكنم درسهاي لازم را خوانديم در مدرسه علوي. آقاي روزبه و آقاي شهرتاش و عدهاي از استادان بودند كه اينجا به ما درس ميدادند. تحصيلات كلاسيك هيچ تقريبا نخوانديم در مكتب و بعد هم اينجا اينطوري خوانديم. درس دادن در حوزه هم همين طور بود؛ با هر كسي پايينتر از خودمان كه ميآمدند پيش ما عدهاي درس ميخواندند تقريباً در تمام آن دورهاي كه ما درس ميخوانديم در قم، پايينترها را درس ميداديم. مثلاً هيچوقت جمع زيادي من نداشتم هفت، هشت، ده نفر ميرسيدند شاگردانم؛ ولي بيشتر هيچوقت نشد، در همين حد درس ميداديم براي معيشتمان. تا اخوان بودند همان پنجاه تومان بود و آنجا بوديم، بعد كه اخوان رفتند؛ رفتيم منزل كرايه كرديم. و اولين سفري هم كه رفتيم نوق، به خاطر اينكه شهريه گرفته بوديم يك عدهاي هم همراهان آمدند آقاي انصاري بود واعظ رفسنجان هم آمد. اخويام محمود آمد، اخويام احمد آمد، محمدمان كه حالا در راديو- تلويزيون است آمد، ابوي آمد، اينها، ديگر[عيالوار شديم] اينها را هم اداره ميكرديم. براي معيشت هميشه يك مقداري از ده برايمان ابوي ميفرستادند اما كافي نبود. يك مقدار هم كه شهريه ميگرفتيم كه آن هم خيلي نبود محرم و صفرها اگر نوق نميرفتيم، ميرفتيم بيرون براي تبليغ، چيزي ميگرفتيم، يك مقدار ميگرفتيم. اولين سفر كه رفتيم، براي سفر تبليغي خارج از آن چيز، تاريخي است برايم. آقاشيخ محمد آقايي بود كه حالا قاضي است اخيرا هم بازنشسته شده است او هم، از هممباحثههاي قديمي من است، اهل خمين است مال كمره خمين است. او آمد ما را تشويق كرد كه برويم ده اينها، براي تبليغ اربعين، چمدان را بستيم، پر كتاب كرديم با زحمت رفتيم شب در قهوهخانه بوديم. صبح اهل ده آمدند ببينند آخوندي چيزي آمده، ديدند ما آنجا هستيم؛ ما را بردند براي منبر در خانهاي روضه بود رفتيم آنجا. در ده خودمان نه اينكه از روي سيري و با قدرت برخورد ميكرديم، آنجا هم اولين منبر انتقادي به كدخدا و اينها، تاختيم؛ همان حرفهايي كه جور كرده بوديم بزنيم بعد از منبر، اينها از منبر ما خوششان نيامد. يكي گفت كه آقاشيخ اينها را ما خودمان هم بلديم اين آيه قرآن[نامفهوم]... را مطرح كرديم براي آنها چندي صحبت كرديم. ما را تقريبا جواب كردند؛ البته نه رسمي ولي خيلي تحويل نگرفتند. به ما برخورد آنطوري كه توي ده خودمان از ما استقبال ميكردند ما وقتي وارد ده ميشديم، رسم اين بود مردم ميآمدند بيرون استقبال، آب ميپاشيدند كوچهها را، علم ميآوردند همينطور با سلام و صلوات ما را ميبردند خانه. اينجا حالا با اين خفت آمدند ما را بردند بعد هم هيچ كس تحويلمان نگرفت خيلي برخورد به ما. آمديم قهوهخانه كه چمدانمان[را]برداريم ديگر از بس برخورده بود استخاره كرديم كه بمانم اين آيه آمد، آيه اصحاب كهف كه همان آيه كه (... طلعت عليهم لوليت منهم فرارا ولملئت منهم... كهف 18) حالا بد هم نبود مجموعش ولي ما از حمله ترسيديم و زود سوار ماشين شديم برگشتيم. همه اهل ده منتظر بودند ما برگرديم و خلاصه شكست خورديم در تبليغ. سفر دوم را با آقاشيخ حسن صانعي و آقاي رباني با هم قرارداد بستيم شريكي، شايد شركت شرعي هم نميشود ولي نميدانستيم، برويم با هم تبليغ، هر چه درآورديم با هم.
رفتيم رسيديم به شيراز؛ يكي دو روز آنجا مانديم در مدرسه، اينطوري مصلحت ديدند كه برويم فسا، ولي آشنايي هم داشتيم كه فسا حالا انتخاب شد از آن طلبههاي شيراز و اينها، رفتيم فسا. آنجا هم يك مدتي سرگردان بوديم، بالاخره آقاشيخ حسن صانعي همان اطراف فسا ماند، جايي به نام زاهدان، دهي بود ايشان رفت آنجا و ما يك منبر در مسجد جامع رفتيم. براي اينكه شايد منبرمان بگيرد، كسي هم دعوت نكرده بود از ما. يك فردي از اهل يك دهي در آن جلسه بود او پسنديد، آمد دعوت كرد كه برويم در آن ده، دهي به نام رُقنيس آقاي رباني هم باز يك جايي اطراف فسا پيدا شد رفت آنجا. ما رفتيم رُقنيس اين بايد آن موقعي باشد كه ما مكاسب و كفايه ميخوانديم، دقيقا نميدانم آنموقعها بود ديگر، حالا بايد سال 34 و 35 باشد بعد از پنج-شش سال درس خواندن و اينهاست. اينها ديگر، اوايل رفتن براي تبليغهاي درآمددار يعني به فكر زندگي افتاده بوديم ديگر. كمبود داشتيم و اينها، چون طرفهاي خودمان كه ميرفتيم پول به ما نميدادند ما هم بنا نداشتيم بگيريم. اينجاها ميرفتيم كه درآمد داشته باشيم چون موثر هم بود در زندگيمان. فكر ميكنم مثلا سطح و كفايه ميخوانديم آن سالها باشد. شايد حالا آقاشيخ حسن و اينها، يادتان باشد. آن آقاي انصاري دارابي هم ايشان در آن سفر با ما بود. آقاسيد محمدحسين ارسنجاني هم آنجا پيشنماز بود. گاهي برايشان هم وارد ميشديم، در مدرسه بوديم كه ما را برداشتند بردند رُقنيس اول شب در يك قهوهخانهاي خوابيديم صبح ما را بردند در ده، ده هم خوب بود يك ده نسبتا خوش آب و هوا بود. دو سه روز مانديم يك پيرمردي هم ما را برد در خانهاش مهمان او بوديم؛ تميز نبود، كثيف بود. سحر هم بلند ميشديم غذا بخوريم، دماغش را ميگرفت اين طور ميكرد.