انهدام يك جهان
نرگس ثابتي / 28يا 29 سال پيش وارد دبستاني شدم كه كسالت بارترين ساعات زندگيام را در آن طي كردم. دبستان هيچ چيز جالبي براي آن دخترك شش ساله نداشت. اما نرسيده به آن دبستان، با فاصله يكي، دو ساختمان، خانه قديمي و بزرگي بود با دو سردر فاخر و بلند و پلكان خصوصي و در ماشين روي بزرگي كه هر روز صبح وقتي داشتم طول خيابان شهداي ژاندارمري-كه مطمئن نيستم آن روزها اسمش همين بوده باشد- را ميدويدم تا «دم در» نگه ندارندم و «اسمم را ننويسند»، يك پژوي 504 سبزآبي از آن خارج ميشد. دو پيرمرد شبيه به هم، با موهاي كم پشت سفيد، در كت و شلوار مرتب سوار آن بودند كه هميشه فكر ميكردم دوقلو هستند. يكي پياده ميشد تا در بزرگ ماشين رو را ببندد و بعد سوار ميشد و راه ميافتادند. يادم هست كه خيلي وقتها به آنها فكر ميكردم، به اينكه آيا زن و بچه دارند؟ اگر دارند چرا هيچوقت نميبينمشان؟ چرا اين دو با هم ميروند سركار؟ چند سال بعد كه بزرگتر شدم و هنوز به آنها فكر ميكردم حدس ميزدم شايد دوقلوهايي هستند كه خانه را به ارث بردهاند و هرگز ازدواج نكردهاند و الان يا پزشكند يا وكيل و با هم به سركار ميروند. يا شايد همسرانشان درگذشتهاند و آنها دوباره با هم به خانه بزرگ پدريشان برگشتهاند. يادم نيست درست، اما فكر ميكنم هر روز صبح اگر نگاهم به نگاهشان ميافتاد گاهي لبخندي هم ميزدند، يا شايد نميزدند، ديگر چيز زيادي يادم نيست. گمانم پنج سالي كه دبستان ميرفتم آنها هم بودند و تقريبا هر روز صبح همين تصوير تكرار ميشد. بعد ديگر آن خانه را نديدم. مدرسهام عوض شده بود و ديگر از خيابان كاخ تا ابوريحان را پياده نميرفتم يا نميدويدم در كسالت دبستان تا آنها را هم سر راه ببينم. سالها بعد دوباره به آن محله برگشتيم. قنادي فرانسه كه آن سالهاي دهه 60 هميشه تعطيل بود حالا راه افتاده بود و كتابفروشي ابوريحان سر خيابان دبستانم تعطيل شده بود براي هميشه. روبهروي كتابفروشي همان خانه قديمي بود. روي درهايش قفل زده بودند و پنجرههاي بالكنهاي ضلع شرقي خانه در خيابان ابوريحان خبر از بيسكنه ماندن آن ميداد. پيرمردها مرده بودند؟ 20 سالي از آن روزها ميگذشت و احتمال قريب به يقين آن دو از دنيا رفته بودند. بچه هم كه نداشتهاند، پس خانه بيسكنه مانده. از آن روز هم هفت، هشت سالي ميگذرد و تمام اين هفت، هشت سال اگر قرار بود از خيابان انقلاب به سمت جمهوري بروم بيشتر دلم ميخواست طوري رد شوم كه خانه محبوبم را تماشا كنم، از كنار، بالكن خراب شدهاش را ببينم، به درختان درهم و خسته و وانهادهاش كه از ديوار بلندتر بود نگاه كنم و بعد بپيچم در خيابان شهداي ژاندارمري تا دو در بزرگ و ساكتش با آن پلههاي سرد و سخت را هم ببينم و بعد كمكم از او دور شوم و به آن پژوي سبزآبي و آن دو پيرمرد كه دوستان چشمي عجيب من شده بودند فكر كنم. گاه با خود فكر ميكردم كاش معماري بودم كه براي مرمت اينجا دعوتش ميكردند و ميرفتم داخل خانه و ميديدمش. عمارتي كه از خيابان ابوريحان معلوم بود و ساختمان ديگري كه شيرواني داشت و لابد از ضلع جنوبي ميشد به آن وارد شد. گاه هم فكر ميكردم شايد آنقدر بگذرد و آنقدر پول داشته باشم كه خانه را بخرم!
چند شب پيش خواب ديدم خانه ديگر قشنگ نيست. ديوارهاي بلندش كوتاه شده و چند رديف آجر صورتي بدرنگ چيدهاند رويش با پنجرههاي موقت فولادي، مثل زندان و مثل اينكه جلوي مغازهاي آجر چيده باشند تا آن بالا به دليل تخلف. ديگر تمام خيابان تاريك و زشت شده بود.
دو روز بعد از آن خواب، از خيابان وصال ميآمدم پايين و هيچ به ياد خانه محبوبم نبودم. وارد قنادي فرانسه شدم، شيريني خريدم و با جعبه شيريني از خيابان ابوريحان آمدم پايين. كتابهاي دستفروش اول خيابان را نگاه كردم، چشم تنگ كردم تا اسم نويسنده يك كتاب از ويترين انتشارات حكمت را هم بخوانم، بعد سرم را برگرداندم به روبهرو... الوارهايي را ديدم تكيه داده به خانه. راه پيادهرو را با نوارهاي زرد بند آورده بودند و پارچهاي روي ديوار كه حالا فروريخته. يخ كردم. آمدم توي خيابان و پارچه نوشته را خواندم. چيزي مثل عذرخواهي از همسايگان براي ايجاد مزاحمت به واسطه اين تخريب و ساخت و ساز، از طرف انتشارات «سمت».
نزديك غروب بود. خانه تا نيمه ويران شده. طاقي بالكنش، آن بالكن فروريخته، آن آجرهاي عمودي چيده بر طراز پنجره. آن ديوارهاي بلند. آن در كوچكتر خيابان اصلي. هيچ كدام ديگر نبودند. «بودهاي» بسيار- بودهاي كه حالا «نبودند». انگار دوست عزيزي را از دست داده باشم، به ويرانه نگاه ميكردم و باور نداشتم. پيرمردها نبايد ميمردند. چرخيدم توي شهداي ژاندارمري و به سردرها كه يكيشان ديگر آنجا نبود و ديگري چون شير پيري دربند، بيمار و ناتوان گرفتار آمده بود، نگاه كردم و براي خانه محبوبم گريستم. در دل و بيصدا و راه خيابان را پي گرفتم و از روبهروي مدرسهام گذشتم كه روي درش اسامي برندگان مسابقهاي را نوشته بودند.