به هواداري استخوان
در گلوي مفهوم
حسام سلامت
به نظر ميرسد نميتوان هيچ نقطه مشخصي را معين كرد كه در آن گسستي براي هميشه راه آدورنو را از هگل جدا كند. اما نقاطي وجود دارند كه فاصله آدورنو از ميراث هگلي خود و فلسفه هگل در آن به بيشترين حد خودش ميرسد. به نظرم، اين گسست زماني پررنگ ميشود كه بحث بر سر خود مفهوم حقيقت است؛ يعني جايي كه او بايد تكليف مساله حقيقت را در پيوند با عدالت مشخص كند.
حقيقت براي هگل همان مطلق است. از ديگر سو، مطلق در نظر هگل اينهماني توأم سوژه و ابژه است؛ يعني جايي كه هستي و تفكر، عقل و طبيعت، مفهوم و شيء با هم يكي ميشود. پس، حقيقت نزد هگل به مثابه اينهماني است. بدين ترتيب، قرار است حقيقت همچون مطلق هگلي هيچ بيروني نداشته باشد و همه چيز درون به درون سيستم يا عقل هگلي كشيده و در آن ادغام شود. در اينجا مفهوم همچون ارغنون تفكر، به تعبير آدورنو در «ديالكتيك منفي»، يا همان ابزار و وسيله تفكر است. در واقع، مفهوم در اينجا يكسره، چنانكه نيچه ميگويد، دستاندركار برابرسازي چيزهاي نابرابر است. نيچه در مقاله «حقيقت و دروغ در معناي غيراخلاقي» مفهوم را بهمثابه برابرسازي چيزهاي نابرابر تعبير ميكند.
حقيقت همچون مطلق هگلي، جايي است كه اين برابرسازي چيزهاي نابرابر به منتهاي خودش ميرسد. همه چيز به اتكاي سوژه برابرسازي شده است؛ يعني همه چيز به درون تماميتيابي خود تفكر سيستماتيك كشيده شده است. به زبان آدورنويي ما با اينهمانسازي چيزهاي نااينهمان سروكار داريم. آشتي محضي كه قرار است بهمثابه غايت يا نتيجه روي دهد، خود محصول پروسهاي تاريخي است كه در آن عقل همه چيز را يكي ميكند. پروسهاي تاريخي كه در آن سوژه همه چيز را به كسوت خودش در ميآورد و در اين سوداست كه نگذارد هيچ چيزي بيرون از خودش باقي بماند. اين، همان جايي است كه تنش و مناقشه آدورنو با هگل شروع ميشود. به باور آدورنو، همواره چيزي بيرون عقل، سوژه يا سيستم باقي ميماند كه نميتوان تصاحبش كرد. چيزي كه سيستم نميتواند به درون خودش بكشد و خودش را با آن يكي كند. چيزي كه سيستم نميتواند با زبان خودش ترجمه و با خودش برابر يا اينهمان كند. سيستم هيچگاه تماميت نمييابد و به كسوت يك بستار
در نميآيد. همواره بيرون يا مازادي وجود دارد. انگار استخواني در گلوي مفهوم، ديگرياي، غريبهاي، ترومايي، زخمي، فاجعهاي يا چيزي شبيه به آن. در اين معنا، حقيقت نزد آدورنو همين شكافي است كه همواره بين امر جزئي و امر كلي يا بين مفهوم و شيء، بين عقل و بيرون آن، بين سوژه و مازادش، باقي ميماند. آدورنو، جابهجا و احتمالا بيش از هر جاي ديگري در «ديالكتيك منفي» نشان ميدهد كه تمايلي به فائق آمدن يا درز گرفتن اين شكاف نزد هگل وجود دارد، چراكه هگل بر اين باور است كه رسالت الهي-تاريخي عقل حل كردن و جذب كردن همه چيز درون خود است، گيرم حتي
به زور. نوعي حذف ادغامي درون روح يا از مجراي ادغام.
نقد آدورنو از خطر سير حذف ادغامي هگل، بيش از هر جاي ديگر در بحث هگل درباره تئوديسه (عدل الهي يا اثبات عدالت خداوند در قبال جهان) روشن ميشود. اقتضاي تئوديسه اين است كه عقل به هر شكلي از شر يا امر منفي فائق بيايد. هر چيزي غير از اين مترادف با پيروزي شر است؛ يعني اگر سير تاريخ سير تحقق عدل الهي نباشد، پيروزي شر است. اين امر در الهيات مسيحي، كه هگل بسيار متاثر از آن است، پذيرفتني نيست. هگل در فرازي از «عقل در تاريخ» بر اين نكته تاكيد ميورزد و توضيح ميدهد كه روح در صيرورت خودش وقت و حوصله ندارد كه پاي امر جزئي يا زخمهاي افراد و امور تكين بايستد. پس، درنهايت امور جزئي و تكين در صيرورت تاريخ در حركت به سمت غايت ادغام ميشوند. اينجاست كه به نظر ميرسد با وجود همه تلاشهاي هگل، در ديالكتيك او جايي براي امر جزئي نيست. صداي امر جزئي در تاريخ شنيده نميشود، چون امر كلي رسالت تاريخياي مهمتر از گوش سپردن به امر جزئي دارد. اين در حالي است كه آدورنو در «ديالكتيك منفي» ضرورت صدا بخشيدن به رنج را شرط اصلي هر شكلي از حقيقت عنوان ميكند، چراكه رنج عينيتي است كه بر سوژه سنگيني ميكند. او در بخش ديگري از اين كتاب ميگويد، مسائل علاقه فلسفه راستين در اين نقطه از تاريخ همانهايي است كه هگل در موافقت با سنت به آنها علاقهاي نشان نميدهد. مسائلي چون نامفهوممندي، فرديت، جزئيت كه از افلاطون به بعد، بهمثابه اموري گذرا و بياهميت ناديده گرفته شده و هگل نيز بر آنها انگ وجود تنبل ميزند. تنبل از اين حيث كه نميتوانند خودشان را امر كلي و ريتم غايت تاريخ هماهنگ كنند. پس، به نظر ميآيد مساله حقيقت نزد آدورنو كه مترادف با صدا بخشيدن به امر مازاد، به رنج يا زخمي است كه روح هگل بيحوصله از آن ميگذرد تا به فراتر از آن گذر كند و آن را خودش ادغام كند و اينچنين طرد و حذفش كند، عملا به مساله عدالت گره ميخورد. بنابراين، مساله حقيقت در صورتبندي آدورنويي را نميتوان از پرسش عدالت جدا كرد. آدورنو عدالت را همواره در حق حذفشدهها، امر مطرود، امري بيصدا شده زير فشار سيستم ميبيند. از اينرو، اگر ديالكتيك منفي را بهمثابه نظريه عدالتي بفهميم كه بهدنبال صدا بخشيدن به امر بيصداست، سخن گفتن از مسالهمند بودن ديالكتيك براي ما نيز بيراه نخواهد بود. حتي اگر به نظر برسد با نظريهاي بسيار انتزاعي و پيچيده سر و كار داريم.