كوتاه براي محمد ابراهيم جعفري، نقاش و شاعر
انار ميبينم، يادش ميافتم
ايران درودي
من بينهايت محمد ابراهيم جعفري و مهرباني بيحد و حصر او را دوست داشتم. خصوصا گاه به گاه شعرهايي ميسرود كه اگرچه به اندازه نقاشيهايش مطرح نبودند اما من به آنها هم علاقه زيادي داشتم. يكي از اين اشعار درباره «انار» بود كه حقيقتا هر بار انار ميبينم ياد او و آن شعر ميافتم. به طور كل ايشان شخصيت بسيار دوستداشتني، مهربان و آرامي داشت و نقاشيهايش هم خاص خودش بود. نه كسي مثل او نقاشي ميكرد و نه ميتوانست حتي از او تقليد كند. در كار حرفهاياش تك بود. البته ناگفته نماند كه من جناب جعفري را پس از بازگشت دوبارهام به ايران، بيش از چهار يا پنج بار نديدم و زياد با او مراوده نداشتم اما آشنايي بيشتر من مربوط به دوران حركت هنرهاي معاصر ايران بود و در همان زمان هم برايم جالب بود كه اصلا شخصيتي نداشت كه بخواهد مدام در چشمها و انظار عمومي باشد يا پيشتازانه رفتار كند. مرحوم جعفري بسيار صلحطلب، محجوب و آرام بود و تا آنجايي كه يادم هست به كبوتر هم علاقه بسياري داشت و در پشتبام خانهاش چندتايي نگهداري ميكرد. هنر او در زمينه نقاشي ضمن گره خوردن با سنتها، رويكردي نوگرايانه داشت و مثل پرويز كلانتري كه در آثارش از كاهگل بهره ميگرفت او هم از كاهگل و نيز گچ استفاده ميكرد. من اثري با رنگ روغن از او نديده بودم اما از همان اوايل شروع موج هنر نو كه بعدها آشناييام با او بيشتر شد، مجذوب شخصيت والا و اثرگذارش شدم.