• 1404 پنج‌شنبه 25 ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4325 -
  • 1397 شنبه 18 اسفند

خلق امر نو

مراد فرهادپور

نقطه شروع بحث من ناممكن بودن ارايه تعريف مفهومي از ذات و ماهيت انقلاب و ارايه نظريه‌اي براي انقلاب است. به نظر من دو ويژگي اصلي انقلاب به معناي تاريخي و مدرن آن، ارايه تعريفي از آن را ناممكن مي‌كند. اين دو ويژگي عبارتند از: 1. خلق امر نو و 2. ارجاع به خود. هر انقلابي، امكان ساختن يك وضعيت جديد و امكان نوآوري را باز مي‌كند و خودش دست به خلق امر نو مي‌زند و اين كار را بيش از هر چيزي در مورد خودش انجام مي‌دهد. به عبارت ديگر نوعي ارجاع به خود ويژگي اصلي هر انقلابي به ويژه در فضاي مدرن است. انقلابي كه نتواند خودش را انقلاب بنامد و در نامگذاري خودش به عنوان انقلاب حضور نداشته باشد، اصلا پا نمي‌گيرد. به همين دليل انقلاب مي‌تواند با ارجاع به خودش از طريق توانايي خلق امر نو تعيين كند سوژه انقلاب، هدف و روش آن چيست و چگونه پيش مي‌رود. همه اينها اجزاي ارجاع به خود و توانايي انقلاب براي آن است كه بتواند اينها را از نو بسازد و تعريف كند. بنابراين هر چه از پيش بگوييم، در مقابل اين قدرت خلاقيت انقلاب بي‌معناست و خود انقلاب مي‌تواند اين سويه‌هاي مختلف را از نو بسازد، خواه در عرصه فرهنگ و نظر و خواه در سياست و اجتماع و عمل. با دور شدن از ضرورت تعريف نظري انقلاب و با رجوع به تاريخچه و فضاي كلي كه حول و حوش مفهوم انقلاب در دسترس ماست، شايد بتوان نقطه شروع را ايده آدورنو قرار داد كه مي‌گويد هدف همه انقلاب‌ها نوعي غلبه بر ترس است و ترس نيز، ترسي اسطوره‌اي است كه نهايتا در ريشه‌هاي ماقبل تاريخي هر گونه نظام سلطه، اعم از سلطه سياسي يا اجتماعي يا فرهنگي يا ... قرار دارد. يعني هر شكلي از فرادستي-فرودستي به ريشه‌هاي اسطوره‌اي باز مي‌گردد و انقلاب مي‌كوشد بر اين ترسي كه اسطوره در دل همه شكل‌هاي تجربه اجتماعي درج كرده، غلبه كند. اتفاقا خود انقلاب به دليل همين درگيري با اين ترس اسطوره‌اي و اسطوره‌پردازي، در معرض اسطوره‌اي شدن و اسطوره‌پردازي قرار مي‌گيرد. به همين دليل شايد بهترين راه تلاش براي اسطوره‌زدايي از آن باشد. اسطوره‌زدايي در اينجا بازگشتي از در عقب به يك تعريف نظري نيست..

يعني اسطوره‌زدايي حقيقي مساوي با رجوع به مفهوم‌پردازي عقلاني و فلسفه عقل‌گرا به ويژه ذيل آن چيزي كه تحت عنوان «علم» (از قرن هجدهم به اين سو) در مقابل اسطوره مطرح مي‌كند، نيست. ما در قرن بيستم شاهد آن بوديم كه خود علم مي‌تواند به يك اسطوره بدل شود و همان نقش اسطوره‌اي را در تحكيم يك نظام سلطه همگاني ايفا كند. در واقع نقطه مقابل اسطوره و اسطوره‌پردازي نه نوعي مفهوم‌پردازي نظري در راستاي علم، بلكه دقيقا همان چيزي است كه آن را تاريخ و تفكر تاريخي مي‌خوانيم. اين را كه اسطوره‌زدايي از دل يك تفكر تاريخي بيرون مي‌زند به شهادت رگه‌هاي ضداسطوره‌اي و اخلاقي كه در اديان توحيدي هست، مي‌توان نشان داد، گسست اين اديان به ويژه يهوديت و مسيحيت از دستگاه اسطوره‌پردازي پاگان (مشرك) نشان‌دهنده اين است كه آنچه مقابل اسطوره مي‌ايستد، تاريخ و تفكر تاريخي است. به همين دليل است كه از ديد من پرداختن به انقلاب فقط با رجوع به تجربه‌هاي واقعي و تاريخي كه به آنها دسترسي داريم، امكان‌پذير است. اين بهترين شيوه براي اسطوره‌زدايي و رفع ابهام و مقابله با سويه‌هاي ابهام برانگيزي است كه در تجربه و فهم ما از انقلاب به عنوان يك پديده مدرن خانه كرده است.

تعريف تاريخي انقلاب

البته روشن است كه اين يك روش سلبي است. يعني قصد من ارايه تعريفي دوباره از انقلاب نيست، بلكه مي‌كوشم با ملاحظاتي تاريخي نشان دهم كه امروز نيز خواه در ارتباط با انقلاب كبير فرانسه و خواه در انقلاب اكتبر زمينه بحث تاريخي باز است و عملا هر شكلي از درگيري با چيزي به نام سياست انقلابي و كنش يا نظريه انقلابي مستلزم بازگشت به اين تجربه‌ها و تامل در آنهاست و اگر قرار است چيزي به نام سياست انقلابي باشد، ناچارا از دل همين تجربه تاريخي در مي‌آيد. البته اين تجربه تاريخي نيز كاملا ما را به انقلاب كبير فرانسه به‌مثابه الگوي اصلي و آنچه به مفهوم انقلاب در دوره مدرن شكل مي‌دهد، مي‌رساند. يعني هم كنش و هم مفهوم انقلاب در عصر جديد از انقلاب كبير فرانسه بر مي‌آيد. اينجاست كه شايد بتوان از طريق مقايسه تاريخي، از اين تفكر تاريخي براي زدودن ابهامات در اين زمينه استفاده كنيم. انقلاب كبير فرانسه آن قدر تعيين‌كننده است كه به عنوان يك رخداد سياسي-تاريخي، نه فقط آينده بلكه گذشته تاريخي را نيز به شكل كاملا عليت رو به پس عوض مي‌كند. يعني با نگاهي كه از دل انقلاب كبير فرانسه برمي‌آيد، مي‌توان نسبت به گذشته برخورد انتقادي كرد و واژه انقلاب را از برخي رخدادها جدا كرد، به ويژه دو واقعه اساسي قابل ذكر است: 1- انقلاب امريكا و جنگ استقلال (1776) و 2- انقلاب 1642 كه به حكومت كرامول رسيد. اين دو مورد مي‌تواند زمينه‌اي براي روشنگري تاريخي باشند.

دولت و انقلاب

با در نظر داشتن اين دو مورد تاريخي، به اين نتيجه مي‌رسيم كه بايد هر چه بيشتر بر انقلاب فرانسه تاكيد كنيم. در متن آن هم مي‌بينيم كه از قضا انقلاب‌هاي پيروز در دوران مدرن، به نام يك كشور گره خورده‌اند، مثل انقلاب روسيه، انقلاب فرانسه، انقلاب ايران در مقايسه با قيام اسپارتاكوس يا قيام مزدك يا جنبش سربداران يا قيام دهقان‌ها در قرن شانزدهم آلمان. اين نشان مي‌دهد كه ما در مفهوم تاريخي از انقلاب، با دوگانه‌اي روبه‌رو هستيم. شايد از قضا عنوان كتاب لنين كه از برجسته‌ترين متفكران سياسي قرن بيستم هست را بايد از اين منظر ديد يعني «دولت و انقلاب».

به عبارت دقيق‌تر انقلاب هميشه دوگانه‌اي است كه در مقابلش دولت و حكومت قرار دارد و اين چيزي است كه انقلاب در مفهوم مدرن را از قيام يا شورش جدا مي‌كند. انقلاب هميشه در مقابله با يك «رژيم سابق» (آنسيان رژيم) صورت مي‌گيرد و در اين معنا شايد بتوان گفت، بهترين تجسم انقلاب، همان خط تيره‌اي (-) است كه در اصطلاح مشهور «ملت-دولت» (nation-state)، ملت را از دولت جدا مي‌كند. يعني آن خط تيره (-) تجسم انقلاب است، زيرا از يك‌سو كاملا ملت و مردم را از چيزي به نام دولت سوا كرده و نوعي گسست ايجاد مي‌كند و از سوي ديگر به يك معنا خط رابطه ملت با دولت نيز هست.

من بر اين دوگانه تاكيد مي‌كنم، زيرا از دل اين دوگانه است كه بحث‌هاي مفصل قبل و بعد از انقلاب مطرح مي‌شود، با اين مساله كه انقلاب با نوعي گسست، همه چيز را دو بخش مي‌كند. يعني نه فقط زمان يا سياست يا قدرت، بلكه خود انقلاب هم به دليل همان مكانيسم ارجاع به خود، به واسطه خودش دوپاره مي‌شود. ما در تجربه انقلاب 57 نيز با اين پرسش مواجه هستيم كه انقلاب تا كجا انقلاب باقي ماند و از كجا به بعد ما فقط با ابزاري روبه‌رو هستيم كه در مسير بازسازي نظم پيشين دولت ته‌مانده‌هاي انرژي انقلاب را از آن خود مي‌كند.

البته اين ايده‌ها را بايد بتوان به شكل تاريخي بيان كرد. در مورد خودمان هميشه ملاحظاتي هست و نمي‌توان به شكل تاريخي به آن نزديك شد. اما مي‌توان با مثال‌هاي ديگر مثل انقلاب فرانسه، ايده‌ها را از دل تجربه تاريخي بيرون كشيد. براي پرهيز از تفصيل سعي مي‌كنم از پرداختن به مثال‌ها اجتناب كنم و فقط به دو نكته اشاره مي‌كنم. دو نكته‌اي كه در تجربه ما از انقلاب در عصر مدرن مي‌تواند مساله‌ساز باشد.

سوژه انقلاب

نخست بحث سوژه انقلاب يا مردم است. اگر به واقعيت تاريخي مراجعه كنيم، بسياري از ساخته‌ها و پردازش‌هاي اسطوره‌اي كنار مي‌روند. يك تصور چنين است كه وقتي مي‌گوييم مردم انقلاب كردند، گويا همه حضور داشتند. اما وقتي واقعا به تجربه تاريخي مراجعه مي‌كنيم، مي‌بينيم كه نه فقط همه مردم نمي‌توانند در تجربه‌اي به اين شكل مشاركت كنند، بلكه حتي اكثريت نسبي نيز حضور دارند و در بسياري موارد، اقليت عددي و كمي هستند، اما ما آنها را مردم مي‌ناميم. آنها در اين لحظه اين دعوي را مي‌كنند كه به نام مردم صحبت مي‌كنند. اين دعوي اتفاقا جايي است كه انقلاب بودن يا نبودن كنش آنها روشن مي‌شود. جايي كه هر انقلابي سويه پرفورماتيو خودش را نشان مي‌دهد كه آيا واقعا مي‌تواند چنان كه ادعا مي‌كند، نماينده مردم باشد يا خير؟ يعني آيا مثلا كساني كه در ميدان تحرير نشسته‌اند، مي‌توانند خودشان را به عنوان كليت مردم معرفي كنند يا خير. از قضا دقيقا كنار گذاشتن اين بعد پرفورماتيو و خصلت سراپا سياسي حركت كه ادعا و خطركردني در آن است، باعث مي‌شود كه ما تصوري اسطوره‌اي از سوژه انقلابي و مردم به عنوان يك كليت تو پر مي‌يابيم، به عنوان يك هويت يكپارچه كه جانشين شاه و كسي كه نماينده قدرت استبدادي مطلق است، مي‌شود. از اين نظر مي‌بينيم كه اين جايگزين مردم به جاي حاكم مستبد، مي‌تواند حتي يك ديكتاتوري خونريزتر و فشرده‌تري را به وجود بياورد. به همين دليل بايد اتفاقا اين ملاحظه تاريخي كه هيچ‌ وقت با يك مردم به معناي همه طرف نيستيم، را به خاطر داشت و در نظر داشت كه فقط با يك وعده و ادعايي مواجه هستيم كه بايد به لحاظ سياسي تاييد شود و از دل مبارزه بيرون مي‌زند كه آيا اين عده نماينده همه مردم هستند يا خير. اين همه هيچ‌ وقت نمي‌تواند جايگاه قدرت را به عنوان يك امر اسطوره‌اي به نام مردم پر كند.

گشودگي انقلاب

آن چيزي كه در حركت مردم و دعوي سياسي‌شان ديده مي‌شود، گشودگي به اين است كه ما چند هزار نفري كه اينجا هستيم، نماينده همه هستيم. اين نوعي گشودگي به‌سمت نوعي كليت‌پذيري يا يونيورساليزيشن را به ارمغان مي‌آورد، نوعي حركت به سمت كليت انسانيت و بشريت. اين امري است كه در همه انقلاب‌هاست. اين همان گرايش به گسترش انقلاب است. اما اين گسترش بعدا به يك پيام ايدئولوژيك در خدمت يك دولت يا حكومت بدل مي‌شود. در حالي كه مساله اين است كه اين كليت‌پذيري را به عنوان يك هويت توپر و چيزي به نام مردم مقدس و امر نماديني كه هيچ شكافي در آن وجود ندارد و به يك معنا از هويت توپر آسماني برخوردار است، در نظر نگيريم. اگر اين را كنار بگذاريم، آن چيزي كه هست، گشودگي به سمت كليت بشريت است كه در هر انقلابي هست و به تعبير كانت سبب مي‌شود در همه كساني كه ناظر انقلاب هستند، شور و اشتياق ايجاد شود. اين مرحله اوليه كانت با انقلاب است كه عملا در او به عنوان يكي از آلماني‌هايي كه از آن سوي راين شاهد انقلاب فرانسه بودند، شور و شوق ايجاد كرد، زيرا اين كمال‌پذيري كل بشريت و همه جوامع بشري را در دل خودش دارد. به عبارت ديگر پيام انقلاب فرانسه و ارمغانش، روشن شدن شعله اميد براي بهروزي همگان است، حتي در جوامعي كه از دور شاهد انقلاب هستند. اين سويه اشتياق بخش انقلاب، كاملا به مساله گشودگي مردم انقلابي به يك كليت جهاني گره خورده است.

اما خود اين قضيه مردم و مساله گسترش انقلاب و شور و شوقي كه انقلاب ايجاد مي‌كند، نهايتا به نظر من به روشنگري تاريخي در ارتباط همان تقابلي باز مي‌گردد كه انقلاب فرانسه نمونه اساسي آن است، تقابل ميان دولت و انقلاب. انقلابي كه همواره خودش را به عنوان گسست از هر نوع قدرتي تعريف مي‌كند. ترديدي نيست و ما در نمونه‌هاي تاريخي نيز شاهد اين هستيم. اين امر نه به يك نوع ساختار اقتصادي زيربنايي، بلكه به يك واقعيت تاريخي تكثير دولت‌ها باز مي‌گردد كه هر جا انقلاب مي‌شود، آن انقلاب از جانب دولت‌هاي همسايه به شكل‌هاي مختلف سركوب مي‌شود.

يعني اگر در مردم كشورهاي همسايه نوعي شور و اشتياق ايجاد مي‌شود، دولت‌هاي اين كشورها سعي مي‌كنند انقلاب را سركوب كنند و به همين علت هميشه در هر انقلابي، با جنگ و دخالت خارجي همراه هستيم. به همين علت است كه خواه ناخواه هر انقلابي در ابتدا ناچار است، ابزارهاي دفاعي براي خودش بسازد و اين نقطه شروع بدل شدن و رد شدن از آن مرز و تبديل شدن به ابزار ساختن دولت است.

در ضرورت حفظ گسست انقلابي

يعني مساله اصلي اين است كه وقتي به خود انقلاب و ذات تاريخي آن مي‌نگريم، آن را نيرويي مي‌بينيم كه به هيچ‌وجه ضرورت ندارد خودش را به هيچ نوع مكانيسم اجتماعي حتي سوسياليسم پيوند بدهد و احتياج ندارد خودش را در قالب سياست قدرت به عنوان شكلي از تسخير قدرت و دولت نشان بدهد. اينكه انقلاب بتواند آنچه به لحاظ تاريخي بوده و هست، باقي بماند، يعني نوعي گسست و تقابل با دولت، «هر شكلي از حكومت يا دولت» و اينكه انقلاب بتواند از طريق ساختن نهادهايي مستقل از دولت، شكل ديگري از با هم بودن اجتماعي را ايجاد و حفظ كند، مهم است. مساله قبل انقلاب و بعد از انقلاب كاملا به اين موضوع باز مي‌گردد، زيرا قبل از انقلاب خطوط و وظايف روشن است و شور انقلابي و زمان و مكان و تجربه انقلابي براي همه افراد روشن است، به همين علت است كه تاليران مي‌تواند از آن به عنوان دوران شاد ياد بكند. دقيقا به اين خاطر است كه مرزها روشن است، اما هيچ چيزي در فرداي انقلاب، ضرورت تاريخي و قانون زيربنايي و اقتصادي وجود ندارد كه سرنوشت انقلاب را با يك دولت‌سازي و دخيل شدن در سياست قدرت پيوند بزند. اينكه چطور مي‌شود اين فضاي دوگانه را حفظ كرد، به نظر من با رجوع به موارد تاريخي از جمله مساله شوراها در انقلاب روسيه و درگيري آنها با دولت مي‌توان به پاسخ رسيد، از قضا اين حزب بلشويك بود كه اين دو را با هم به‌طور كامل يكي كرد. عين همين را در تجربه كمون پاريس و به شكل‌هاي بي‌شماري در تجربه خودمان براي يكي، دوسال اول مي‌بينيم. ما در سال‌هاي اول با ادامه قدرتي كه بيرون از سياست قدرت خودش را تعريف مي‌كرد، روبه‌رو بوديم و اگر هم خطايي وجود داشت، به اين دليل است كه به جاي آنكه قدر فضايي را كه خود انقلاب ساخته بود، بدانيم يعني فضايي كه در آن يك نيرو و شكلي از با هم بودن را ممكن كرده بود كه مي‌توانست مستقل از جنگ قدرت و دولت باشد، آن را ابزاري براي درگير شدن اسطوره‌هاي انقلاب بورژوا دموكراتيك يا انقلاب سوسياليستي كرديم. مساله اصلي اين است كه انقلاب در ارجاع به خود و خلق امر نو بتواند دقيقا امري مجزا از سياست قدرت و كل دم و دستگاه قدرت و حكومت باشد و آن را حفظ كند. اين چيزي نيست جز تداوم آن چرخش و ادامه گسترش زمان در لحظه حال در قالب حفظ گسست انقلابي و جلوگيري از هضم و جذب انقلاب در آن وضعيت هميشگي دولت و مردم.

 


آدورنو مي‌گويد هدف همه انقلاب‌ها نوعي غلبه بر ترس است و ترس نيز، ترسي اسطوره‌اي است كه نهايتا در ريشه‌هاي ماقبل تاريخي هر گونه نظام سلطه، اعم از سلطه سياسي يا اجتماعي يا فرهنگي يا ... قرار دارد. يعني هر شكلي از فرادستي-فرودستي به ريشه‌هاي اسطوره‌اي باز مي‌گردد و انقلاب مي‌كوشد بر اين ترسي كه اسطوره در دل همه شكل‌هاي تجربه اجتماعي درج كرده، غلبه كند. اتفاقا خود انقلاب به دليل همين درگيري با اين ترس اسطوره‌اي و اسطوره‌پردازي، در معرض اسطوره‌اي شدن و اسطوره‌پردازي قرار مي‌گيرد.

گشودگي به سمت كليت بشريت است كه در هر انقلابي هست و به تعبير كانت سبب مي‌شود در همه كساني كه ناظر انقلاب هستند، شور و اشتياق ايجاد شود. اين مرحله اوليه كانت با انقلاب است كه عملا در او به عنوان يكي از آلماني‌هايي كه از آن سوي راين شاهد انقلاب فرانسه بودند، شور و شوق ايجاد كرد، زيرا اين كمال‌پذيري كل بشريت و همه جوامع بشري را در دل خودش دارد؛ به عبارت ديگر پيام انقلاب فرانسه و ارمغانش، روشن شدن شعله اميد براي بهروزي همگان است، حتي در جوامعي كه از دور شاهد انقلاب هستند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون