كاشفان و سازندگان
روژين مازوجي
ما به دنيا ميآييم و در نهايت ميميريم اما اين شكاف را با زندگي كردن پر ميكنيم. چه چيزي ميتواند اين فاصله پر شده ميان تولد تا مرگ را نه يك روند تدريجي ناگزير و بيمعنا بلكه فرآيندي معنادار كند؟ آيا با پذيرش اين فرض كه مرگ انهدام تمام و كمال حيات ماست، امكاني براي معناي زندگي باقي ميماند؟ اگر ما صاحب روح نباشيم و پس از مرگ حياتي نداشته باشيم پس تكليف اين همه رنجي كه بر خود روا داشتيم تا به اخلاق پايبند باشيم چه ميشود؟ اگر ما به اميد لقاءالله جمله كار و بار خويش را براي رضايت او سامان داده باشيم و بعد بفهميم كه روح و حيات پس از مرگ در كار نيست، آن وقت چه ميشود؟ برخلاف اين قول عدهاي ديگر معتقدند كه اگر مرگي در كار نباشد، زندگي بيمعنا و ملالآور خواهد بود و همين فوريت و اضطرار ناشي از در معرض مرگ بودن است كه اكنونيت ما را معنا ميبخشد. به نظر ميرسد كه معناي زندگي همانقدر كه در زمان حال تجلي دارد و به چنگ نميآيد، بدون توجه به آغاز و پايانش نيز نميتواند معناي درخوري به دست دهد. اما بياييم با استفاده از يك دستهبندي كلي دسترسي بهتري به مباني و مفروضات چشماندازهاي متفاوت معناي زندگي داشته باشيم. پيشنهاد من اين است كه پرسش «معناي زندگي چيست؟» را دقيقتر بيان كنيم و آن را به شكل «چه چيزي زندگي را معنادار ميكند؟» صورتبندي كنيم. دو رويكرد كلي در بحث درباره معناي زندگي وجود دارد. رويكرد فراطبيعتگرايان كه به نيرويي وراي خود و طبيعت باور دارند و از نظر آنها با غفلت از خاستگاه معنوي و فرازميني، گسستي در براهين علت و معلولي آنها ايجاد خواهد شد. بر طبق نظر فراطبيعتگرايان باور داشتن به خداوند و روح موجب معناداري زندگي ميشود. هماهنگي و همگام شدن با غايتي كه خدا براي فرد در نظر گرفته است، قدمهاي فرد را در زندگي معنادار ميسازد و او را به سوي هدفي كه همساز با قابليتهاي انسانياش است هدايت ميكند. برخي ديگر نيز معتقدند كه سرلوحه قرار دادن غايات اخلاقي همان خواستِ پروردگار از انسان است براي به كمال رساندن طرح گيتي. از اين منظر معناي زندگي با مقوله غايتِ گره خورده است. اما فراطبيعتگرايان روحنگر معتقدند كه در نتيجه پيوند با امري ابدي است كه بطالت و بيمعنايي زندگي اين جهاني رخت برميبندد. لازمه غلبه بر بيمعنايي آن است كه بتوان تاثيري جاودانه بر جهان داشت و اين اثر تنها از طريق ابدي بودن حيات انسان ممكن است. عدهاي ديگر نيز زندگي پس از مرگ را لازمه تحقق عدالت ميدانند و اگر رستاخيز و دادگاه عالم در كار نباشد، رنجها و دشواريهاي زندگي مادي ما بيپاسخ و تهي از معنا خواهد بود. فراطبيعتگرايان كه من آنها را كاشفان معناي زندگي مينامم خودِ فرآيند جستوجو براي كشف امر قدسي را نيز والاترين معنا براي زندگي خود ميدانند.
در سوي ديگر اما طبيعتگرايان حضور دارند كه وابستگي به امري متعالي را ناديده گرفته و درباره وجود چنين خاستگاهي مطمئن نيستند و هر آنچه را در ذهن و طبيعت ميبينند براي ساخت معناي زندگي كافي و بسنده ميدانند و به قابليتهاي ذهن براي ساخت معنا صحه ميگذارند. گرچه ميان اين گروه هنوز توافقي بر سر اين مساله نيست كه آيا معناي زندگي ميتواند به اندازه افراد، متكثر و متفاوت باشد يا كه بايد معنايي پايدار و كلي كه به سعادت بشر منجر ميشود را دربربگيرد. معيار معناداري براي آن عده كه به ساخت معناي فردي باور دارند، نيل به اهداف، حس رضايت از خويش و حتي عشق و محبت به ديگري است. اما عدهاي ديگر نيز باور دارند كه ارزشهايي فارغ از خواستهاي شخصي وجود دارد كه به زندگي معنا ميبخشد. ارزشهاي اخلاقي، آرمانهاي سياسي، گرايش به صلح جهاني، خدمت و كمكرساني به همنوعان و... به نظر ميرسد اين ارزشها فراگيرند و كمتر كسي اذعان دارد كه چنين ارزشهايي به طور كلي بيفايده، بيهوده و فاقد معنا است و يا اشتغال به آن كاري عبث است. گروه اول را طبيعتگرايان ذهنيگرا و دسته اخير را طبيعتگرايان عينيگرا ميناميم. طبيعتگرايان را سازندگان معناي زندگي ميدانم چرا كه سعي دارند معناي زندگي را با مقوله ارزش پيوند دهند خواه اين ارزشها شخصي باشد و خواه جمعي.
اما دسته ديگري نيز هيچ انگارانند و زندگي و تلاش براي درك معناي زندگي را عبث و بيهوده ميپندارند. دستهاي از اين هيچانگاران معتقدند كه بدون خدا و زندگي جاودان زندگي بيمعناست و در اين نظر با فراطبيعتگرايان مشتركند اما نسبت به وجود خدا و زندگي پس از مرگ مشكوكند و از اين رو زندگي براي آنها معنايي در بر ندارد. دستهاي ديگر نيز تاثير انسان را بر جهان نامتناهي و عالمي كه هنوز بسيار بر ما ناشناخته است آن چنان ناچيز و اندك ميشمارند كه ادعاي ساخت معنا براي آنها مانند پرتاب كردن گردهاي در هواست. در هر حال با وجود اين همه تكثر در باب معناي زندگي شايد اين بند از شعر برتولت برشت چونان خنكايي التهابات ما را فرونشاند آنجا كه ميگويد «هر كس پيش از آنكه دو مشت خاك بر او بريزند جهان را دوست داشته است.» شايد معناي زندگي تكين نباشد اما به قول اريك فروم درست است كه «تمام كردن كار با ما نيست، ولي خودداري از كار هم حق ما نيست.» ما به دنيا ميآييم و در نهايت ميميريم اما اين شكاف را با تعهد و زيستي مسوولانه در قبال خود، ديگري و جهان معنادار ميكنيم.