كتاب «سويهها؛ مطالعهاي در فلسفه هگل» ترجمهاي است از يك تكنگاري تئودور آدورنو كه نخستين بار با عنوان «سويههاي فلسفه هگل» به انضمام محتواي يك سخنراني و چندين درسگفتار راديويي درباره هگل گرد هم آمدند و آدورنو آنها را در كتابي مستقل با عنوان «سه مطالعه در باب هگل» منتشر كرد. اين كتاب كه در سال ۱۹۶۳ منتشر شد علاوه بر «سويهها...» داراي دو بخش مهم ديگر با عنوانهاي «محتواي تجربي فلسفه هگل» (۱۹۸۵) و «اسكوتينوس، يا چگونه هگل بخوانيم؟» (۱۹۶3-۱۹۶2) است. البته خود «سويهها...» يك بار هم در سال ۱۹۵۷ در قالب كتابي مستقل از سوي انتشارات زوركامپ منتشر شده بود. اين تكنگاري حالا به همت محمدمهدي اردبيلي، حسام سلامت و يگانه خويي به فارسي ترجمه و توسط انتشارات ققنوس روانه بازار كتاب شده است. نشست هفتگي شهر كتاب در روز سهشنبه 13 آذر به نقد و بررسي اين كتاب اختصاص داشت و با حضور مراد فرهادپور، آيدين كيخايي، محمدمهدي اردبيلي و حسام سلامت برگزار شد. در ادامه گزارشي از سخنراني مراد فرهادپور و آيدين كيخايي و در دو ستون صفحه، گزارش سخنراني محمدمهدي اردبيلي و حسام سلام را ميخوانيد.
روگرداني از تقاطع هستيشناسي- نظريه سوژه
مراد فرهادپور
كتاب «سويهها» برگردان موفقي است، گرچه بيشتر فاصله گرفتن از نثر آدورنو ميتوانست ترجمهاي روانتر به دست دهد. كتاب اين ايده را به خواننده ميدهد كه از سويي آدورنو بر تناقض و تنش تكيه ميكند و تفكرش را بر لبه تناقضات مفهومي و اجتماعي مستقر ميكند. چنانكه باور دارد، هگل نيز به دنبال رها كردن تناقضهاي كانت از فرمت صوري و صرفا معرفتشناختي كانتي، نشان دادن اهميت تناقضها و تاريخي كردن آنهاست. از سوي ديگر با اينكه ايستادن در لبه تناقضها يا سر كردن با امر منفي اجازه ميدهد هگل به حقيقتي درون ابژه خودش برسد و بصيرتهاي انتقادي داشته باشد، گرايش كلي به سيستمسازي و خنثي كردن نفي در قالب گونهاي سنتز و تماميت باعث نهايتا سويه انتقادي حقيقي انديشه او را كنترل ميكند. اما آدورنو با كنار گذاشتن محدوديتهايي كه تا حد زيادي ميراث متافيزيك و تفكر مبتني بر اينهماني است به ديالكتيك منفياي ميرسد كه در آن يگانه نتيجه نفي، نفي كردن بيشتر است و نه رسيدن به سنتز.
بيشك آدورنو با سماجت ايستادن روي تناقضات، دستاوردها و آثار مهمي در سويههاي گوناگون ادبيات، هنر، علوم اجتماعي، سياست و ماركسيسم داشته است. هابرماس و امثال او از آن رو نقد ميشوند كه تماميت پيدا كردن نقد عقل منجر به بنبست ميشود. حال آنكه شجاعت آدورنو و ارزش كار او در ايستادن در اين بنبست و تن سپردن به آن است. به همين دليل، فكر ميكنم هر گونه درگيري صادقانه، پرثمر و جدي با آدورنو عملا بايد به صراحت از هر گونه تلاش ايدئولوژيكي كه در قالب مفاهيمي مثل اعتدال يا ميانهروي به سمت خنثي كردن اين تفكر ميرود، فاصله بگيرد. به بياني ديگر شرط اساسي درگيري با آدورنو اين است كه براساس همين نقطه سماجت در نفي كردن بيشتر، معنا و اهميت داشته باشد، وگرنه، همانطور كه بنيامين در دهه 90 فرهنگي و در فضايي پستمدرنيستي حل شد، آدورنو نيز به ژستي فرهنگي تقليل خواهد يافت.
ايرادي كه بر اساس تجربه فكري خودم ميتوانم بر كار آدورنو وارد كنم، بسط ندادن اين سماجت و نفي پيدرپي به حوزههايي چون هستيشناسي است. او به درستي نشان ميدهد كه ماترياليسم نميتواند به جاي نوعي متافيزيك وارونه ايدئاليسم به صحنه بيايد و جهان را بر اساس همان اصول متافيزيكي به يك اصل فرو بكاهد و صرفا واژه ماده را به جاي واژه روح بنشاند. بلكه در اينجا ماترياليسم به نوعي متافيزيك سوژه تبديل ميشود و بعد از ماركس بايد به اين صورت خوانده شود كه هر تفكري خواهناخواه از جايگاهي تاريخي، اجتماعي و زباني برميآيد و بر اين اساس، هيچگاه نميتواند كاملا نسبت به جايگاه خودش به روشني و شهود برسد. به بيان ماركسي، اين هستي اجتماعي است كه آگاهي را تعيين ميكند و نه بالعكس. از اين نظر ماترياليسم تاريخي كه جايگاه تاريخي فكر را تشخيص ميدهد، يگانه شكل واقعي ماترياليسم است. اما از اين نقد به ماترياليسم نميتوان به ضرورتا ايدئاليستي بودن هستيشناسي و ناممكن بودن ماجراجويي ماترياليستي يا حتي ديالكتيكي در عرصه هستيشناسي رسيد. اين همان جايي است كه با قدري فاصله گرفتن از آدورنو و نگاهي به گذشته تاريخي ميتوان فقداني را در كليت تلاشهاي فكري آدورنو مشاهده كرد: آدورنو به وضوح وارد عرصه هستيشناسي نميشود.
در وهله نخست ميتوان گفت، هستيشناسي به ويژه در قرن بيستم از دل جايگاه خاص اجتماعي و تاريخياي بيرون آمده كه با اسم مارتين هايدگر گره خورده و همين امر باعث بيميلي آدورنو به اين حوزه شده است. او در سخنان خود مقاومتي به اسم هايدگر نشان ميدهد چنانكه عنوان فصل اول «ديالكتيك منفي» در نقد هايدگر را نيز «نياز هستيشناختي» ميگذارد. اما آدورنو در همين بخش به درستي موضع هايدگر را از اگزيستانسياليسم جدا كرده و او را با هستيشناسي يكي ميبيند. پس شايد مقاومت در مقابل نام هايدگر توجيهي بيش از حد شخصي و سادهانگارانه باشد و بسط دادن مفهوم هستيشناسي بهتر بتواند رابطه آدورنو را با اين حيطه مشخص كند.
هستيشناسي به ويژه در عصر جديد كاملا با نظريه سوژه گره خورده است. پس نقد عقل نزد هگل و كانت به منزله اصليترين مساله فلسفه مدرن در عمل چيزي جز درگيري با سوژه نيست. به بياني اين هستيشناسي، شكلي از نظريه سوژه است كه خودش را در قالب عقل مطرح ميكند. اتفاقا جهتگيري اصلي تفكر عصر جديد به ويژه قرن بيستم نيز بر اين نكته استوار است كه سوژه به هيچوجه نبايد با آگاهي، فرد يا انسان مساوي گرفته شود. اين در حالي است كه فلسفه آنگلوساكسون و ايدئولوژيهاي بورژوايي با يكي گرفتن اينها كل مساله را در لايههاي فلسفي، اجتماعي و اقتصادي آن به فرد، انسان يا آگاهي ختم ميكنند، در حالي كه اينها فقط سويههايي از مفهوم سوژهاند. كار هايدگر نيز در همين جا مهم ميشود؛ يعني در تأكيد او بر اينكه هستيشناسي چيزي جز هرمنوتيك سوژه يا تعالي سوژه نيست. هايدگر از هرمنوتيك دازاين صحبت ميكند و بيترديدي يكي بودن يا نبودن دازاين با سوژه از نقدهاي اساسي آدورنو به اوست. در كل مفهوم دازاين و تاكيد بر آن نشاندهنده تلاش براي دور شدن از يكي بودن سوژه و آگاهي، انسان يا فرد در جامعه بورژوازي است. پس گرهخوردن نظريه سوژه و هستيشناسي در فعاليت هايدگر مشاهده ميشود. اما اين حركتي است كه از دو سو روي ميدهد؛ يعني همانطور كه تلاشهاي فلسفه براي درك هر آنچه هست، هستيشناسي نهايتا به درگيريهايي با نظريه سوژه منتهي ميشود، عكس آن نيز هست. افزون بر اين هستيشناسي و نظريه سوژه چنان در هم تنيدهاند كه حتي به ما اجازه ميدهند، ميشل فوكو را با استناد به حرف خودش به اين تقاطع بازگردانيم. فوكويي كه به دنبال توليد و تخريب ابژهها در جامعه مدرن و هستيشناسي اكنون است، اعتراف ميكند كه از زمان پرداختن به مساله جنون همواره درگير سوژه و چگونگي سوژه شدن بوده است. اين نمونهها، اين فقدان را در مسير كار آدورنو برجستهتر ميكنند.
فكر ميكنم اگر امروز هگل مهم است تا حد زيادي به خاطر فضاي تئورياي كه او، چه به عنوان آخرين فيلسوف و چه به عنوان اولين ما بعد فيلسوف ايجاد كرده است. اينكه هگل نظريه سوژه و هستيشناسي را با هم بسط ميدهد و گرهگاههاي اصلي تفكرش درهم پيچيدن اين دو مضمون است، دليل اصلي اهميت او براي كل تفكر مدرن در علوم اجتماعي و فلسفه است. از اين رو رابطه آدورنو و هگل بايد از اين زاويه سنجيده شود كه تلاشهاي پربار آدورنو در مسير ساختن نوعي نظريه سوژه، چگونه به دليل بيتوجهي به گرهخوردگي هستيشناسي و نظريه سوژه دچار ابهام و كمبود ميشود. براي نمونه نتيجه اين امتناع از بسط نظريه سوژه در راستاي هستيشناسي حتي در دعواي با جنبش دانشجويي ۶۸ و مسائل سالهاي آخر عمر آدورنو ديده ميشود. اين باعث ميشود كه بحث پيرامون اين امتناع و نتايج خاص ايدئولوژيك و سياسياش اهميتي ويژه بيابد.
اجراي ديالكتيك منفي و جُستار آدورنويي
آيدين كيخايي
گردهم آمدن مترجماني با تخصصهاي مختلف به برگردان منسجم، دقيق و جدي اثر كمك كرده و امكان مقابله با متن آلماني را نيز فراهم آورده است. افزون بر اين، توضيحات بسيار جدي و تخصصي مترجمان به گونهاي است كه همزمان با ارايه اطلاعات جانبي مفيد، پيچيدگي و ابهام متن آدورنو را هم حفظ كرده است. اين متن در زبان فارسي از آن جهت كه مواجههاي دست اول از نسبت آدورنو و هگل است داراي اهميت ويژه است. افزون بر آن در چارچوب آثار خود آدورنو نيز جايگاهي ويژه دارد. بسياري از ايدههاي مطرح شده در اين مقاله در كتاب «ديالكتيك منفي» آدورنو بسط يافتهاند اما اين اثر همچنان در انديشه آدورنو جايگاهي منحصر به فرد دارد. در «ديالكتيك منفي» با انديشه فلسفي آدورنو مواجهيم و اشارات به هگل در سرتاسر متن پراكنده است اما «سويهها» چكيده موجز و منسجم درك آدورنو از هگل است. كاركرد تاريخي «سويهها» نيز مهم است. اين متن در زماني نوشته ميشود كه خوانشهاي ايدئولوژيك بلوك شرق، استالينيسم در حال حاكم شدن، اصحاب كمونيسم بلوك غربي و انواعي از ماركسيسمهاي غالب در اروپاي غربي ايده ديالكتيك را نقد و انكار ميكنند. پس آدورنو با برجسته كردن جايگاه ديالكتيك هگل و تلاش براي برگرداندن جايگاه او تلويحا بر ضرورت ديالكتيكي خواندن ماركس تأكيد ميكند. اهميت ديگر «سويهها» در اين است كه اجرايي عملي از ديالكتيك منفي آدورنو و مفهوم جُستار است. روند تفكر و استدلالهاي درهمتنيده، چندلايهاي و در رفتوبرگشت آدورنو در اين متن بازتابي از ديالكتيك منفي است. آدورنو در مقاله «جستار به مثابه فرم» ضرورت دنبال كردن ابژه به جاي تحميل كردن ايدهها به آن را مطرح ميكند؛ به اين معنا كه فرم نوشتار بايد با تبعيت از ابژه شكل بگيرد. او فرم جستار را برخلاف تصور آكادميكي كه به دنبال نظريهاي منسجم و حلكننده تناقضات و اشتباهات در خود است، تلاشي براي زنده نگه داشتن تناقضها و فرآيند انديشه عنوان ميكند. در نهايت ابژه مطالعه آدورنو در «سويهها» خود فلسفه هگل است. از اين رو مشاهده و درك اينكه آدورنو چگونه سوژه خود را همراه با تناقضهاي دروني آن دنبال ميكند، آموزنده است.
در اين اثر در موضع آدورنو حركتي رفتوبرگشتي ديده ميشود. از هگل دفاع ميكند، در پي آن او را نقد كرده و دوباره به دفاع از او بلند ميشود. او حقيقت و ناحقيقت هگل را از هم جدا نميكند و بر اين باور است كه حقيقت هگل از ناحقيقت او بيرون ميآيد. حتي نشان ميدهد كه هماني نيز عاري از حقيقت نيست. در نتيجه تحليل رفت و برگشتي آدورنو، هگلي ساخته ميشود كه عليه خودش به سخن درميآيد و به فراتر از خودش اشاره ميكند. چنانكه در ميانه مقاله به نقدي درونماندگار ميرسد كه تناقض دروني فلسفه هگل را آشكار ميكند؛ يعني نشان ميدهد كه ايدئاليسم هگل به معني خاصِ اصل هماني شايد با ديالكتيك او ناسازگار باشد. اما اين پايان ماجرا نيست. حالا آدورنو از حقيقت آن ميپرسد و اين روند بارها و بارها تكرار ميشود.
آدورنو براي بيان حقيقت اصل هماني هگل خوانشي به شدت وامدار ماركس ارايه ميدهد. به تعبير آدورنو، روح هگل بازتاب جامعه و كار اجتماعي آن راز در پس حركت و فعاليت روح هگلي است. براي نخستين بار اين ماركس است كه در «دستنوشتههاي اقتصادي و فلسفي» به اين امر اشاره ميكند. نقد ماركس جوان بر هگل اين بود كه براي هگل فعاليت روح نهايتا غيرمادي و ديالكتيك او، ديالكتيك مفاهيم صرف يا انتزاعهاي ناب است. اما آدورنو ايده تماميت و كليت مفهوم را در انديشه هگل جدي ميبيند. به باور او كار نزد هگل هم روحاني و هم مادي است. آنچه به عنوان كار مادي ميشناسيم، خودبهخود جنبه روحاني دارد؛ به بياني ديگر همه اينها دقايقي از زندگاني مفهومند. حال اگر روح همان جامعه باشد، مطلق شدن روح يا مطلق هگلي بازتاب مطلق شدن و تماميت يافتن جامعه است. پس وفاداري هگل به اصل هماني نهايتا شكلي از پرستش سلطه، مطلق شدن و تماميت جامعه در ساحت فلسفه است. براساس خوانش آدورنو تأكيد بر توهم بودن امر جزيي بلاواسطه و وساطتيافتگي اجتماعي همه چيز، بيان هگل از شرايط اجتماعياي است كه در آن جامعه به همه ابعاد زندگي انسان نفوذ كرده است؛ يعني جامعه تماميتخواهي كه بازتاب فرد و امر جزئي را درون خودش خفه ميكند. مطلق هگلي در اين معنا حقيقتي دارد. مطلق شدن امر كلي، مطلق شدن سلطه اجتماعي است و خواست اين مطلق؛ يعني رفع تناقض در امر كلي، خواست حذف ناهماني ابژه و مفهوم و تسلط بر امر جزيي از طريق حل كردن آن در امر كلي است.
نقد حقيقت اصل هماني اين است كه شكل ايدئولوژيك سلطه اجتماعي در ساحت فلسفه است. از اينرو نقد سلطه اجتماعي معادل نقد هماني است. آدورنو نميخواهد از نقد سلطه حرف بزند. او اين نكته را برجسته ميكند كه واقعيت اجتماعي در عمل به آن تماميتي كه ادعا ميكند، نميرسد: نه جامعه مطلق ميشود و نه امر جزيي به طور كلي حذف. اين تناقضها در واقعيت اجتماعي دروني و حل نشدنياند. پس اصل هماني دروغين و بازتاب ايدئولوژي سلطه است. او پس از آشكار كردن حقيقت اصل اينهماني و نقد آن ميگويد، فلسفه هگل باز هم حرفي براي گفتن دارد. اينكه شكست تلاش هگل براي شكل دادن به امر كلي، خود حقيقت آن است؛ به اين معنا كه حقيقت هگل در شكست او نهفته است يا ناحقيقت هگل بازتاب ناحقيقت جامعه است. آدورنو از اينجا راه را براي جدا شدن از بحث هماني و حركت به سوي ديالكتيك منفي و ناهماني ميگشايد. او ادعا ميكند كه به جاي رفع تناقضها بايد آنها را مطلق كرد و ديالكتيك منفي را هستيشناسي متناسب با وضعيت ناحقيقت جامعه يا وضعيت نادرست چيزها معرفي ميكند. اما آيا ما ميتوانيم از ناحقيقت وضعيت اجتماعيمان چنانكه آدورنو در نظر داشته، صحبت كنيم؟ آيا ديالكتيك منفي ميتواند پاسخگوي وضعيت تاريخي ما باشد؟ آيا ميتوان همانگونه كه آدورنو از انديشه هگل بر ضد خودش استفاده ميكند، ديالكتيك منفي را عليه آدورنو شوراند و از آن استعمارزدايي كرد؟
هگل و آدورنو از تقابل تا همنشيني
محسن آزموده| سالهاي پاياني دهه 1370 و نيمه آغازين دهه 1380 خورشيدي، مكتب فرانكفورت و نامهايي چون تئودور آدورنو، ماكس هوركهايمر، هربرت ماركوزه، والتر بنيامين و يورگن هابرماس، فضاي فكري و فلسفي روشنفكري چپ ايران به ويژه صفحات انديشه مطبوعات را قبضه كرده بودند. جوانان آرمانخواه به ويژه گرايش سفت و سختي به آثار اين متفكران نشان ميدادند. آثارشان ترجمه ميشد، كتابهايشان خوانده ميشد و هر كس اسم آدورنو و ديالكتيك روشنگري را نشنيده بود، بيسواد تلقي ميشد. برعكس دهههاي پيشين كه عموم علاقهمندان به چپ فلسفي در پي اين بودند كه هگلشان بالا برود! تو گويي هگل تز بود و آدورنو به عنوان فلسفيترين و شاخصترين انديشمند فرانكفورتيها، آنتيتز. ستاره اقبال اين متفكران(جز معدودي مثل بنيامين و هابرماس) اما خيلي زود افول كرد و نامهاي تازهاي بر سر زبانها افتاد: فوكو، ژيژك، بديو، دلوز، رانسير، باتاي و... حالا با گذشت قريب به دو دهه، شماري از آن جوانها پا به ميانسالي گذاشتهاند، پيشرويشان مراد فرهادپور نيز امسال 60 را رد كرده و به دهه هفتم عمر خود پا گذاشته است. با اينهمه هنوز آدورنو و خاطرات نزديك سالهاي ابتدايي دهه 80 گاهي آنها را قلقلك ميدهد كه از روزگار پرشور جواني خود ياد كنند. انتشار كتاب سويهها كه مقالاتي است از آدورنو درباره هگل، هم از اين حيث نوستالژيك جالب توجه است و هم از آن جهت كه گويي دو دوره روشنفكري چپ ما را در يك سنتز گرد هم ميآورد: تجديد خاطرهاي با آدورنو اين بار به وساطت هگل، يا خوانشي از فيلسوف الهامبخش ماركس، منتها از پشت عينك تلخانديش آدورنو و با زبان تند و تيز خاص او.