درباره حميد سمندريان
... آنكه گفت نه!
پوريا ذوالفقاري
اول) جفاست نوشتن از حميد سمندريان را به مرثيهسرايي آميختن. استادي كه «پرهيز از تلاش براي احساساتي كردن مخاطب» آموزه معروفش بود و تاكيد پيوستهاش اينكه: «ملودرام ارزش نمايشي بالايي ندارد.» تئاتري را ميخواست كه شعور تماشاگر را نشانه رود نه احساسش را. شايد ميراثي بود كه با خود از آلمان آورده بود. از سرزمين برشت، از كلاسهاي ادوارد ماركس. شايد شخصيتش دور بود از اين گونه احساساتگرايي سطحي. روايت بارها گفته و شنيده شده او از وداع با ويلن محبوبش در نوجواني اين احتمال را تقويت ميكند. وقتي پس از سالها همنشيني با اين ساز براي ادامه يادگيري به آلمان رفت و آنجا با چشمان متعجب و رفتار عتابآلود اساتيدي رو به رو شد كه مدل نواختن و پنجهگذاري ايرانياش را نپسنديدند و دو گزينه از صفر آغاز كردن يا تغيير رشته را پيش پايش گذاشتند. اين بخش معروف از روايتش تاملبرانگيز است: «شب تا صبح گريه كردم و فردايش در رشته تئاتر اسم نوشتم.» چندساعتي گريستن، وداع با ساز و همدم ساليان طولاني و از روز بعد با عشق و سماجت قدم به دنياي تئاتر گذاشتن. نه، واقعا براي چنين كسي نميتوان آه و ناله ساز كرد. بايد با صراحت از خصلتهاي نايابش نوشت و در سطح نماند.
دوم) روايت حميد سمندريان از وداع با ويلن، نه فقط آدرسي است به روحيه جنگجو و شخصيت بيگانه با مرثيهخواني او، كه از صداقتي كمياب هم پرده برميدارد. پرهيز از پردهپوشي و تزوير و دروغ از درون خودش آغاز ميشد. وقتي از او چرايي ادامه ندادن فيلمسازياش را ميپرسيدي، پاسخش اين بود: «فيلم روي ميز تدوين ساخته ميشود. كلا كار من نبود. كار من تئاتر است.» اگر ميپرسيدي چرا جز مرغ دريايي متن ديگري از چخوف را كار نكردهايد؟ ميگفت: «ميترسم.» شكسپير؟ «خيلي بزرگ است. من به او نميرسم.» اينها را فروتنانه قبول كرده بود. كلا اهل در ميانه ايستادن و بينابين رفتار كردن نبود. روزي در تابستان 86 مكالمهاي تلفني با يكي از مديران تئاتري را درباره شروع تمرين ملاقات بانوي سالخورده با صداي بلند به پايان رساند، با عصبانيت از اتاقش خارج شد و در پاسخ به پرسشي كه در چشمهاي كنجكاو چند هنرجوي ايستاده در راهرو موج ميزد، گفت: «ميگه حالا شما شروع كنيد ببينيم چي ميشه. من با ببينيم چي ميشه شروع نميكنم.» صريح و صادق بود و از ديگران هم چنين توقعي داشت. خب در اين ديار كمتر كسي اينگونه است و سمندريان هم تاوان اين ديگرگونه بودن و در اقليت راستان قرار داشتن را يك عمر پرداخت.
سوم) سختگير بود. باز هم ابتدا با خودش و بعد با ديگران. در سالهاي نوجوانيام يكي از كارگردانان همچنان فعال و همچنان بيسواد تئاتر به شهر ما آمد و برايمان كلاس كارگرداني گذاشت. يكي از نخستين توصيههايش اين بود كه حرف كارگردان مثل سوت داور است و وقتي ميزانسني داديد، ديگر نبايد آن را عوض كنيد چون نگاه بازيگران به شما تغيير ميكند و حرفتان را نميخوانند. سمندريان بزرگترين كارگردان تئاتر اين ديار بود. گاهي سر تمرين هنرجويانش ميرفت و چندباري هم سر تمرين نمايشي آمد كه من و دو دوست ديگر در تابستان 86 چند شب در آموزشگاهش براي عموم اجرا كرديم. بار اول ميزانسني داد و توصيه كرد كه اين مدلي كار كنيد. رفت و چند روز بعد در بازبيني گفت آن ميزانسن را تغيير دهيد. گفتم استاد خودتان گفتيد... حرفم را قطع كرد: «من... خوردم كه گفتم. عوضش كن!» بله، همه سمندريان نميشوند كه كارگرداني برايشان جستوجويي مداوم و كنكاشي پايانناپذير باشد.
چهارم) هر قدر روند كار برايش جدي و عصبيكننده بود، با زندگي در صلح بود. به تماسهاي پرويز ممنون اشاره ميكرد و توصيههاي او براي مهاجرت و بعد ميگفت نميخواهم بروم. با اشاره به كوچكي آموزشگاه از پيشنهاد دريافت كمك مالي و خريد مكاني بزرگتر ميگفت و بعد تاكيد ميكرد كه: «نگرفتم. پنجاه سال مستقل بودم، ميخواهم مستقل بمانم. » تكليفش با اينجور چيزها روشن بود. چنان كه تكليفش با نمايشنامههاي ايراني. متنهاي ايراني را دوست نداشت. گرچه در سالهاي دور يكبار براي اجراي فتحنامه كلات (بهرام بيضايي) دورخيز كرده بود، اما اصولا نمايشنامههاي ايراني را با تعريف و توقعي كه از متن نمايشي داشت، همخوان نمييافت. از اكبر رادي ميگفت كه يكبار به طعنهاي دوستانه از او پرسيده بود چرا متني از من اجرا نميكني و پاسخ گرفته بود: «اكبر جون تو شخصيتهات همهچيزو ميگن. بابا يه چيزايي رو هم نگو.» انتقاد اصلياش به متون بومي همين پرحرفيهايي بود كه راه را بر تاويل ميبست: «قرنها كلام نبود ولي آدمها زندگي كردن. مهم زندگي بود كه انجام شد. » گاهي كه گرمتر ميشد ادعاهاي نمايشنامهنويسان معاصر را مايه خنده ميدانست؛ «فلاني ميگه من اولين كسيام كه توي نمايشنامه از كلمه «زكي» استفاده كرده... اون يكي ميگه من اولينبار از «البت» به جاي «البته» استفاده كردم. اينا افتخار داره؟ اصلا فايدهاش چيه؟» اينها را ميگفت ولي اگر با او مخالفت ميكردي، حاضر بود بنشيند و ساعتها با تو بحث كند. با تو؛ هنرجوي كمسواد متوهم. آنقدر بحث ميكرد كه در انتها ميگفت خسته شدم برو ديگه. و ميخنديد. تو هم ميخنديدي. دوستش داشتي و وقتي دستش را داخل موهايش ميبرد و آشفتهشان ميكرد، خستگي استاد را باور ميكردي.
پنجم) سمندريان از نيمه دهه هشتاد بار خستگي و پيري را بر شانههاي خود احساس كرد. از همان زمان به تلخي مطمئن بودم گاليله هرگز اجرا نخواهد شد و اگر هم بشود، چيز دندانگيري از كار در نخواهد آمد. خسته بود و بيتمركز. اواخر ترم دوم برخي رخدادها و خاطرات را تقريبا هر جلسه سر كلاس تعريف ميكرد. در مقام يك تماشاگر هميشگي تئاتر كه تمام آثار روي صحنه را ميديد، كمكم نگاه مثبت و خطاپوش و شايد سادهگيري به اجراها پيدا كرده بود و از همه تعريف ميكرد. همينجا بگويم كه حضور مستمرش در سالنهاي نمايش و اطمينان تئاتريهاي عمدتا جوانتر از اينكه شبي سمندريان به تماشاي حاصل كارشان خواهد نشست، واقعا در كيفيت نهايي نمايشها بيتاثير نبود. كارگردانان و بازيگران ميدانستند يكشب تماشاگر سختگيرشان از راه خواهد رسيد و اميدوار بودند در چنان شبي تحسين شوند. اواخر بهار نود و يك به اميد انجام مصاحبهاي با او (براي پرونده سينما و تئاتر مجله فيلم) به آموزشگاه رفتم و پاسخ گرفتم كه مدتي است استاد به آموزشگاه نميآيد. تنم لرزيد. سمندريان روزهاي زيادي حتي كلاسهايش را در دانشگاه لغو ميكرد و خود را به آموزشگاه، به اتاقش، به خلوتش ميرساند. چند هفته نيامدن او معناي روشني داشت. نخواستم بيشتر بينديشم و بيشتر بدانم. شمارش معكوس براي شنيدن خبري در من آغاز شد كه پنجشنبه نحس 22 تير سال 91 در شهر پيچيد و يكي از تلخترين روزهاي زندگي همه هنردوستان را رقم زد. از آن روز انگار آن مخاطب سختگير از ناخودآگاه بسياري از تئاتريها رخت بربست و حسابگري و سهلانگاري به جايش نشست. نميدانم بگويم خوشبه حالش كه رفت و اين روزها را نديد يا آرزو كنم كاش بود تا برخي دستكم به حرمت حضور او ادب نگه ميداشتند و از سر تظاهر هم شده، به اسب سركش ابتذال و مالاندوزي درونشان افسار ميزدند. واقعيت اين است كه با رفتن حميد سمندريان سرخوردگي و سطحيگرايي دو كليدواژه اصلي تئاتر ما شدند. با رفتن او دوراني مهم از تاريخ تئاتر اين سرزمين به پايان رسيد. دوراني با شكوه... با تاريخي سترگ و البته با پاياني قاطع و تلخ.
سمندريان از نيمه دهه هشتاد بار خستگي و پيري را بر شانههاي خود احساس كرد. از همان زمان به تلخي مطمئن بودم گاليله هرگز اجرا نخواهد شد و اگر هم بشود، چيز دندانگيري از كار در نخواهد آمد. خسته بود و بيتمركز. اواخر ترم دوم برخي رخدادها و خاطرات را تقريبا هر جلسه سر كلاس تعريف ميكرد. در مقام يك تماشاگر هميشگي تئاتر كه تمام آثار روي صحنه را ميديد، كمكم نگاه مثبت و خطاپوش و شايد سادهگيري به اجراها پيدا كرده بود و از همه تعريف ميكرد.