نگاهي به كتاب « درآمدي بر پديدارشناسي»
عقل سليم را رها كنيم
مجتبي حديدي
دغدغه رابرت ساكالوفسكي در كتاب «پديدارشناسي» نه تعريف پديدارشناسي، بلكه تشريح پيامدهاي نگاه پديدارشناسانه در انديشه فلسفي جديد و پاسخ متفاوت آن به پرسشهاي رايج فلسفه است. در اين كتاب خود پديدارشناسي يك پديده محسوب ميشود و از منظري پديدارشناختي به معضلات فلسفي سنتي پرداخته ميشود. سرآغاز سنت پديدارشناسي ادموند هوسرل است، به اين حقيقت فيلسوفاني چون هايدگر، شلر، اينگاردين، مرلوپنتي، سارتر و گادامر اذعان كردهاند. در بخش نخست كتاب بحث رويآورندگي و ارتباط آن با پديدارشناسي مورد بحث قرار ميگيرد: «اصطلاح رويآورندگي ارتباط بسيار نزديكي با پديدارشناسي دارد. آموزه مهم پديدارشناسي اين موضوع است كه هركنشي از آگاهي ياتجربهاي اساسا «گاهي از» يا«تجربه از» چيزي يا ديگري است.»مفصلبندي، ميانجيگري و نزديك شدن به چيستي فهم، از ديگر مفاهيم اصلي پديدارشناسي هستند. هنگامي كه ميخواهيم چيزي را ابراز كنيم، معمولا بين ابرازكردن و آنچه ابراز يا تجربه ميشود تفاوت قائل ميشويم. براي مثال وقتي ميگوييم، برف خيابان را پوشانده است يا خيابان با برف پوشيده شده است، درواقع دو بيان متفاوت را ادا كردهايم. البته اين توضيح ضروري است كه پديدارشناسي از سنخ مباحث رايج معرفتشناسي نيست و رويكرد آن به مساله آگاهي، با مسائل رايج معرفتشناسي متفاوت است. البته اينكه مباحث پديدارشناسي با مفاهيم معرفتشناسي بيان ميشوند، به خاطر حضورمشتركشان در يك برهه از تاريخ فلسفه است. اكنون از خاستگاه خود فراتر رفته و به توافق با فلسفه مدرن رسيده است. خصوصيتهاي پديدارشناسي نامحدودند. در بخش «پديدارشناسي خود» فراتر از موضع شك دكارتي تمايز ميان روح و بدن، بر اهميت بدن تاكيد ميشود. البته فاصلهگذاري بين بدن و وجود آدمي در اين بحث پيگيري نميشود. بلكه «خود» فرارونده «خود»ي است كه فاعل حقيقت است، مورد بحث قرار ميگيرد، زيرا هر انساني بدن خود را از بيرون و درون لمس ميكند. اينكه هر انساني بدن خود را تجربه ميكند متفاوت است با تجربه اشياي ديگر در گيتي. تبديل دو حسكننده به يكديگر در يك بدن (مثلا دست چپم دست راستم را لمس ميكند) قوانين بساوايي و ادبيات آن را معكوس جلوه ميدهد. ميتوان گفت: دست راستم توسط دست چپم لمس ميشود. تنها در بدن من و با توجه به حس لامسه، يعني ابتداييترين حسهاست كه اين وارونهپذيري ممكن ميشود. در آغوش گرفتن شخص ديگر نيز به همين صورت است. اين امر ميتواند مثال خوبي براي نشان دادن وحدت ما با خودمان باشد. ممكن است به صورت استعاري بگوييم كه من با شخصي كه او را در آغوش گرفتهام يك بدن مشترك شدهايم، اما هيچگاه اين دو بدن يگانه نميشوند.باعبور از شناخت زيست و روان در ساحت انديشه قرار ميگيريم. در زندگي با انديشه ميتوانيم تمجيد يا ملامت كنيم و از زندگي ذهني خود دور بشويم. اگر يك گزاره هميشه واحد باشد نميتوان مفهوم «تفاوت» را به عنوان «تفاوت» درك كرد چرا كه بارها ممكن است از يك گزاره استفاده بكنيم و آن را به ديگري انتقال بدهيم يا در يك نوشته از آن استفاده كنيم و آن را تاييد يا تكذيب كنيم. البته ممكن است يك گزاره هنگام بررسي به گزارههايي چند معنايي تبديل شود لذا از رهگذار زبان ميتوان به درك انتقال نائل شد. هرچند رياضيدانها و فيزيكدانها به اين مساله مانند فيلسوفها اهميت نميدهند. در ادامه بحث، ساكالوفسكي به دوگونه خرد و دو گونه هويدايي ميپردازد. سوالي كه مطرح ميشود اين است: چگونه پديدارشناسي خودش را با فلسفه مدرن هماهنگ كرده است؟ چرا كه رويكرد فلسفي به جاي رويكرد طبيعي از ابداعات كانت و رنه دكارت در سدههاي پيش بود. آيا پديدارشناسي ميرود جايگزين فلسفه شود؟ ارتباط آن با تاريخ مدرن چيست؟پديدارشناسي فلسفه را به شكل ديگري درك ميكند و ميخواهد خرد فلسفي سالم باقي بماند. در اين بين شناسايي خاستگاه فلسفههاي مدرن و پستمدرن كه انقلابي در برابر انديشه قرون وسطايي بودند از دروازه پديدارشناسي ممكن ميشود. ماكياولي به انديشه سياسي خود ميباليد و فرانسيس بيكن و دكارت، روشهاي جديد انديشه را عنوان كردند. اما اكنون دستگاههاي فكري آنان پاسخگو نيست. اين موضوع ثابت ميكند كه بايد عقل سليم و موروثي را رها سازيم و روش جديدي اتخاذ كنيم چرا كه انديشه هميشه معطوف به آگاهي بوده است.