مادري سيال
الهام صديق
تلفيق ديدگاههاي ژوليا كريستوا و كنش متقابل نمادين
مادر بودن به عنوان يكي از بنياديترين تجربههاي انساني، همواره در مركز توجه انديشههاي فلسفي، روانكاوانه و جامعهشناختي قرار داشته است. درك اين پديده پيچيده مستلزم رويكردي چندوجهي است كه هم ابعاد دروني و رواني و هم ابعاد اجتماعي و تعاملي آن را مدنظر قرار دهد. تلفيق ديدگاه «ژوليا كريستوا» فيلسوف و روانكاو پساساختارگرا، با نظريه «كنش متقابل نمادين»، «هربرت بلومر» امكان دستيابي به چنين درك جامعي را فراهم ميسازد. اين تلفيق نشان ميدهد كه مادري، هم تجربهاي عميقا بدنمند و مربوط به سوژه است و هم نقشي اجتماعي كه در ميدان كنشهاي روزمره برساخته و تفسير ميشود.
از منظر «ژوليا كريستوا» مادر بودن صرفا يك نقش اجتماعي يا عملكرد زيستي نيست، بلكه رابطهاي پيچيده است كه مرزهاي ميان «سوژه» و «ديگري» خود و غيرخود را دچار بيثباتي ميكند. تحليل كريستوا بر دو مفهوم «نشانهشناختي» (Semiotic) و «نمادين» (Symbolic) استوار است. قلمرو نشانهشناختي به نيروهاي پيشا زباني، ريتمها و تكانههاي بدني مرتبط است كه خاستگاه آن را ميتوان در رابطه اوليه مادر- كودك جستوجو كرد. مادر، منشا اين نيروهاي پيشا نمادين است كه بعدها در خلاقيت هنري و شاعرانه نيز ظهور مييابند (كريستوا، 1984) . مادر واسطه ورود كودك به قلمرو «نمادين» است؛ عرصه زبان، قانون و نظم اجتماعي. بنابراين مادر در جايگاه يك سوژه، تنشي پارادوكسيكال را تجربه ميكند؛ او هم منبع پيوند اوليه و هم عامل جدايي و تفرد است. بهزعم كريستوا، مادر شدن مستلزم «خلق يك ديگري درون خود» است، تجربهاي كه ساختار سوژه را دچار چندپارگي ميكند. زن هم «خود» است و هم «ديگري را در خود حمل ميكند». اين وضعيت با آميزهاي همزمان از لذت، رنج، ترس و جدايي همراه است (كريستوا، 1986؛ اوليور، 1993) . در مقابل «كنش متقابل نمادين» - با تاكيد بر آراي «هربرت بلومر» (1969) و پيشينه فكري جورج هربرت ميد (1934) - مادر بودن را نه يك سرنوشت طبيعي يا ماهيت دروني، بلكه فرآيندي اجتماعي- تفسيري ميداند كه در جريان همكنشيهاي روزمره شكل ميگيرد، تثبيت ميشود و تغيير ميكند. از اين منظر، «نقش مادري» مجموعهاي از انتظارات، معاني و مفاهيمي است كه جامعه از طريق نهادهايي مانند خانواده، رسانه، مدرسه و گروه همسالان به فرد القا ميكند و فرد آن را ميآموزد و اجرا ميكند (بلومر، 1969؛ چارون، 2010) . اين نقش ايستا نيست، بلكه دايما در حال بازسازي و بازتعريف است. معناي مادر بودن از طريق گفتوگوهاي روزمره، قضاوت ديگران، برچسبهايي مانند «مادر خوب» يا «مادر ناكافي» و بازخوردهايي كه فرد دريافت ميكند، ساخته ميشود (هويت، 2007) . بنابراين «خود» (Self) مادرانه نيز محصول اين همكنشيهاي نمادين است. شرايط اجتماعي مختلف مانند مادر شاغل بودن، مهاجرت، يا تك والد بودن ميتواند معناي نقش مادري و نحوه اجراي آن را به شدت تحت تاثير قرار دهد و بر سياليت و انعطافپذيري اين نقش تاكيد كند. تلفيق اين دو ديدگاه، تصوير چندلايه و غنيتري از مادري ارايه ميدهد. تجربه دروني و بدنمند مادر كه كريستوا با مفاهيمي چون نشانهشناختي، ابژكسيون و چندپارگي سوژه توصيف ميكند، در خلأ رخ نميدهد. اين تجربه درون چارچوبهاي اجتماعياي قرار ميگيرد كه كنش متقابل نمادين به تحليل آن ميپردازد. به بيان ديگر، بدن و روان مادر، ماده خام تجربه مادري را فراهم ميكند، اما جامعه است كه قالبهاي معنايي، انتظارات و نمايش اين تجربه را تعيين ميكند. تنش دروني كه كريستوا از آن سخن ميگويد، ميتواند با تنشهاي بيروني ناشي از تعارض انتظارات اجتماعي (مثلا بين سنت و مدرنيته، همانگونه كه هايز (1996) نيز به آن پرداخته) تشديد يا تعديل شود. همچنين مفهوم «خود» در اين تلفيق بسط مييابد. از يك سو، «خود» مادرانه محصول تفسير و بازخورد اجتماعي است (بلومر، 1969) و از سوي ديگر، اين «خود» بر بستري از يك تحول روانكاوانه عميق شكل ميگيرد كه در آن سوژه با ديگري دروني شده خود درگير است (كريستوا، 1986) . مادر شدن هم يك گذار وجودي است و هم يك گذار اجتماعي. در جمعبندي نهايي، مادر بودن در پرتو تلفيق نظريه كريستوا و كنش متقابل نمادين، پديدهاي تك بعدي و ثابت نيست، بلكه «تجربهاي سيال و چندلايه» است.
اين تجربه هم ريشه در ساحت پيشا زباني ميل و بدن دارد و هم در شبكه نمادين جامعه معنا مييابد؛ هم محصول نيروهاي دروني روان است و هم برساخته همكنشي و تفسيرهاي روزمره اجتماعي. فهم اين سياليت، نه تنها درك ما را از يكي از پيچيدهترين مناسبات انساني عمق ميبخشد، بلكه زمينه را براي نقد ساختارهاي اجتماعي محدودكننده و درك تجربيات متنوع و منحصربهفرد مادرانه فراهم ميسازد.
دانشجوی دکترای جامعهشناسی فرهنگی منابع در دفتر روزنامه موجود است