• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4014 -
  • ۱۳۹۶ دوشنبه ۹ بهمن

شكل‌گيري صنايع نوين در ايران به روايت زنده‌ياد رضا نيازمند

از قندچي تا خيامي‌ها

اين گفت‌وگو به مناسبت چهلمين روز درگذشت رضا نيازمند منتشر مي‌شود

عليرضا   بهداد

 اولين‌باري كه قرار گفت‌وگو گذاشتيم بهار 92 بود. معمولا دقايقي دير مي‌رسيدم. مي‌گفت نمي‌دانم شما بچه‌هاي بعد از انقلاب چرا زمان را درك نمي‌كنيد. با عصايش به زمين مي‌كوفت و غرولندكنان مي‌گفت نمره‌ات صفر! حدود چهار سال تا چند ما پيش از مرگش اين قرارها ادامه داشت. ديالوگ هم همان بود. «ببخشيد دير رسيدم»... «نمره‌ات صفر». به عنوان نسلي كه انقلاب‌زاده بودم هرگز نتوانستم از او نمره قبولي بگيرم. او مي‌خواست در چارچوب باشم و من از در چارچوب بودن گريزان. اين اواخر كه حالش خوب نبود و پيش‌بيني مي‌شد كه سالم از بيمارستان به خانه برنگردد، وقت نشد به بيمارستان بروم. ملاقات ساعت 5 تمام مي‌شد و من زودتر از 7 نمي‌رسيدم محل كار را ترك كنم. روز تشييع كه شد قسمت نبود به بهشت زهرا بروم. مراسم ترحيم را هم به خاطر يك ماموريت از دست دادم. به خاطر هيچ كدام از اين تاخيرها و نبودن‌ها ناراحت نيستم اما وقتي كه به اين فكر مي‌كنم از من خواست تا ملاقاتي با رييس دولت اصلاحات داشته باشد و من دست دست كردم و نشد كه اين ملاقات صورت گيرد، دلم بسيار مي‌گيرد.

رضا نيازمند حالا بيش از چهل روز است كه درگذشته. به او مي‌گويند پدر صنايع نوين ايران. موسس سازمان مديريت صنعتي، بنيانگذار سازمان گسترش، معمار صنايع خودروسازي، لوازم خانگي، نساجي و اولين مديرعامل شركت ملي مس ايران. نيمه دوم آذرماه گذشته در 96 سالگي درگذشت. چندين گفت‌وگو درباره موضوعات مختلف داشتم كه پيش از مرگش منتشر كرده بودم. اين گفت‌وگو كه در آن به شكل‌گيري صنعت خودرو در ايران مي‌پردازد را آماده كرده بودم تا به مناسبت چهلم او منتشر كنم. اما باز هم با چند روز تاخير. به اين فكر مي‌كنم كه باز روبه‌رويم ايستاده و مي‌گويد نمره‌ات صفر!

در اوايل دهه 40 و دوره نخست‌وزيري اسدالله علم كه وزارتخانه‌هاي صنعت، بازرگاني، معدن در هم ادغام شد و با جدايي بخش دارايي از اقتصاد، وزارت اقتصاد شكل گرفت، علينقي عاليخاني وزير شد و شما هم يكي از معاونانش. آن روزها اصلاحات ارضي اجرايي شده و سياستگذاري شده بود تا پول مالكان به سمت توسعه صنعتي شيفت كند. چگونه توانستيد در آن زمان تخم صنايع بزرگ، متوسط و كوچك را در زمين اقتصاد ايران بكاريد در حالي كه پيش از آن تقريبا چيزي به نام صنعت وجود نداشت؟

آن روزها بر اثر اصلاحات ارضي و عدم اطميناني كه در اقتصاد ايران شكل گرفته بود مردم پول‌شان را در پستوي خانه‌شان پنهان كرده بودند. وضع بسيار عجيبي بود و كسي ثروت خود را رو نمي‌كرد. همه دست از خريد كشيده بودند و تامين نيازهاي خود را به تعويق انداخته بودند. يادم مي‌آمد چند وقت قبل از شكل‌گيري وزارت اقتصاد، مديرعامل سيمان تهران بودم و مردم حتي يك كيلو سيمان هم نمي‌خريدند. به عبارتي ساخت و ساز صورت نمي‌گرفت و اگر كسي خانه‌اش نياز به تعميرات داشت آن را به عقب مي‌انداخت. در چنين فضايي كه ركود عمق گرفته بود ما مي‌دانستيم پول در خانه‌هاي مردم است اما به اين فكر مي‌كرديم كه چگونه اين پول را وارد چرخه اقتصاد كنيم. اين بود كه در وزارت اقتصاد به رهبري عاليخاني به اين نتيجه رسيديم كه بايد به مردم اطمينان دهيم كه دولت از ميليونر شدن آنان نمي‌ترسد و آماده است تا فضاي اقتصاد را به گونه‌اي رقم بزند كه آنها ميليونرتر شوند. در اصفهان كوچه‌اي هست به نام صدتوماني‌ها! يعني آنهايي كه صد تومان داشتند خيلي پولدار بودند. حال ما تصميم گرفته بوديم كه مردم ميليونر شوند.

بر همين اساس روي اصولي به توافق رسيديم تا صنايع مدرن در ايران شكل گيرد به گونه‌اي كه حتي اگر شخص اول مملكت هم از ما درخواست نابجايي داشت، زيربار آن نرويم. در چنين فضايي تصميم گرفتيم سراغ تمام افرادي كه بازاري بودند و مي‌دانستيم پولدار هستند برويم، آنان را راضي كنيم تا سرمايه خود را در جهت توليد و ايجاد صنايع به‌كار گيرند. فرمول آن را هم پيدا كرديم. مثلا به حاج آقا برخوردار كه توي حجره‌اش در بازار نشسته بود و با يك تلفن و نامه و دو سه كارگر كالا وارد مي‌كرد و به مردم مي‌فروخت گفتيم به جاي اين كار با شركت طرف قرارداد خود تفاهم كند كه خط مونتاژ محصولاتش را در ايران راه‌اندازي كرده و به تدريج درجه ساخت داخل خود را بالا ببرند. اين شد كه فردي به مانند حاج برخوردار ظرف چند سال صاحب بزرگ‌ترين خطوط توليدي لوازم خانگي در ايران شد و توانست به يكي از ميليونرهاي كشور تبديل شود. كه اثر فعاليت‌هاي او را هم هنوز در قالب كارخانجات پارس مي‌توان ديد.

صنعت خودرو را هم به چنين شكلي وارد كشور كرديد؟

درباره صنعت خودرو كه جزو صنايع بزرگ است، اوضاع كمي فرق داشت. يك روز در اتاقم نشسته بودم كه منشي‌ام گفت يك آقايي از آلمان آمده و با شما كار دارد. داخل كه شد گفتم فرمايش‌تان چيست؟ گفت من آمده‌ام مجوز بگيرم تا در ايران اتومبيل مرسدس بنز بسازم. گفتم بسيار خب. بهترين اتومبيلي كه الان در بازارهاي جهاني وجود دارد مرسدس است. اما شما اول بايد برنامه ساختش را بدهيد تا من هم پروانه ساختش را صادر كنم. گفت پروانه ساخت يعني چه؟ گفتم يعني اينكه بگوييد سال اول ما مثلا صندلي‌هايش را مي‌سازيم، سال دوم تايرهايش را مي‌خريم، سال سوم و چهارم و بالاخره اين تا 10 سال در ايران داخلي‌سازي شود. گفت: شما مي‌گوييد كه مرسدس در ايران ساخته شود؟! گفتم بله. اگر برنامه‌ات را بدهي من هم به تو پروانه مي‌دهم. اگر ندهي من هم به تو پروانه نمي‌دهم. گفت: شما حتي تا 15 سال ديگر هم نخواهيد توانست اين ستاره‌اي كه روي مرسدس هست را بسازيد. گفتم: چطور شما مي‌توانيد بسازيد آن‌وقت ما نتوانيم؟ من با اين شرايط به شما پروانه نمي‌دهم. از جا بلند شد و با يك ژست بي‌ادبي رفت. غافل از اينكه قبل از حضور در دفتر من يك مرسدس كوچك ساخته بودند و در حضور شاه؛ به وليعهد هديه كرده بودند.

شاه به او چه گفته بود؟

ظاهرا شاه اين خودرو را پسنديده و از تجهيزات مدرن آن خوشش آمده بود. به همين خاطر گفته بود برويد وزارت اقتصاد مجوز بگيريد و اين خودرو را بسازيد. بعد از اين ماجرا، به شاه گفته بود شما مرا فرستاده‌ايد وزارت اقتصاد اما معاون آنجا گفته پروانه نمي‌دهم! روزهاي سه‌شنبه، عاليخاني ساعت 4 عصر شرفيابي داشت و بايد به دربار مي‌رفت و آنجا گزارش مي‌داد. فرداي يكي از اين سه شنبه‌ها آمد و گفت: رضا كارمان درآمد! گفتم چرا؟ گفت: شاه گفته كه برو به نيازمند بگو يا تا شش ماه ديگر اتومبيل مي‌سازد يا اينكه برود خانه‌اش و برنگردد. حالا من مانده بودم و فرمان شاه و شش ماه وقت براي خودروساز شدن!

مديركلي به نام شيرزاد داشتم. به او گفتم شيرزاد چكار كنيم؟ گفت من نمي‌دانم. بايد بروم فكر كنم. گفتم برو دروازه‌قزوين واقعا اين دروازه‌قزويني‌ها شاهكار مي‌زدند در كارشان. او رفت و فردايش آمد و گفت بيا بريم من يكي را پيدا كردم. به يك گاراژ بزرگي رفتيم. دور تا دورش بچه‌ها نشسته بودند. تير چوبي بود و يك حصير بالاي سرشان. روي خاك حتي آسفالت هم نبود. مشغول صافكاري ماشين بودند. گفتم: رييس شما كيه؟ گفتند اصغرآقا. گفتم برويد بگوييد بيايد. رفتند آوردنش. ديدم اصغرآقا دست داد و شروع به صحبت كرد، من عاشق لهجه كارگرها بودم. آنها وقتي كه حرف مي‌زدند يك پاكي نيت در بيان‌شان وجود داشت. گفتم اينجا چكار مي‌كنيد؟ گفت يك فردي كاميون‌هاي ماك را به ايران وارد مي‌كند. اين كاميون‌ها خيلي قوي‌اند ولي در راه مشهد اينها جوش مي‌آورند. او به من گفته كه رادياتورش را درست كن تا جوش نياورد. من هم رادياتور ماك را ساختم. گفتم تو رادياتور ساختي؟! گفت: بله. رفتيم ديديم راست مي‌گويد و رادياتور را ساخته است. گفت: كاميون‌هاي صفر كيلومتر را اينجا مي‌آورد و قبل از تحويل به مشتري، رادياتورش را عوض مي‌كند. گفتم خب بعد چه كار مي‌كنيد؟ گفت بعد شاسي‌اش را از وسط مي‌برم يك متر به آن اضافه مي‌كنم. وقتي شاسي درازتر مي‌شود 50 درصد بيشتر بار مي‌برد. گفتم: برويم ببينيم چه مي‌كنيد. رفتم ديدم كاميون را از يك طرف مي‌برد و به آن قطعاتي را اضافه مي‌كند و توانش را بالا برده و مخصوص جاده‌هاي ايران كاميون جديدي تحويل مي‌دهد.

گفت: يك اتاق هم ساخته‌ام. گفتم برويم آن را ببينيم. ديدم اتاق كاميوني بسيار تميز و زيبا ساخته است. درش را باز كردم زدم به هم. گفتم: به‌به! همه‌اش را تو ساختي؟ گفت بله. گل‌گير و صندلي‌ها را هم ساختيم. گفتم اصغر تو فردا بيا اداره من. گفت براي چه؟ گفتم من مي‌خواهم تو را ميلياردر كنم. خيال كرد دارم شوخي مي‌كنم، گفت چشم مي‌آيم.

اين آقاي اصغر قندچي فرداي آن روز به وزارت آمد. گفتم: مي‌خواهم به شما پروانه ساخت اين كاميون را بدهم. چيزي را كه خودم با چشم خودم ديدم داري مي‌سازي را برو بساز. همه كارهاي‌تان را كه كرديد در سال‌ نهم و دهم برويد دنبال ساخت موتور. گفت: آقا من را گرفتار مي‌كني! بعدا مدام اداره ماليات اذيتم مي‌كند. گفتم: آنقدر وضعت خوب مي‌شود كه تو تمام پول آنها را مي‌دهي و جيب‌هاي‌شان را پر مي‌كني و مي‌روند. گفتم: بنشين. به شيرزاد تلفن زدم و گفتم يك پروانه كاميون ماك را به اسم اصغر قندچي صادر كن. گفتم: آقاي ميردامادي كه خيلي فرد پولدار و متمولي است احتمالا به دربار مي‌رود و به خاطر صدور پروانه به نام تو اعتراض مي‌كند. با همه اين حرف‌ها من پروانه را به تو مي‌دهم. گفت: آقا من با ميردامادي چه كنم؟ گفتم تو كارت نباشد و مقداري صبر كن. گفتم: تو فقط براي من يك جيپ بساز. بلدي؟ گفت بله. ساخت اتاقش كاري ندارد. شاسي و موتورش را هم مي‌توانيم تهيه كنيم و 20 روزه بسازيم. گفتم برو مشغول باش و از اين به بعدش را به من بسپار.

ميردامادي وقتي فهميد پروانه را به نام اصغر قندچي صادر كرده‌ايد چه كرد؟

اين آقاي ميردامادي يك روز به وزارتخانه مي‌آيد تا ثبت سفارش صد كاميون ماك را انجام دهد. مي‌گويند كه پروانه ساخت اين كاميون‌ها به اصغر قندچي داده شده و ما ديگر نمي‌توانيم اجازه اين را بدهيم كه چنين كاميون‌هايي را شما وارد كنيد، فقط او مي‌تواند. وقتي شنيد، داد و بيداد به راه انداخت و ديدم آقاي ميردامادي مثل يك آدم آتش‌گرفته آمد بيرون، گفت شما به اصغر! كارگر من! مجوز ساخت كاميون داده ايد؟ گفتيم: گاراژ مال خودش است كارگر‌ها هم همين طور و در اين ميان شما فقط، سفارش مي‌دهيد تا اين كاميون را براي شما بنا به ساختار جاده‌هاي ايران ارتقا دهد. گفت بله. ما الان چند سال است كه داريم كار مي‌كنيم. گفتم: خب تو چكار مي‌كني؟ گفت: من مي‌نويسم سفارش مي‌دهم حواله پول مي‌دهم و كاميون را وارد مي‌كنم. اما الان به من اجازه اين كار را نمي‌دهند. گفتم نه عزيزم. او الان پروانه ساخت دارد و بهتر است بروي يك شركت ثبت كني، خودت بشوي رييس هيات‌مديره و او را مديرعامل كني. سرمايه و كارهاي اداري با تو و امور اجرايي را بسپار به اصغر. از اين موضوع حدود يك ماه گذشت. ما براي اولين‌بار در وزارت اقتصاد نمايشگاه صنعتي ايران را راه‌اندازي كرديم. همين جايي كه نمايشگاه بين‌المللي تهران هست. آنجا اول بيابان بود. زمين‌ها تماما از آنجا تا ونك به مستوفي‌الممالك تعلق داشت كه يك قسمت آن شد نمايشگاه بين‌المللي و قسمت ديگرش هم باشگاه شاهنشاهي (انقلاب) را به وجود آوردند كه يك رستوران خيلي خوب و زمين تنيس معروفي داشت. قسمت‌هاي ديگر اين زمين هم به جام جم و ايدرو تعلق گرفت.

خلاصه يك ماه بعد نمايشگاه افتتاح مي‌شد. اصغر را صدا كردم گفتم كه بايد تو بهترين غرفه را داشته باشي. جلب نظر كن. من هم به تو كمك مي‌كنم. يك آرشيتكت مي‌فرستم هر كاري كه او گفت انجام بده. خرجش با توست. گفت چشم. يك غرفه بسيار قشنگ ساخت كه مانند غرفه‌هاي معمولي نبود. قسمت بيشتر آن در حياط قرار داشت. يك كاميون 18چرخ ساخته بود كه شاسي‌ و اتاقش آلومينيومي بود. درهاي خيلي قشنگي داشت. در غرفه‌اش گل‌گيرهاي مختلف، رادياتورهاي مختلف و قطعات مختلف كه ساخته بود را به نمايش گذاشت. وسط غرفه هم يك جيپ خيلي خوشگل قرار داده بود. در روز افتتاحيه ما شاه را هدايت كرده بوديم تا به سمت غرفه قندچي برود. گفتيم اعليحضرت اين قندچي كارگر خوبي است اجازه بفرماييد كه بيايد دست‌تان را ببوسد. گفت: اسمش چيست؟ گفتم اصغر. شاه دلش مي‌خواست كه با كارگرها قاطي شود به همين خاطر به عاليخاني گفتم كه ما جلو نرويم و اجازه بدهيم تا شاه با آنها گفت‌وگو كند. شاه داخل غرفه رفت و اصغر با تعظيمي شروع كرد با شاه صحبت كردن. ديديم شاه يك ساعت آنجا نشست و برايش چاي آوردند. اصغر هم همين‌طور ايستاده بود شاه از او سوال مي‌كرد و او هم با همان صداقت و راحتي و با لهجه كارگري جواب مي‌داد. شاه عاشق اين مرد شد. خلاصه آنكه بعد از اين ماجرا اصغر و ميردامادي با هم شركت را تشكيل دادند و توانستند خط توليد كاميون‌هاي ماك را در ايران راه‌اندازي كنند.

بعد از آن قندچي را نديديد؟

باشگاه شاهنشاهي رستوران خيلي خوبي داشت. ما روزهاي جمعه براي ناهار با خانواده به آنجا مي‌رفتيم. يكي از اين جمعه‌ها ديدم اصغر با زن و بچه‌هايش در رستوران نشسته است. يك دفعه اصغر ما را ديد. پا شد آمد. چه لباسي، كت‌وشلوار ايتاليايي، سلام كرد و به خانمم گفت كه شوهر شما من را در عرض يكسال ميليونر كرد. الان 216 ميليون تومان دارم. گفتم اصغر من بايد از تو تشكر كنم كه كمك كردي تا در كمتر از شش ماه خودرويي را كه شاه خواسته بود، ساختم.

سال‌ها پس از انقلاب وقتي از خارج به ايران برگشتم، سراغ اصغر قندچي را گرفتم و از دوستان پرسيدم هنوز هست؟ گفتند بله. گفتم كار و بارش چيست؟ گفتند خيلي خوب. دولت (جمهوري اسلامي) هم بسيار دوستش دارد. گفتم چطور؟ گفتند براي اينكه در زمان جنگ به قدري به جبهه‌ها كمك كرد كه هيچكس ديگري نمي‌توانست اينقدر كمك كند. تمام تانك‌هاي‌مان در تهران بود. تانك‌هاي عظيمي كه شاه خريده بود. حالا بايد اينها را ببريم جبهه. هيچ كسي نمي‌توانست اينها را ببرد. اصغر گفته بود من مي‌برم. و با ماك‌هايي كه مي‌ساخت تانك‌ها را از تهران به جبهه مي‌برد. بعد از اين ماجرا يك روز در اتاقم نشسته بودم كه ديدم منشي گفت آقا دو نفر آمدند مي‌خواهند شما را ببينند و راجع به اتومبيل سوال دارند. احمد و محمود خيامي بودند. گفتند ما دو برادريم و در مشهد گاراژ داريم. شما مشخصات يك اتومبيل را به ما بدهيد براي‌تان مي‌سازيم. گفتم من هم دارم دنبال كسي مي‌گردم كه اتومبيل بسازد .

چند وقت بعد از قندچي اين ملاقات رخ داد؟

يك سال نشده بود. گفتم خب شما گاراژ خيلي خوبي داريد و تعميرات انجام مي‌دهيد ولي كارخانه اتومبيل‌سازي پول مي‌خواد. چقدر پول داريد؟ گفتند دو ميليون تومان. پاي‌شان را كرده بودند در يك كفش كه ما مي‌خواهيم اين كار را كنيم. گفتم كه خيلي خب. شما برويد هفته ديگر بياييد تا من فكر كنم. در اين يك هفته من فكر كردم كه اينها هم جنم كار را دارند. با رييس بانك اعتبار صنعتي صحبت كردم كه ما در به در دنبال يك سرمايه‌گذار مي‌گرديم تا كارخانه اتومبيل در ايران ايجاد كنند. اينها خيلي اصرار مي‌كنند و كار هم بلدند يعني بي‌هوا نيامده‌‌اند. خلاصه خيامي‌ها هم به اين شكل وارد صنعت خودرو شدند كه آن هم داستان خاص خودش را دارد.

تامين اعتبار خيامي‌ها چگونه صورت گرفت؟

رييس بانك اعتبار صنعتي گفت من كمك مي‌كنم؛ ردشان نكن. به اينها گفتم خيلي خب. همان شب، خوانده بودم كه ماشين دكاور در آلمان ورشكست شده و كارخانه را براي فروش گذاشته‌اند. كارخانه دكاور ورشكست شده بود ولي اتومبيل خيلي خوبي داشت. فوري به سفارت آلمان رفتم و اطلاعات گرفتم؛ گفتند كه اگر كسي علاقه داشته باشد، مي‌فروشيمش. گفتم اين را بخريم چون دست‌دوم است ورشكسته هم شده با قيمت خوب مي‌شود خريد. خيامي را صدا كردم گفتم آقاجان پاشو برو آلمان دكاور را پيدا كن و بخر. يك مشاور حقوقي هم ببر و با آنها يك قرارداد ببند. نگران نباش كه در اين قرارداد اشتباه شود براي اينكه من نمي‌خواهم تو اين را بخري و تو بايد بنويسي كه مي‌خرم به شرط اينكه بياوريد در ايران سوارش كنيد و تحويل من دهيد؛ البته ورود ماشين دست‌دوم قدغن است. شما اينها را به آنها نگوييد؛ بخريد بياريدش ايران و سوارش كنيم. براي قرارداد زياد هم سخت نگير فقط در آخر آن بنويس كه «به شرط مونتاژ در ايران» رفت و چنان زبر و زرنگ با يك قرارداد آمد. گفتم برو ايتاليا در اين اتومبيل‌فروش‌ها فيات، برو به فيات بگو كه من مي‌خواهم يك كارخانه فيات‌سازي در ايران بسازم. اين هم دارم دكاور ولي اين را نمي‌خواهم اما عاشق فيات هستم. قرارداد را ببنديد و ته آن هم اين ماده را ذكر كنيد. آقا من نمي‌دانم اينها با كي مي‌رفتند و چه كار مي‌كردند اما يك ماه بعد از آن با قرارداد مي‌آمدند.

 

 

ماجراي مرسدس بنز
يك روز در اتاقم نشسته بودم كه منشي‌ام گفت يك آقايي از آلمان آمده و با شما كار دارد. داخل كه شد گفتم فرمايش‌تان چيست؟ گفت من آمده‌ام مجوز بگيرم تا در ايران اتومبيل مرسدس بنز بسازم. گفتم بسيار خب. بهترين اتومبيلي كه الان در بازارهاي جهاني وجود دارد مرسدس است. اما شما اول بايد برنامه ساختش را بدهيد تا من هم پروانه ساختش را صادر كنم. گفت پروانه ساخت يعني چه؟ گفتم يعني اينكه بگوييد سال اول ما مثلا صندلي‌هايش را مي‌سازيم، سال دوم تايرهايش را مي‌خريم، سال سوم و چهارم و بالاخره اين تا 10 سال در ايران داخلي‌سازي شود. گفت: شما مي‌گوييد كه مرسدس در ايران ساخته شود؟!

 

 

ماك در دروازه قزوين
مديركلي به نام شيرزاد داشتم. به او گفتم شيرزاد چكار كنيم؟ گفت من نمي‌دانم. بايد بروم فكر كنم. گفتم برو دروازه‌قزوين واقعا اين دروازه‌قزويني‌ها شاهكار مي‌زدند در كارشان. او رفت و فردايش آمد و گفت بيا بريم من يكي را پيدا كردم. به يك گاراژ بزرگي رفتيم. دور تا دورش بچه‌ها نشسته بودند. تير چوبي بود و يك حصير بالاي سرشان. روي خاك حتي آسفالت هم نبود. مشغول صافكاري ماشين بودند. گفتم: رييس شما كيه؟ گفتند اصغرآقا. گفتم برويد بگوييد بيايد. رفتند آوردنش. ديدم اصغرآقا دست داد و شروع به صحبت كرد، من عاشق لهجه كارگرها بودم. آنها وقتي كه حرف مي‌زدند يك پاكي نيت در بيان‌شان وجود داشت. گفتم اينجا چكار مي‌كنيد؟ گفت يك فردي كاميون‌هاي ماك را به ايران وارد مي‌كند. اين كاميون‌ها خيلي قوي‌اند ولي در راه مشهد اينها جوش مي‌آورند. او به من گفته كه رادياتورش را درست كن تا جوش نياورد. من هم رادياتور ماك را ساختم. گفتم تو رادياتور ساختي؟! گفت: بله. رفتيم ديديم راست مي‌گويد و رادياتور را ساخته است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون