نگاهي به رمان «تمساح»
اثر فئودور داستايوفسكي
هيولاي درون
سميه دژبرد
بدون ترديد، نگاه نافذ و روانشناختي موشكافانه فئودور داستايوفسكي تشكيلدهنده بن مايه تمام آثار او هستند؛ آثاري واقعيتگرا كه نويسنده در آنها با عمق انديشه و قريحه ذاتي خود، وقايع را خلق ميكند تا حقيقت را مورد ستايش قرار دهد. وقايع داستانهاي داستايوفسكي ملموس و برخاسته از زندگي مردم عادي و قراردادهاي اجتماعي است؛ داستانهايي كه نمود صريح واقعيت در آينه حقيقتند و اين صراحت بيان در داستان كوتاه «تمساح» چنان چشمگير و قدرتمند است كه بهنظر ميرسد نويسنده، قصد دارد در فرصتي اندك، به ذهنيت مخاطب، عمقي ازجنس آگاهي ببخشد.
داستان با روايت زندگي يك زوج آغاز ميشود. مردي علاقهمند به اظهارنظر و ارايه فضل در مباحثات؛ از همانها كه مقاله و روزنامه ميخوانند تا بتوانند با تكرار آنها، درجات فضل خود را به نمايش بگذارند و مدعي خردورزي شوند و زني بيتوجه و فراري از گفتوگوهايي از اين دست.
نكته حائز اهميت در مورد شخصيتها، نمودهاي بيروني انديشه آنهاست كه ملغمه پيچيدهاي از آشفتگيها و سردرگميهاست و از اينرو، رفتارهايي را از خود بروز ميدهند كه مخاطب را به تحير وا ميدارند.
اكنون، به نقش و شخصيت بيمثال داستان بپردازيم. جناب «تمساح»، قهرمان داستان كه چون ستارهاي خاموش و ساكت، گاه سوسوهايي ميزند و اين نهتنها از ارزش و شأن او نميكاهد كه زيبايي او را در پهنه ظلماتي كه بر داستان سايه افكنده، دوچندان ميكند. چونان عاليمقامي باشكوه و وقاري درخور وارد صحنه ميشود و در اين نزول اجلال، عامدانه، نظر همگان را جلب ميكند و در كانون توجه تمام عناصر قرار ميگيرد.
در برابر آتش اشتياق و تب و تاب مشتاقاني كه گرداگرد او را فراگرفتهاند، از سوي آن جناب، سكوت سردي است كه با آن پاسخگوي حرارت شور و شوق بازديدكنندگان است و ناخواسته خواننده را مجبور ميكند تا ويژگي انساني نخوت را به «تمساح»، اين موجود تا اين حد دور از نوع انسان، نسبت دهد؛ نخوتي كه كوچكترين لغزشي را تاب نميآورد و كمترين اغماضي قائل نميشود. همراه با خط سير داستان، شخصيتهاي جديدي براي تمامي نقشها شكل ميگيرد؛ گويي لرزهاي دهشتناك همه را فرا ميگيرد و آنان را كه در ابتدا وارد صحنه شده بودند، نابود ميكند و از روي غبار باقيمانده از ايشان، شخصيتهاي نوپديد با شالودهاي بسيار متمايز از حال، بنا مينهد. عجيبتر آنكه، نقشآفرينان صحنه نيز اين همه واژگوني و تغيير را درنمييابند. در اين ميان، برجستهترين و شايد هولناكترين تغيير، دور شدن افراد از خود و جداييشان از واقعيات است. مرد كه اكنون در شكم تمساح برانگيخته شده، آنجا را به مثابه ساحتي مييابد كه مصدر خيزشهاي بزرگ به سوي افقهاي دور و والاست و غرقه در توهم، فرياد در ميدهد: «يك مرد، يك قهرمان، هميشه تنهاست و من از هيچ كس انتظار ندارم در اين راه سخت، همراه من باشد.»
غمانگيز آنكه تمساح حتي تلاشي براي نابودي ما نميكند، كه ذات و طبيعتش بر ويرانگري و خرابي استوار است. ما بيصدا در انزوا نيست ميشويم، درست آن زمان كه غريوهاي پرشور و آتشافروز ما، برخاسته از شكم تمساح، گوش زمانه را كر كرده است.
در اين واپسين كلام، اين پرسش مطرح ميشود كه آيا بشر را گريزي از اين حقارت هست؟ خوفناكتر از هر آنچه رفت، آيا ميتوان جلوي واقعيت ناهمگون ولي دهشتناك ديگري را گرفت؟ واقعيتي كه انديشيدن به آن، ترس را بر انسان مستولي ميكند و در آن، اين ما انسانها هستيم كه تمساحها را ميبلعيم. چنگ ميزنيم و ميدريم و ميبلعيم و محو ميكنيم و پس از آن هنگامه، چه كسي را ياراست كه تمساحها را در پس كالبد انساني به درستي تميز دهد؟