بيحسرت از جهان نرود، الا...
علي وراميني
در تحليل اثر هنري رويكردهاي متفاوتي وجود دارد كه هر كدام بر پايههاي استدلالي خاص خودش استوار است. يكي اثر هنري را كاملا مستقل و بيتوجه به پديدآورنده تحليل ميكند كه بيشتر اين رويكرد را به «مرگ مولف» ميشناسيم. ديگري كه در ميان جريانهاي بهخصوص چپ رواج دارد به بافتار سياسي-اجتماعي حيات مولف توجه دارد و رويكردهايي هم هستند كه به سويه فردي و روانشناسانه خالق اثر توجه ميكنند.
با هركدام از اين رويكردها همدل باشيم يا نباشيم، وقتي ميخواهيم با هنرمند و حيات فردي و اجتماعياش مواجه شويم، ناچارا هم بايد به بافتار پديد آمدن آن هنرمند رجوع كرد و هم به روانش. دومي سختتر است و بعد از همه تحليلها ميتوان چيزهايي حدس زد.
البته نمونههاي زيادي از اين دست مواجهه داشتهايم، حتي بسياري از روانشناسان و روانكاوان با تحليل اثر هنرمندي پي به بيماريهاي رواني او بردهاند. باري، اينكه هنرمندي روياهاي خودش را تا چه ميزان ميتواند تحقق بخشد هم به ساختارهايي كه او در آن زيست دارد و فعاليت ميكند مرتبط است و هم به سنخِ روانياش.
نسبت هنرمند با ساختار سياسي- اجتماعي خيلي پيچيده و غيرقابل پيشبينيتر از آن است كه بتوان يك حكم كلي داد. بسياري از آثار برجسته هنري در دوران خفقان پديد آمده است يا خيلي از آثار شهير در زمانهاي خلق شده كه نسبت به امروز امكانات هنرمند هيچ بوده است. هنوز كه هنوز است ما از آثار بتهوون، موزارت، داوينچي، شكسپير، سوفوكل و... لذت ميبريم و آنها را در صدر مينشانيم.
ما هنوز از خواندن غزلهاي پر ابهام و ايهام حافظ و نوشتههاي عينالقضات همداني كه در ساختاري سركوبگر نوشته شده ذوقزده ميشويم و از اين همه نبوغ غبطه ميخوريم. قطعا اگر آن ساختار نبود، حافظ هم نبود. شايد شاعري ديگر بود، بهتر يا بدتر از حافظ، اما آن ساختار بود كه حافظ را پديد آورد. آنچه محرز است تاثير شديد ساخت سياسي- اجتماعي بر روند كاري هنرمند در تمام ابعاد است.
هنرمندي كه بخواهد خارج از جريانهاي اصلي و سليقههاي سيطرهزده بر اجتماع آن كاري را كند كه بهنظرش صحيح است، وضعيت نامطلوب موجود را براي رسيدن به وضعيت مطلوب ناموجود نقد كند، قطعا كاري سخت و مردافكن پيشروي خود دارد. فضاي سلبريتيزده، جايگزيني مناسبات مالي بهجاي ارزشهاي هنري- انساني، مستولي شدن سليقه مصرفي و... يا هنرمند را در جريان اصلي مضمحل ميكند يا به انزوا ميكشاند.
همه اينها در شرايطي است كه وضعيت سياسي گلوي هنرمند را نگيرد و او را به خودسانسوري يا مهاجرت مجبور كند كه هردو آفتي است براي خود و هنرش. اما سنخِ رواني هنرمند هم در اينكه او روياهاي خود را محقق شده بداند يا نه مرتبط است. اگر هنرمندي كمالگرا باشد هر آرماني كه داشته باشد به هرصورت ناكام از دنيا خواهد رفت چرا كه جهان آنگونه ساخته نشده كه كمال مطلوب محقق شود. تازه اگر مطلوب را يك چيز قطعي و واحد بدانيم.
اما اگر هنرمند با نگاهي واقعگرايانه با جهان مواجه شود، تنها ميخواهد به حكم وظيفه آنچيزي را كه فكر ميكند مطلوب است با زبان هنرش بيان كند. چنين هنرمندي اگر با دنيا هم بهجنگ باشد، با خودش در آشتي خواهد بود و خود را ناكام نخواهد خواند. حتي اگر مردم زمانهاش نشناسندش و از دركش عاجز باشند.