ميگويند سهشنبه حوالي عصر چند نفر آمدهاند ميدان راهآهن موسيقي آذري زدهاند. مغازهداران و عابران ايستادهاند به تماشا و بعضي هم به پايكوبي. «ما با همين هم خوشيم چه رسد به كنسرت!» در خزانه كسي پرسيده بود: «ساز كه توي پارك هم قدغن است، چطور ميخواهند توي خيابان كنسرت بگذارند؟» در جواديه يكي با خنده گفت: «فقط تتلو!»
وقتي همايون شجريان در پست اينستاگرامياش از سياوشي گفت كه دارد از آتش ميگذرد و پيشنهاد داد مردم تهران را به كنسرت خياباني رايگان مهمان كند تا «شايد دلمان در كنار يكديگر آرام گيرد»، كلاههاي بسياري در فضاي مجازي به افتخارش به هوا پرتاب شد. شوراي شهر به سرعت پشت اين پيشنهاد ايستاد و حجت نظري، عضو شورا توصيه كرد كه «كنسرت او در مناطق جنوبي شهر تهران اجرا شود. » اينجا بخشي از جنوب شهر تهران است. اما گويي صداي پست اينستاگرامي همايون به مردم خزانه، جواديه و ميدان راهآهن نرسيده است؛ بگذريم كه بعضيهاشان اصلا او را نميشناسند. خيليها تنها كنسرتي كه تجربه كردهاند همين سازهاي تك و سرگردان كنار پيادهرو بوده كه آن هم قدغن است و بيهوا جمعشان كردهاند. اما نقطه مشترك تمام اين آدمها همان «يك ساعت از فكر و دغدغه دور شويم» است. برخي از آدمهاي اين گزارش در عملي شدن پيشنهاد كنسرت خياباني ترديد دارند، برخي خوشبينند، گروهي فكر ميكنند تاثير ميگذارد،گروهي فكر ميكنند بيفايده است، بعضيهايشان همايون شجريان را ميشناسند، بعضيهايشان نه. تمامي آدمهاي اين گزارش اما موسيقي دوست دارند. براي خيليهاشان موسيقي اگر رنگي از شش و هشت هم داشته باشد كه چه بهتر. در ميدان راهآهن مجيد رو به پسركي كه سرك كشيده توي قهوهخانه كوچك ميگويد: «كنسرت ميذارن، قراره بري وسط.»
«اسمش آشناست!»
«كي؟»
«ميگه همايون شجريان.»
«آره ميشناسم.»
متين و رضا كنار هم ايستادهاند و متين انگار كه فقط خودش صداي دوستش را شنيده باشد به رضا اشاره ميكند: «اين ميشناسه.» هيچكدامشان خبر پيشنهاد همايون را نشنيدهاند اما كنسرت را هر وقت كه باشد ميروند. متين نزديك خانه خودشان را پيشنهاد ميدهد: «ما نزديك درياچه خليج فارسيم، اونجا كنسرت بذاره.» گفتي كه همايون را نميشناسي: «خب ميرم كنسرت كه بشناسمش!» سعيد دوست ديگري است كه كناري ايستاده و خودش را از هر بحثي در مورد موسيقي دور نگه ميدارد. عشقش فقط فوتبال است. عشق هر سهشان فوتبال است. سه تا نوجوان 16 ساله كه از تمرين برگشتهاند و بيرون متروي بخارايي در محله خزانه ميگويند كه آرزويشان رسيدن به تيم ملي است. رضا، متين و سعيد هيچ كدام تا به حال كنسرت نرفتهاند، موسيقي براي آنها هماني است كه توي گوشيهاشان پيدا ميشود: مسعود جليلي، حامد پهلان، موسيقي پاپ و رپ. به قول رضا هيچوقت «شرايطش» نبوده كه توي سالن بنشينند و موسيقي بشنوند: «اما خيلي دلم ميخواهد كنسرت بروم.»
بهار، آرايشگاه كوچكي در محله خزانه دارد، از آن آرايشگاههايي كه همسطح پيادهرو كنار مثلا يك بقالي جا خوش كردهاند و فاصلهشان با خيابان يك در شيشهاي است و پردهاي ضخيم و قرمز رنگ. روي شيشههاي بيرون مغازه نوشته مش و رنگ و آرايش عروس اما مشتري ندارد: «شايد ديگر پول ندارند كه بيايند آرايشگاه. عروسي هم در كار نيست كه آرايش عروس لازمشان شود. يك ابرو برداشتن و بندانداختن صورت ميماند كه آن را هم خودشان براي هم انجام ميدهند، همسايه براي همسايه، خواهر براي خواهر. براي همين ديگر مشتري چنداني نيست.»
بهار 35 ساله احتمالا از سر احتياط تا نام موسيقي را ميشنود، ميگويد: «من اصلا تو اين خطها نيستم.» موسيقي گوش نميكنيد؟ «نه، اصلا!» شجريانِ پسر را نميشناسد اما اسم شجريانِ پدر به گوشش خورده. كمي كه يخش آب ميشود و شرح پيشنهاد همايون (كه نميشناسد) را ميشنود با خنده و بيمكث ميگويد: «بله كه ميروم. براي روح و روانم هم شده دوست دارم بروم. » بهار به قول خودش آنقدر مشغوليت زندگي دارد كه اصلا به فكرش هم خطور نكرده كه كنسرت برود. پسر نوجوانش اما مدام مشغول موسيقي شنيدن است: «نميدانم كي، از همين خواننده جديدها و چرتو پرتها گوش ميكنه!»
چند مغازه آنطرفتر از آرايشگاه، نازنين 37 ساله خياطي دارد. «بهنام باني و حميد هيراد» اينها خوانندههايي هستند كه بيشتر ميشناسد و كارهايشان را گوش ميكند. «حالا كنسرت را جمعه ميگذارند؟» چون اگر كارش اجازه دهد دوست دارد كنسرت برود، دختر نوجوانش را هم ميبرد، خيلي فرقي نميكند خواننده اين كنسرت چه كسي باشد. «اووووو سالها قبل بود كه رفتم كنسرت.» كنسرت كي؟ ميزند زير خنده: «اينجا نرفتم، كنسرت ... بود.»
حال استاد چطور است؟
در دل محله خزانه فضاي سبز كه نه، يك باغچه خيلي بزرگ است با درختهاي توت. سايه درختها كافي است كه سر ظهر چله تابستان باغچه تبديل شود به پاتوق بازنشستههاي محله. كاظم 58 ساله و بازنشسته صنايع بستهبندي بيشتر اهل موسيقيهاي قديمي است. محمدرضا شجريان را البته ميشناسد: «پسرش هم كنسرت بگذارد ميرويم. چرا نرويم؟ اينها افتخار كشورند. » اما جز اين ديگر چندان دل و دماغي براي موسيقي شنيدن ندارد: «از همه خوانندههاي قديمي نوار كاست دارم.» بعد كف دو دستش را با فاصله قابلتوجهي از هم نگه ميدارد و ميگويد: «اينهوا كاست دارم. اما ديگر اينقدر گرفتاري هست كه گوش نميكنم. ولي اگر همچين فرصتي پيش بيايد حتما ميرويم... اگر بگذارند.» دو نفر ديگري كه لبه باغچه نشستهاند به تاييد سر تكان ميدهند: «روزنامهها نوشته بودند كه ديگر ساز را توي پاركها نميشود برد، فكر نميكنم بگذارند.» محمد 63 ساله هم بازنشسته است: «معلوم است كه ميروم. الان مردم روحيه ندارند، سرگرمي ندارند. اگر كنسرت بگذارند حتما در روحيه همه تاثير دارد.» در اين جمع تنها كسي است كه كنسرت رفته، همين چند وقت پيش. هرچه فكر ميكند يادش نميآيد كنسرت كي: «برادرش از آهنگسازهاي قديمي بود، اسمش...» بعد انگشتهايش را روي كليدهاي فرضي به حركت درميآورد: «پيانو ميزد... اسمش... يادم نيست! بله موسيقي بگذارند براي روحيه مردم خيلي خوب است.» كاظم دوباره صحبت را دست ميگيرد: «مخصوصا روحيه بازنشستهها. همين آقاي نوبخت گفته بود 18 درصد افزايش حقوق ميدهيم، آنقدر سروتهاش را زدند كه رسيد به 12 درصد.» و باز نوبت محمد است: «همين آقاي اكبري را ببين افسردگي گرفته! اگر كنسرت بگذارند ميبريمش كمي حال و هوا عوض كند.»
آقاي اكبري نفر سوم است كه بين محمد و كاظم نشسته و يك تكه پارچه زرشكي را دور انگشتهايش ميپيچاند و باز ميكند، ميپيچاند و باز ميكند و بعد با لحني شمرده وارد بحث ميشود: «همين الان فكر كنيد كه من مريضم. يك مسكن به من تزريق ميكنند، چه ميشود؟ دو سه ساعت دردم آرام ميشود. اين قضيه مشكلات و كنسرت هم همين است. مشكل بايد اساسي حل شود. » پارچه زرشكي را از دور انگشتش باز كرده و حالا توي مشتش ميفشارد: «من 40 سال است كه آواز شجريان گوش ميكنم. پسرش هم خوب است، دخترش هم خوب است اما مشكل ما اين نيست كه پسرش بيايد كف خيابان كنسرت بگذارد يا نه، اين به مشكل خوردن كسي مثل استاد شجريان بايد حل شود تا در روحيه ما تغيير و تحول پيدا شود.» حالا حضور خبرنگار را فراموش ميكنند و ميزگردي كوتاه شكل ميگيرد:
كاظم: «اما آقاي اكبري! چيزي كه از دستش برميآيد را پيشنهاد داده، كار ديگري از دستش برنميآيد.»
آقاي اكبري: «من عرض كردم كه اينها همه مسكن است و بعدا باز به همان درد برميگرديم. من فكر نميكنم اين مسكن براي من مفيد باشد. من به دنبال كسي هستم كه براي رفع مريضيام چارهاي پيدا كند. كنسرت بگذارد ميروم اما ميدانم كه تسكين موقت است.»
محمد: «اگر بگذارند... نميگذارند!»
بعد نوبت سوالها ميرسد: «خانم حالا كي كنسرت ميگذارند؟ كجا كنسرت ميگذارند؟»، «خانم شما كه خبر داريد، حال استاد چطور است؟»
خنده و فراموشي
«به زندهرودش سلامي ز چشم ما رساني...» همراه صداي سالار عقيلي به سمت بيست متري جواديه ميراند. «بله خيلي سال قبل كنسرت آقاي افتخاري رفتهام. الان هم بيشتر كارهاي استاد شجريان را گوش ميكنم. خدا بيامرزد ايرج بسطامي را، صداي او را هم خيلي دوست دارم.» پرويز 65 ساله ساكن محله خانيآباد است اما ميگويد اين كنسرتي كه حرفش هست هر جا كه باشد خودش را ميرساند: «يك بحراني هست كه ما ناخواسته با آن درگير شدهايم. هيچ راهي نداريم جز اينكه با همبستگي از بحران بگذريم. اين كنسرتي كه ميگوييد خودش باعث ميشود دور هم جمع شويم و چند ساعتي از اين درددلهايي كه داريم خلاص شويم. به همه سخت ميگذرد، درد مال همه جامعه است و هر كسي به هر اندازهاي كه ميتواند بايد كاري كند. آدم اگر يك ساعت هم بتواند دل مردم را بهخصوص مردم جنوب شهر را شاد كند به نظرم بهشت را براي خودش خريده. » ماشين با صداي تكنوازي سنتور سر بازارچه جواديه متوقف ميشود.
زندگياش صبح تا شب پاي اينرو و آن رو شدن فلافلها ميگذرد. براي حسين 50 ساله، بود و نبود كنسرت چه خياباني و رايگان باشد چه نباشد فرقي ندارد. از 9 صبح تا 2 نيمه شب با خيارشور و نانهاي ساندويچي دمخور است و جواب همه سوالها را با «كار دارم.» ميدهد. تا به حال كنسرت رفتهايد؟ «نه، كار دارم.» كنسرت رايگان هم باشد نميرويد؟ «نه كار دارم.» موسيقي گوش ميكنيد: «نه، كار دارم. » گفتوگو حدود 45 ثانيه طول ميكشد، حسين آقا كار دارد.
صداي مبهم «خانم ه» از طبقه دوم يكي از ساختمانهاي قديمي بازارچه جواديه ميآيد و مادر و دختري كه از آن حوالي ميگذرند از انگشتشمار كساني هستند كه سر ظهر از كنار كركره پايين مغازهها ميگذرند. «ميدانم كه خواننده است، پسرش را اما نميشناسم.» مريمِ 41 ساله ميخندد و بعد اسم چند نفر از خوانندههاي قديمي را ميبرد: «صداي آنها را زياد گوش ميكنم.» ميگويد اينقدر گرفتاري دارد كه ديگر به كنسرت رفتن فكر نميكند: «يكسري برنامه توي پارك گذاشته بودند، آنها را رفتهام.» دخترش اضافه ميكند: «كنسرت تا به حال پيش نيامده.» و مريم ادامه ميدهد: «پول كنسرت براي خانوادههاي پايين زياد است.» يك نوجوان 15 ساله هم دارد كه به قول خودش عاشق «اينجور چيزها» است بعد اما اضافه ميكند: «البته بچههام بيشتر آهنگاي خارجيا (خارجي) گوش ميكنند. اينكه جوانها دوست دارند... همين رپ مپ.» و باز ميخندد. «دو ساعت هم دو ساعت است. آدم غمهايش يادش ميرود هرچند غمهاي ما كه تمامي ندارند.» و وقتي از بيپايان بودن غمها ميگويد هم باز رد خنده روي صورتش پيداست. مادر و دختر اگر كنسرت رايگاني در كار باشد و نزديك به آنها حتما ميروند، مهم نيست خواننده را بشناسند يا نه، مهم فقط دو ساعت فراموش كردن است.
براي تتلو مرخصي هم ميگيرم
«اصلا بحث پولي بودن و رايگان بودن نيست. مردم همه فكرشان درگير است.» يعني اگر كنسرت در همين محله جواديه هم برگزار شود باز نميرود؟ «نه!» حميد 25 ساله لابهلاي صداي قلقل قليانها در مورد وضعيت بد كسبوكار حرف ميزند. كارمند حراست يك شركت است كه در همين يكي دو ماه گذشته 25 نفر از نيروهايش را تعديل كرده و خودش هم نميداند تا كي ميتواند به بودن اين كار دل خوش كند: «مردم اگر حالشان خوب بود و درآمدشان به راه بود كنسرت هم ميرفتند اما الان فكر نميكنم كسي استقبال كند.» موسيقي دوست دارد اما تا به حال كنسرت نرفته. سعيد 33 ساله در همين قهوهخانه كار ميكند، از ميان رشتههاي آويزان ني قليان كه سر هر كدامش در دست يكي از آدمهاي دور ميز است، كمي سرك ميكشد كه حرفش را بزند: «بابا مردم اصلا حوصله ندارند! پول كنسرت چقدر است؟ صد تومن بيشتر؟ ولي حوصلهاش نيست.» در اين جمع به نظر تنها كسي است كه تجربه كنسرت رفتن داشته اما نه در ايران، كنسرت ... در مالزي.
صحبت از خوانندههاي مورد علاقه كه ميشود حميد سر حوصله ميآيد: «تتلو و حميد هيراد» بعد دوباره تاكيد ميكند كه خيلي اهل موسيقي است اما فكرش درگير است و فايده ندارد اگر آدم توي كنسرت هم فكرش درگير كار و درآمد باشد. البته مشكلش با آن كنسرتي كه حرفش شد فقط اين نيست: «كلا فكر نميكنم جوانها خيلي استقبال كنند، شجريان را بيشتر سن وسالدارها گوش ميكنند.» بعد كه اين تاكيد دوباره را ميشنود كه منظور پسرِ محمدرضا شجريان است، ميگويد: «خب مثل پدرش ميخواند كه! چه فرقي ميكند؟» و دوباره برميگردد سراغ خواننده مورد علاقهاش: «اما اگر امير تتلو كنسرت بگذارد، شده از كارم هم مرخصي ميگيرم و ميروم.» سعيد دوباره از بين نيهاي قليان سرك ميكشد و با ترديد ميپرسد: «اصلا مگر به كنسرت خياباني مجوز ميدهند؟ »
بگوييد بيايد ميدان راهآهن
جمله «قرار است كنسرت خياباني... » تمام نشده با هيجان ميپرسد: «اينجا؟» بقيه ميخندند. از همان جمع ميپرسد: «شجري؟» بهش ميگويند: شجريان. محمدرسول جواب چند سالهاي؟ را با «ميخوام برم پنجم» ميدهد. انگار نه انگار كه بقيه مردهايي كه پشت نيمكتهاي پاتوق نيرو و املت و چاي دور ميدان راهآهن نشستهاند هر كدام 10، 20 سال از او بزرگترند. انگار اين جمع هم قرار است بروند كلاس پنجم كه اينقدر راحت و خودماني با آنها حرف ميزند. محمدرسول نه همايون شجريان را ميشناسد نه در مورد موسيقي چيز زيادي ميداند، فقط كلي سوال دارد. حس كرده اتفاقي قرار است در نزديكياش رخ دهد و ميخواهد همهچيز را بداند: «كنسرت شبانهروزي؟» نه شايد دو ساعت، «هر روز دو ساعت؟» نه ديگه فقط يك روز، دو ساعت. شهرام 39 ساله، تعميركار يخچال كه بعد از شنيدن شرح ماجرا با گفتن «اي جان!» از پيشنهاد همايون شجريان استقبال كرده بود هم سوال دارد: «حالا كِي هست؟ كجا هست؟» هنوز معلوم نيست.
بعد تكتك يادشان ميآيد كه چقدر درگير كارند. مجيد كارگر يكي از همين قهوهخانههاي كوچك ميدان راهآهن است، از ساعت 4 صبح مغازه را باز ميكنند تا 12 شب: «دو ساعت هم باشه كي رو بگذارم جاي خودم؟» بعد حاجعلي 50 ساله كه در همين مغازه كار ميكند پيشنهاد ميدهد: «بگيد بياد همينجا. » يكي شان درختهاي روبروي مغازه را نشان ميدهد كه چقدر با صفا است و مردم ميتوانند بيايند در همين ميدان راه آهن: «جا هم زياده. » از اين جمع كسي تا به حال داخل سالن كنسرت را نديده، كار دارند، بليت گران است، همان حرفي كه بقيه هم گفته بودند. اما همهشان دلشان ميخواهد اين كنسرت را بروند و از نظرشان: «بله كه حال همه خوب ميشود.» حاجعلي دوباره ميگويد: «الان يكي توي خيابان ساز بزند همه دورش جمع ميشوند. همين ديروز اينجا ساز آذري ميزدند مردم جمع شدند، دست و پايي هم تكان دادند.» محمدرسول به بچه يك و نيمسالهاي كه از اول حرفها آرام توي كالسكهاش نشسته بود و فقط جمع را نگاه ميكرد اشاره ميكند: «حتي اينم... » و دستهايش را در هوا تكان ميدهد. بعد شهرام دوباره ميپرسد: «كِي هست حالا؟» هنوز معلوم نيست. هنوز معلوم نيست كه كنسرتي در كار باشد. معلوم نيست كه پيشنهادي كه از يك پست اينستاگرامي شروع شد و بعد پاي شوراي شهر و شهرداري را به ميان كشيد از پيچ و خم مجوز رد ميشود يا نه. هنوز معلوم نيست خيابان قرار است براي ساعتي هم كه شده تبديل شود به صحنه كنسرت يا نه. اما جمع زيادي از كساني كه تا به حال كنسرت نرفتهاند براي آن روزي كه شايد بيايد آمادهاند. اهالي قهوهخانه ميدان راهآهن شماره ميدهند كه از روز و محل برگزاري كنسرت با خبر شوند. مجيد ميگويد: «به من خبر بده، من همه راهآهن را خبردار ميكنم.»
«من 40 سال است كه آواز شجريان گوش ميكنم. پسرش هم خوب است، دخترش هم خوب است اما مشكل ما اين نيست كه پسرش بيايد كف خيابان كنسرت بگذارد يا نه، شما ميبينيد كه خود شجريان بزرگ براي كارش به مشكل خورده، اين به مشكل خوردن كسي مثل شجريان بايد حل شود تا در روحيه ما تغيير و تحول پيدا شود.»
«يك بحراني هست كه ما ناخواسته با آن درگير شدهايم. هيچ راهي نداريم جز اينكه با همبستگي از بحران بگذريم. اين كنسرتي كه ميگوييد خودش باعث ميشود دور هم جمع شويم و چند ساعتي از اين درددلهايي كه داريم خلاص شويم. به همه سخت ميگذرد، درد مال همه جامعه است و هر كسي به هر اندازهاي كه ميتواند بايد كاري كند. آدم اگر يك ساعت هم بتواند دل مردم را بهخصوص مردم جنوب شهر را شاد كند به نظرم بهشت را براي خودش خريده. »
همهشان دلشان ميخواهد اين كنسرت را بروند و از نظرشان: «بله كه حال همه خوب ميشود.» حاجعلي دوباره ميگويد: «الان يكي توي خيابان ساز بزند همه دورش جمع ميشوند. همين ديروز اينجا ساز آذري ميزدند مردم جمع شدند، دست و پايي هم تكان دادند.» محمدرسول به بچه يك و نيمسالهاي كه از اول حرفها آرام توي كالسكهاش نشسته بود و فقط جمع را نگاه ميكرد اشاره ميكند: «حتي اينم... » و دستهايش را در هوا تكان ميدهد.