ای خدا، باز هم هوا گرم است
سخت ناجور و ناروا گرم است
میزنم داد: ای خدا! گرم است
ای خدای زمین! خدای زمان!
فصلِ مرگِ من است تابستان
کارِ این آفتابِ سوزان است
بیحیا، دائما فروزان است
آه، شب هم شبیهِ روزان است
لااقل پس تو باد را بوزان!
فصلِ مرگِ من است تابستان
آمده موسمِ کباب شدن
فصلِ بیبرقی و مذاب شدن
هی عرق ریختن، هی آب شدن
آی باران، بیا، بیا باران!
فصلِ مرگِ من است تابستان
تُو و بیرونِ خانه میبارد
بیشرف، ظالمانه میبارد
«آتش» از هر کرانه میبارد
زیر آن، برّه میشود بریان
فصلِ مرگِ من است تابستان
نه فقط دست و پات میسوزد
بهخدا جابهجات میسوزد
همهی عضوهات میسوزد
(همه، حتی الورید و الشریان)
فصلِ مرگِ من است تابستان
لیک، این وضعِ سختِ ما، به درک!
این عرقریزِ بیصفا، به درک!
ای خدا، داغیِ هوا، به درک!
گرچه هی گفتهام که: یا سبحان!
فصلِ مرگِ من است تابستان-
کاش بازارِ «حیله» داغ نبود!
صحبتِ «شیلهپیله» داغ نبود!
بر دلِ این قبیله داغ نبود!
(سوخت هم کفر ازآن و هم ایمان)
فصلِ مرگِ من است تابستان
کاش گرمی نداشت خوانهاشان
توی روغن نبود نانهاشان
بسته میشد درِ دکانهاشان
چه کسانی؟ همین ریاکاران!
فصلِ مرگِ من است تابستان
خبرش گرچه شِرّووِر... داغ است
باز بازارِ محتکر داغ است
برّه را بُردهاند و فِر داغ است
دُمبه با گرگ و گریه با چوپان!
فصلِ مرگِ من است تابستان
ای خدا! کاش فصلِ «داد» شود
کار و بارِ بدان، کساد شود
خبرِ خوب هم زیاد شود
باز ما را رسان به فصلِ خزان
فصلِ مرگِ من است تابستان