• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4204 -
  • ۱۳۹۷ چهارشنبه ۱۸ مهر

چند پرده از يك زندگي دنباله دار

دل مسيح؛ شمشير قيصر

سيدعبدالجواد موسوي

تصويري كه از اولين معشوقه «چه» در دست داريم تصوير فوق‌العاده‌اي است، دختري از يك خانواده مرفه و سرشناس آرژانتيني كه دل كندن از او حتما كار دشواري بود. اما عطش چه‌گوارا براي شناختن دنياي ناشناخته‌ها بيشتر از آن بود كه اسير حلقه گيسوي يار خوش قد و بالايي شود و لذت شورش بر دنياي پيرامونش را با لذت فراغتي و كتابي و گوشه چمني تاخت بزند. پس مي‌رود و مي‌رود و مي‌رود. سر از گواتمالا درمي‌آورد. زني كه به قول بيهقي سخت جگرآور است به نام هيلدا آدا آگوستا سر راه «چه» قرار مي‌گيرد. هيلدا براي «چه» هم مادر است هم معشوقه. به نظر مي‌رسد هيلدا از چه گوارا بزرگ‌تر است. از حيث ظاهر نيز او در برابر «چه» چيزي براي گفتن نداشت، اما ويژگي‌هاي انساني و علايق مشترك سياسي هر دو آنها آنقدر به هم نزديك بود كه سرانجام با هم ازدواج كردند. هيلدا يك چپ تمام‌عيار بود. يك اقتصاددان پرويي كه توانست بين «چه» و نيروهاي انقلابي ارتباط برقرار كند.در گواتمالا كودتا مي‌شود. «چه» مي‌گريزد. اما مهم‌ترين اتفاق زندگي او در سال 1954 رخ مي‌دهد. آشنايي با رائول كاسترو و سپس فيدل. از اينجا به بعد را تقريبا همه مي‌دانند. گفتنش تكرار مكررات است. فرازهاي دوست داشتني و ماندگارش كه منجر به علاقه شخصي من به اين اسطوره عصيان شده است باز مي‌گويم: «چه» در مدت كوتاهي اعتماد فيدل را جلب مي‌كند. در يك درگيري شديد با نيروهاي باتيستا، چه كه به عنوان پزشك به خدمت نيروهاي فيدل در آمده، درمي‌ماند كه ميان كيف تجهيزات پزشكي و اسلحه كدام را انتخاب كند. انتخاب دشواري است و آينده «چه» در گرو همين انتخاب است. فرصت كوتاه است. تقدير كه مي‌خواهد از اين جوان گمنام آرژانتيني يك اسطوره نام‌آور بسازد دست او را به سمت اسلحه مي‌برد و از همين جاست كه سرنوشت او و خيلي‌هاي ديگر تغيير مي‌كند. در اندك زماني «چه» به يك فرمانده نام آور تبديل مي‌شود. فرمانده‌اي كه سوداي نابودي امپرياليسم را در سر دارد. دو سال بعد «چه» مي‌تواند يكي از شهرهاي مهم كوبا را به نام سانتاكلارا از دست دشمن بيرون بياورد و البته در دل همين آشوب و بزن بزن، عاشق هم مي‌شود و دختري سفيد‌پوست به نام آليدا را قر مي‌زند كه حسادت خيلي از كوبايي‌ها را برمي‌انگيزد. با سقوط سانتاكلارا باتيستا هم فرار مي‌كند و كوبا دودستي به ريشوهاي انقلابي تقديم مي‌شود. فيدل به «چه» مي‌گويد خودش را به هاوانا برساند. «چه» در راه گروهي از نيروهاي انقلابي را مي‌بيند كه سوار بر يك ماشين گران‌قيمت شده‌اند. آنها را متوقف مي‌كند. پرس و جو مي‌كند و مي‌فهمد نيروهاي انقلابي ماشين يكي از متمولين شهر سانتاكلارا را به غنيمت گرفته‌اند. آنها را مجبور مي‌كند به شهر كه بيش از دويست كيلومتر از آن فاصله گرفته‌اند برگردند و ماشين را سر جايش بگذارند و با يك وسيله حمل و نقل عمومي يا پياده، خودشان را به هاوانا برسانند. از اينجا به بعد زندگي «چه» مهم‌تر است. بسيار بوده‌اند مدعيان انقلابي بودن كه پس از پيروزي انقلاب چهره ديگر كرده‌اند و خود تبديل شده‌اند به همان كساني كه يك عمر عليه‌شان مبارزه كرده‌اند. به قول نيچه اگر ديري در مغاكي چشم بدوزي آن مغاك هم در تو چشم خواهد دوخت. همه عظمت چه گوارا در چشم من به انقلابي ماندن اوست. و به سرسختي و سازش‌ناپذيري او پس از پيروزي. او نشان داد تحمل آن همه زجر و شكنجه و زندان براي رسيدن به پست و مقام نبوده. چه‌گوارا پس از پيروزي به يك چهره دوست‌داشتني بدل شده بود. به هر كشوري كه سفر مي‌كرد مورد توجه قرار مي‌گرفت. ديگر يك آواره ناشناس در كوه‌ها و بيابان‌ها نبود. بلكه يك رجل سرشناس سياسي بود كه با تعدادي از ياران محدود اما هم‌دلش توانسته بود ايالات متحده امريكا را در يك جزيره كوچك و دور افتاده مفتضح سازد. حتي امريكايي‌ها هم او را قابل احترام مي‌دانستند و ترجيح مي‌دادند با او رفاقت كنند تا دشمني. كودن‌ترين و رذل‌ترين سياستمداران هم مي‌دانستند كه اين جوان ياغي شورشي هر چه باشد از باتيستاي فاسد و فاجري كه جز به شراب و كباب و رباب به هيچ چيز ديگري نمي‌انديشد و هيچ دركي از وجدان و شرف و وطن و مردم و مفاهيمي از اين دست نداشت، ارزشمندتر است و بهتر است به جاي مراوده با يك ديكتاتور خونخوار خوشگذران، با يك جوان تحصيل كرده خانواده‌دار طرف باشند. اما «چه» عطاي همه را به لقايش بخشيد. او هركه بود و هر چه بود با دروغ ميانه‌اي نداشت و درست به همين دليل بود كه نمي‌توانست سيادت و سطوت شوروي را بپذيرد. او در پس‌چهره سوسيالزم روس‌ها همان زياده‌خواهي و بهره‌كشي امپرياليزم را مي‌ديد. علاوه بر اختلاف با فيدل و رائول بر سر مفاهيم بنيادين انقلاب، چه اصلا با سكونت و سكني گزيدن در يك جاي معين و مشخص سازگاري نداشت.در همان شب نخست ديدارش با فيدل شرط كرده بود كه هرگاه انقلاب كوبا پيروز شد فيدل به او اجازه بدهد كه براي گسترش انقلاب در ديگر كشورها از برادران كوبايي‌اش جدا شود. فيدل خنديده بود و به او گفته بود: ديوانه! فيدل علاوه بر خنده ظاهري ته دلش هم به اين جوان آرژانتيني خنديده بود. شايد با خودش مي‌گفت: بيچاره! هنوز مزه قدرت زير دندانت نيامده تا بداني تكيه زدن بر كرسي صدارت و وزارت و وكالت يعني چه. فعلا بگذار پيروز شويم، آن وقت اگر تو يادت ماند كه چنين جمله‌اي به من گفته‌اي من اسمم را عوض مي‌كنم. به هر حال نطق «چه» در الجزاير عليه روس‌ها بهانه‌اي دست برادران كاسترو داد تا عهد شب نخستين ديدار با فيدل را به او يادآوري كنند. «چه» منتظر بود. نه‌تنها مخالفتي نكرد كه اين يادآوري را موهبتي دانست براي خلاص شدن از وضعيتي كه در آن گرفتار آمده بود. هفت سال از پيروزي انقلاب مي‌گذشت. چيزهاي زيادي «چه» را به كوبا وابسته مي‌كرد. همسر و چهار فرزندش. مسووليت‌هاي مهمش. دوستان وفادارش. تعلق عاطفي به مردماني مهربان و خونگرم. اما «چه» عهدي را كه با فيدل و در واقع با خودش بسته بود هيچ‌وقت از ياد نبرد. از همان فرداي انقلاب شروع كرد به سازماندهي نيروهاي انقلابي. از آفريقا تا اروپا و آسيا و امريكا. نيروهايي كه گاه خبر كشته شدن‌شان مي‌رسيد و قلب مجروح و زخمي‌اش را بيشتر از هميشه به درد مي‌آورد و بر شدت و حدت دشمني او با امپرياليزم مي‌افزود. جمله معروفش هم اين بود: دو يا سه و چند ويتنام ديگر بايد درست كرد. حالا وقتش بود. بايد مي‌رفت. ابتدا به كنگو رفت. شايد تلخ‌ترين مقطع زندگي او در كنگو سپري شد. او اگرچه در طول ده ماهي كه در كنگو بود حتي براي يك لحظه هم نااميد و پشيمان نشد اما حضورش در آن كنگو يكسر بي‌حاصل بود و او اگر صد سال ديگر هم در آن كشور مي‌ماند هيچ كاري نمي‌توانست از پيش ببرد. درباره علت اين مساله سخن بسيار است.‌اي كاش دولت كوبا يا همسر «چه» روزي يادداشت‌هاي كنگو را منتشر كنند تا دقيقا بدانيم چه اتفاقي در آنجا افتاده. اما از همين اندكي كه در دست داريم مي‌توانيم بفهميم كه كنگويي‌ها اهل مبارزه و اين حرف‌ها نبودند. راستش را بخواهيد خود من با خواندن همين اندك يادداشت‌هايي كه اندرسون منتشركرده به اين نتيجه رسيدم كه هر بلايي سر آفريقايي‌ها بيايد حق‌شان است. اين سخن بگذار تا وقت دگر. بالاخره «چه» با دلي اندوهگين از اينكه نتوانسته كاري انجام دهد آنجا را ترك مي‌گويد. راستي يادم رفت اين را بگويم، در مدتي كه «چه» در كنگو به سر مي‌برد دو اتفاق ديگر هم افتاد. يكي اينكه مادر «چه» مرد. مادري كه او را خيلي دوست مي‌داشت. مادري مهربان، زيبا و در عين حال پرشور و شر كه به خاطر عقايد سياسي‌اش حتي كارش به زندان هم كشيد. سختي شنيدن خبر مرگ مادر آن هم براي فرزندي كه نمي‌تواند ياران اندكش را تنها بگذارد و با پيكر مادرش وداع بگويد، لايدرك و لايوصف است. دوم اينكه بي‌اطلاعي رسانه‌ها از محل استقرار «چه» به شايعات دامن مي‌زند. نمامان و شياطين شايع مي‌كنند كه فيدل «چه» را سربه نيست كرده. فيدل براي رفع اتهام از خود نامه‌اي را كه چه‌گوارا خطاب به او نوشته و در واقع حكم نوعي وصيت‌نامه را دارد در مجمعي عمومي و در مقابل دوربين‌هاي تلويزيوني قرائت مي‌كند. «چه» در آن نامه از فيدل و كوبايي‌ها رسما خداحافظي كرده بود و از تمام سمت‌هاي رسمي‌اش در كوبا استعفا داده بود. علني شدن اين نامه يعني اينكه «چه» ديگر نمي‌تواند به كوبا برگردد. البته اگر كس ديگري بود شايد اين ماجرا برايش چندان اهميتي نداشت، اما غرور كوه‌وار و بي‌همانند چه گوارا چگونه مي‌توانست با اين ماجرا كنار بيايد؟ البته «چه» به كوبا رفت، اما براي خداحافظي هميشگي با فيدل و همسرش و فرزندانش. يكي از تلخ‌ترين فرازهاي تراژيك زندگي «چه» در اين سفر پاياني رقم خورد. او مجبور شد براي مخفي ماندن حضورش در كوبا به صورت پنهاني با خانواده‌اش ديدار كند. يعني با چهره مبدل با فرزندانش مواجه شود تا خبر حضورش جايي درز نكند. وقتي به يكي از دختربچه‌هايش زيادي محبت مي‌كند دختر آنقدر متعجب مي‌شود كه به مادرش مي‌گويد فكر كنم اين آقا عاشق من شده. «چه» با چهره‌اي جديد، با سري طاس و ريشي تراشيده وارد بوليوي مي‌شود. اشتباهي بزرگ. همه شواهد و اطلاعات دال بر اين بود كه نبايد به اين جهنم پا گذاشت. بوليوي هيچ شباهتي به كوبا نداشت. نه افكار عمومي آنجا آماده قيام بود، نه حزب كمونيست آماده همكاري بود و نه دولت دست‌نشانده آنجا به اندازه دولت فاسد باتيستا بي‌رحم و سنگدل. مضاف بر همه اينها، بوليويايي‌ها اندازه كوبايي‌ها غريب‌دوست نبودند. تازه آنجا فيدلي بود كه «چه» دستيارش بود و اينجا همه كاره بود. درست است كه «چه» مي‌خواست انقلاب خودش را داشته باشد. انقلابي كه مشكلات كوبا را نداشته باشد، اما اين انقلاب بايد در آرژانتين اتفاق مي‌افتاد نه در بوليوي. آيا «چه» اين بديهيات را نمي‌دانست؟ او باهوش‌تر ازين حرف‌ها بود كه چنين بديهياتي را نداند. وقتي آدم خنگي مثل من اين چيزها را مي‌فهمد، غيرممكن است كه نفهميده باشد. او مي‌فهميد و مي‌دانست، اما آگاهانه به سمت مرگ مي‌رفت و مي‌گفت: مرگ اگر مرد است گو نزد من آي/ تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ.

«چه» مي‌خواست كلكش درست كنده شود. و شد. درست مثل همه قهرمان‌هايي كه از نظام ناجوانمردانه و مناسبات پلشت روزگار به تنگ آمده‌اند. يادداشت‌هاي روزانه «چه» در بوليوي بارها و بارها منتشر شده‌اند. خواندني‌اند و مهم‌ترين نكته در آن يادداشت‌ها اين است كه اگر در طول قريب به يك سال «چه» به هيچ پيروزي قابل توجهي دست پيدا نكرد، دوستانش يكي يكي كشته شدند، بيماري‌اش شدت يافت و بدتر از همه اينكه حتي يك نفر از مردم بومي آنجا به او نپيوستند، اما شما حتي يك جمله نااميدانه در ميان يادداشت‌هاي او پيدا نمي‌كنيد. نحوه دستگيري «چه»، نوع كشته شدنش و سرانجام جسدش، همه و همه داستاني جذاب و خواندني است. اما همين مقدار هم فكر كنم خيلي شد. اين است‌كه مطلب را تمام مي‌كنم. فقط به اين موضوع اشاره مي‌كنم كه مرگ «چه» هم قهرمانانه بود. يعني فرجام او نيز تراژيك شكل گرفت تا مو لاي درز جمله نيچه بزرگ درباره زندگي قهرمانان نرود. «چه» در آخرين لحظه عمرش درست مثل يك اسطوره رفتار كرد. وقتي گروهبان زبون بوليويايي نخستين گلوله را به او شليك كرد «چه» روي زمين افتاد. شايد اگر شب قبلش دست و پايش در درگيري زخمي نمي‌شد مي‌توانست روي پا بماند اما خون زيادي از دست داده بود و نيرويش تحليل رفته بود. با اين حال وقتي روي زمين افتاد دستش را گاز گرفت تا صداي ناله‌اش بلند نشود. وقتي هم ترديد آن گروهبان مفلوك را ديد بلند فرياد زد: شليك كن ترسو! تو داري به يك مرد شليك مي‌كني.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون