توضيح: در اساطير يونان، «كائوس» به معناي آشوب، هرجومرج و آشفتگي است. شايد هم معناي كاملا متفاوتي دارد! به هر حال چه فرقي ميكند؟! به قول حافظ: زيركي را گفتم اين احوال بين، خنديد و هيچي نگفت!
آنچه گذشت: سهرابجان فلکزده داشت از این تعریف میکرد که از سرش دود بلند ميشد! حرفش به اینجا رسیده بود که چندوقتي اوضاع عادي بود، اما هربار كه به فكر بهروز ميافتاد باز دود از كلهاش برميخاست. حالا ادامه داستان:
اگر در کوچه و خیابان بودم یا سر میدان شهر نشسته بودم به سیگارفروشی، از نگاههای مات و مبهوت جماعت به خودم، گوشی میآمد به دستم. با عجله میرفتم و آب بر سر میریختم. اگر در قهوهخانه کلغریب بودم و دود از سرم بلند میشد، خود کلغریب یا شاگردش، یکیشان یک پارچ آب میریخت روی سرم، تمام میشد.
به اصرار ماهون رفتم دکتر. دکترها بعد از کلی معاینه میگفتند: علتش نامعلوم است!
به گمانم اینجوری تمام مردم شهر فهمیدند که من چه مرضی گرفتهام. بالاخره یک دکتر روانشناس گفت: مریضیتان از زور فکر و خیال است.
ماهون گفت: این را که خودمان هم میدانیم.
دکتر با بیاعتنایی، طوطیوار بنا کرد به توصیههایی که همه بلدند؛ نیمه پر لیوان را ببین. صبحها ورزش کن، شبها نرمش کن. صبحانه را مفصل بخور، شیر و عسل و نیمرو. شبها شام کم بخور. به همه لبخند بزن، راحت بخواب... ویزیت شد اینقدر، این قرصها را از داروخانه بگیر. صبح دوتا، شب سهتا.
دست دراز کرد و من با اکراه پول ویزیت را دادم.
... بگذریم. به هر حال از دست دکترها هیچ کاری برنیامد.
(... سهرابجان و همسرش تحت فشارهای شدید زندگی تصمیم میگیرند که به بهروز کامیاب قاچاقی نامهای بنویسند و از او که دوست و همکلاس دوره دبستان و دبیرستان سهرابجان فلکزده بوده، کمک بگیرند و حداقل راه چارهای بجویند و بعد...).
چقدر مسخره بود که نماینده اهریمنی، بهجای ضحاک و اسفندیار، بهروز بیبو و بیخاصیت باشد و نماینده اهورایی هم من باشم، یکی از بهروز بیخاصیتتر!
به زنم گفتم: برو قلم و کاغذ بیاور. هرچه گفتم بنویس.
فوراً قلم و کاغذ آورد. با کمک همدیگر نامه پرسوز و گدازی خطاب به بهروز نوشتیم. مطالبی احساساتی درباره دوستیهای فراموشنشدنی دوران کودکی و نوجوانی و از خاطرات مشترکمان نوشتم.
حتی به پیشنهاد ماهون تصویر قلب تیرخورده و خونچکانی را کشیدم. زیر آن حروف اول اسم خودم و بهروز را نوشتم (S-B) و بعد، از ارزش رفاقت و از مهربانیهای بهروز زیاد نوشتم. او را در جوانمردی به پوریای ولی و به جهانپهلوان تختی تشبیه کردم.
ماهون کمی فکر کرد و گفت: اسم تختی را ننویسی بهتر است. نه که مثل پدرم سیاسی بوده، ممکن است ساواک دردسر درست کند.
اسم تختی را خط زدم. نوشتم شعبان بیمخ! دیدم صفت جوانمردی به این یکی خیلی نمیچسبد.
ماهون گفت: این را هم خط بزن، چون دروغ است.
گفتم: کل نامه دروغ است. بهروز کجا و جوانمردی؟ بهروز کجا و مهربانی؟ حالا که همهچیز دروغ است، بگذار ما هم غرق بشویم.
زنم قلم بهدست گرفت، گفت: ممکن است خیال کند داری مسخرهاش میکنی که با شعبان بیمخ مقایسهاش کردهای!
ماهون، شعبان بیمخ را خط زد و بهجای آن، اسم یکی از دکترهای جوانمرد همشهریمان را نوشت که فقیر فقرا را مجانی معاینه میکرد و حتی پول دارو درمانشان را خودش میپرداخت.
زنم نامه را چندبار پاکنویس کرد و بعد به طریق خاص خودش آشتی کرد. چای دم کرد. مهتاب را صدا زد. همهمان کیک یزدی و چای خوردیم. پفکنمکی میان بشقاب ریختیم و کریچکریچ جویدیم. صدای جویدن پفک، موسیقی متن شب خوشحالی و جشن ما بود. مهتاب دوباره و اینبار با لبخند خوابید. من و ماهون، بهروز را در نظر میآوردیم و به همدیگر میگفتیم که وقتی نامه را بخواند، اشک به چشم میآورد. بالاخره او هم انسان است. سرآسیمه میدود که دوستش را نجات بدهد و از اینجور مزخرفات احساساتی بیسروته!
فلان ابن فلان! حالا از دست خودم عصبانی میشوم که بلانسبت شما، چه آدم بیعقل و نفهمی بودم، ولی در آنشب اگر به همین رشته خیلی باریک خیالات آویزان نمیشدیم، هر دونفرمان، من و ماهون، از زور فکر و ناامیدی میترکیدیم. بشر است دیگر، هرکه را نگاه کنی تا آن آخرین دم، تا آن لحظهای که مرگ قاطع و بیگذشت به سراغش میآید، در هر شرایطی به یکچیزی دل میبندد و امیدوار میشود که بعد از این خورشید جور دیگری میتابد!
... ماهون میگفت که یکذره پول برای بهروز هیچی نیست. دوست خیلی قدیمی تو هم که هست، با پولی که به قرضت میدهد، یک رستوران کوچک با غذاهای خانگی، چلوکباب و چلوگوشت و ماهی و قرمهسبزی راه میاندازیم. خیلیوقت بودکه غذای درست و حسابی نخوردهب ودیم. هردو دهانمان آب افتاد.
باز از امیدها و آرزوهامان گفتیم؛ یک خانه جادار میخریم، به سر و وضع مهتاب میرسیم.
... یک تکه ابر سفید آمد و ماه و ستارهها را در آغوش گرفت و گذشت.
بگذریم، به هر حال من، فردای همان شب رفتم سراغ خانه قدیمی بهروز. در آهنی کوچک و زنگزده خانه را چندباری کوبیدم تا بالاخره همسرش غرغرکنان در را باز کرد.
طبیعتا ادامه دارد