• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4023 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱۹ بهمن

نگاهي به كتاب«شصت سال عاشقي»

از مرتضي سخن مي‌گويم

كساني كه با احمد شاملو آشناترند، به خوبي مي‌دانند كه مرتضي كيوان يكي از موثرترين افراد زندگي او بوده است. آيدا، همسر شاملو، مي‌گويد: «احمد مي‌گفت همه خصوصياتش برازنده و استثنايي بود. حرف زدنش، لباس پوشيدنش، رفتارش و از همه مهم‌تر نظم و دقتي كه در كارهايش به خرج مي‌داد. هر بار حرف كيوان به ميان مي‌آمد مي‌گفت يك نفر را به قدر تو دوست داشتم، كيوان را. وقت‌هايي كه بي‌حوصله يا غمگين بود همين كه اسم كيوان را مي‌شنيد به وجد مي‌آمد و انگار دوباره جان مي‌گرفت. » مرتضي كيوان، با اينكه فقط چهار سال از شاملو بزرگ‌تر بود، رهبر فكري‌اش بود و در شكل‌گيري نگاه شاملو به شعر و ادبيات و هنر و سياست و جامعه، نقش بسيار مهمي داشت. كيوان عضو حزب توده بود كه پس از كودتاي 28 مرداد به جرم همكاري با سازمان نظامي حزب توده، دستگير و اعدام شد. «شصت سال عاشقي»، حكايت عشق پوري سلطاني به مرتضي كيوان است. كتاب حاصل چند جلسه گفت‌وگوي فرشاد قوشچي با پوري سلطاني است. قوشچي روايت دلنشيني از عشق اين دو عضو نه چندان رده بالاي حزب توده به دست داده است. نثر كتاب اگرچه درخشان نيست ولي لحن روايت دلنشين است. راوي هم خود پوري سلطاني است و درباره آغاز آشنايي‌اش با مرتضي مي‌گويد: «يكي از دوستان مادرم كه با او رفت‌وآمد و ارتباط نزديكي داشتيم، سياوش كسرايي شاعر بود... سياوش در يكي از شب‌هاي بهار 1330 من را به عروسي برادرش دعوت كرد. آن شب تعدادي از دوستان شاعر و نويسنده سياوش كسرايي از جمله هوشنگ ابتهاج (سايه)، احمد شاملو، محمدجعفر محجوب، مرتضي كيوان و... هم حضور داشتند. سايه و كيوان كنار هم نشسته بودند. سياوش گفت: قديمي‌ترين دوستم را به قديمي‌ترين دوستانم معرفي مي‌كنم و من وسط آنها نشستم... آن شب، سر ميز شام بشقاب به اندازه كافي نبود، من و كيوان به ناچار در يك بشقاب شام خورديم، اما هرگز باور نمي‌كردم كه ممكن است روزي با او زندگي مشتركي را شروع كنم.» تحرير حريروارگي اين عشق نجيب، در زمانه‌اي كه از در و ديوار محرك‌هاي اروتيك بر سر عشاق نمي‌باريد و عشق و وفاداري هنوز اينقدر بي‌معنا و بي‌مبنا نشده بود، كتاب قوشچي را حقيقتا دلپذير كرده است. خاطرات پوري سلطاني ساده و زيبا و دلنشينند: «از دانشكده با هم به خيابان شاه‌آباد رفتيم. يكي از اولين كافه‌‌قنادي‌هاي تهران به نام نوبخت در شاه‌آباد بود. با مرتضي به بالكن كافه‌قنادي رفته و بستني خورديم، بعد به طرف خيابان استانبول به راه افتاديم. در راسته شمالي خيابان خانمي روسي بود كه قهوه‌فروشي داشت، در ضمن فال قهوه هم مي‌گرفت و با فال گرفتن شهرتي به هم زده بود. براي من و مرتضي فال گرفت، به ما گفت دوران عاشقانه زيبايي داريد افسوس كه با جدايي همراه مي‌شود، اما هميشه عاشق مي‌مانيد. مرتضي خنديد، گفت ناراحت نباش سرنوشت تمام فال‌ها همين است. » آيدا درباره پوري سلطاني گفته است: «من با چه كلماتي بايد بگويم كه شاملو چه احترامي براي همسر بزرگوار كيوان، خانم پوراندخت سلطاني قائل بود! بزرگ‌ترين درس زندگي را پوري به ما داد. اين زن يك انسان بي‌نظير است. يك عاشق بي‌هماورد. پوري به ما آموخت كه... دلداده انسان والا باشيم. مرتضي و پوري فقط دو ماه بود ازدواج كرده بودند كه مرتضي را دستگير كردند و... پوري يك عمر است كه تنها با خاطره كيوان زندگي مي‌كند. در اين سال‌هاي تنهايي زني بوده با تخصص بالا و كاردان و شاگرداني پرورش داده باكفايت. ببينيد مرتضي چه ارج و احترامي در دل پوري دارد كه او يك عمر به پايش ايستاده. » فرشاد قوشچي هم در كتابش نوشته است: «در ملاقات دوم سوالي نمودم كه بسيار متاثر شد و البته من هم پشيمان؛ سوال اين بود كه آيا بعد از كيوان هرگز عاشق شده است؟» تخصص پوري سلطاني كتابداري بود و در اسفند 1393 كتابخانه ملي به پاس يك عمر فعاليت حرفه‌اي و ممتاز او در كتابداري، مراسم بزرگداشتي براي او برگزار كرد. حدود نيمي از كتاب، شرح پيشرفت اجتماعي پوري در غياب مرتضي است. او پس از آزادي از زندان در 1333، به اين نتيجه مي‌رسد كه روحيه‌اش مناسب فعاليت سياسي نيست. سياست را رها مي‌كند و چندي بعد به انگلستان مي‌رود تا در كمبريج زبان‌هاي آرامي بخواند ولي به علت مشكلات مالي، تحصيلش ناتمام مي‌ماند. به ايران برمي‌گردد و در مقطع فوق ‌ليسانس كتابداري درس مي‌خواند. كتاب «هنر عشق ورزيدن» اريك فروم را هم با راهنمايي و كمك دكتر رضا داوري در دهه 1340 ترجمه مي‌كند. پوري سلطاني درباره روزي كه ماموران رژيم شاه به خانه‌شان ريختند و مرتضي را براي هميشه بردند، مي‌گويد: «وقتي هنوز سرگرم بازرسي بودند، از آنها خواستيم كه ناهار بخوريم... به اتاق خودمان رفتيم... گفتم: مرتضي جان ما به زودي همديگر را خواهيم ديد؟ نگاهي كرد، دستم را گرفت و گفت: به اين زودي‌ها نمي‌شود، اين‌بار خيلي مشكل است. گفتم از من اطمينان داشته باش. به مهرباني نگاه كرد و چيزي نگفت. روز آخر هم مانند روز اول آشنايي با هم در يك بشقاب غذا خورده بوديم.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون