مصطفي شعاعيان ماركسيست انقلابي در نخستين سالهاي دهه 1350 خورشيدي در رساله «انقلاب» نوشت: «اكتبر به راستي چه بود؟ اكتبر تركيب يا سرشتهاي از انقلاب و كودتا بود. انقلاب. كودتا. كودتا بود زيرا شتاب بينهايت سريع آن در چيرگي بر كانونهاي قدرت و گرفتن تخت گاه فرمانروايي بدان چهره كودتا ميبخشيد و انقلاب بود زيرا چنان برگ نويني را در تاريخ روسيه گشود كه روسيه را به يكباره از نظامي كهنه و پوسيده به سوي نظامي نوين و پيشتازنده جهانيد و انقلاب بود از آن رو كه انبوهي هنگفت از تودهها و طبقه كارگر به پيام حزب بلشويك پاسخي انقلابي دادند تا برگ نويني در تاريخ گشوده شود. بدين گون اين دو يعني انقلاب و كودتا در اكتبر چنان در هم سرشته شدهاند كه به راستي پديدهاي به نام انقلاب-كودتا را ساختهاند.»
بحث من ايضاح كودتاي انقلابي و چرايي اطلاق آن به رويداد اكتبر بكوشم. اين كار را نيم قرن پس از مصطفي شعاعيان در معنايي متفاوت در كتاب «چهره ژانوسي اكتبر: هاله كودتايي يك انقلاب» انجام دادهام، متكي بر يافتهها و تحليلهاي چند دهه اخير مورخان اجتماعي چپگراي روسيه كه به دادههاي بهمراتب پيشينيان دسترسي داشتند و نگاهشان به تاريخ بهطور كلي و انقلاب اكتبر و فوريه و 1905 بهطور خاص، نگاه تاريخ از پايين بوده است، رويكردي كاملا متفاوت از رويكرد انواع مورخان اين موضوع.
در اين جلسه ميكوشم به دو پرسش مشخص پاسخ دهم: 1. چه موانعي بر سر راه تحقق انقلاب برقرار است كه گرچه هدف انقلابيون در عالم نظر محققسازي انقلاب اجتماعي است، اما در عالم عمل چه بسا به جاي انقلاب اجتماعي، كودتاي انقلابي اجرا ميشود؟ 2. چگونه ميتوان بر احتمال فراتر رفتن از كودتاي انقلابي از باب نمونه آن گونه كه در تجربه اكتبر ديديم و در عوض نيل به انقلاب اجتماعي آن گونه كه هنوز به صورت تمام و كمال هيچ كجا و هيچ وقت به انجام نرسيده، افزود؟
پاسخ به اين پرسشها از نظر من بهتر است در دشواريهاي تحقق همزمان از يكسو الزامات سياسي و از سوي ديگر الزامات اجتماعي بر پايي سوسياليسم جستوجو شود. دقيقا بر همين مبناست كه بحثم را در سه قسمت سامان ميدهم؛ نخست اجمالا معناي الزامات سياسي و اجتماعي برپايي سوسياليسم را از نگاه خودم بازگو ميكنم، سپس از ديناميسم بروز دشواريهاي تحقق همزمان الزامات سياسي و اجتماعي برپايي سوسياليسم بحث ميكنم، يعني از تناقض ذاتي بحث نميكنم، بلكه چه بسا (مطمئن نيستم) از تناقض عملي برپاسازي سوسياليسم بحث ميكنم و درنهايت نيز از دو حوزهاي ميگويم كه تمركز بر آنها ميتواند از دشواريهاي تحقق همزمان الزامات سياسي و اجتماي برپايي سوسياليسم بكاهد، يعني دو حوزه اولا فرهنگ و ثانيا سياست با سرلوحه دموكراسي سياسي. حوزههايي كه در روايتهاي سوسياليستي متقدمتر به مراتب پررنگتر بودند، اما در روايتهاي سوسياليستي متاخرتر خصوصا روايتهاي لنينيستي و استالينيستي از ماركسيسم تا حد بسيار زيادي كمرنگ شدند و البته در ميان نيروهاي مترقي در ايران معاصر نيز چه بسا بيشتر متاثر از روايتهاي لنينستي و استالينيستي از ماركسيسم، چندان پررنگي نداشتند.
1- الزامات سياسي برپايي سوسياليسم
سوسياليسم در تحليل نهايي عبارت است از انحلال انواع روابط سلطه خصوصا رابطه سلطه طبقاتي. انحلال يا حتي تضعيف روابط سلطه در گرو حجم عظيمي از دگرگونيهاي اجتماعي و اقتصادي و سياسي و فرهنگي در جهت تضعيف قدرت انواع نيروهاي فرادست سلطهگر، در انواع روابط سلطه مثل رابطه سلطه جنسيتي، قوميتي، مذهبي و... چشمپوشي فرادستان از انواع امتيازات ناروا و نابحقي كه بازتاب روابط سلطهگران است، داوطلبانه و خودخواسته هرگز صورت نميگيرد. خصوصا وقتي كه ساختار قدرت مستقر به رفرم بنيادين راه نميدهد، اين چشمپوشي يا گرفتن امتيازات نابحق از فرادستان در هر نوع رابطه سلطهاي، مستلزم اعمال قهر انقلابي است. برپايي سوسياليسم عندالزوم و در صورت ناكامي رفرمهاي بنيادين، در گرو اعمال قهر انقلابي براي القاي اختيارات نابحق و نارواي فرادستان سلطهگر است. اين از نگاه من يعني الزامات سياسي برپايي سوسياليسم كه كاركردشان عبارت است از ايجاد زمينه سياسي مساعد براي اسقاط سامان سرمايهدارانه.
2- الزامات اجتماعي برپايي سوسياليسم
برپايي سوسياليسم سواي اسقاط نظم سرمايهدارانه، در گرو برساختن تدريجي نوعي سازماندهي آلترناتيو اجتماعي و اقتصادي و سياسي مشاركتي نيز هست. برساختن اين نوع بديل مشاركتي در گرو بسياري چيزها از جمله گسترش مشاركت سياسي و اجتماعي و اقتصادي آحاد شهروندان و بسط خلاقيت تودهاي و مشورت مردمي و تثبيت حقوق قانون سياسي و اجتماعي و مدني جمهور شهروندان و اشاعه همبستگي و پروراندن روحيه نوعدوستي و شكيبايي و تساهلگرا و تحقق دموكراسي صنعتي و برقراري اقتضائات خودگرداني در واحدهاي خرد و كلان اجتماعي و اقتصادي است. پا گرفتن چنين اقتضائات و الزاماتي در بستري كه زاده قهر انقلابي است، تناقض و تضادي ميان اقتضائات سياسي و اقتضائات اجتماعي برپايي سوسياليسم است. كاركرد الزامات اجتماعي، ايجاد فضاي اجتماعي مساعد براي استقرار و سپس استمرار نظم سوسياليستي است. اينجاست كه به دشواري همزماني اين دو دسته از الزامات ميرسيم، نه به عنوان يك ويژگي ذاتي بلكه به عنوان يك ويژگي تاريخي كه دستكم تاكنون همواره در مساعي و تلاشها و اهتمامهايي كه براي حركت به سوي سوسياليسم در دستور كار قرار گرفته، خودش را نشان داده است.
در جايي كه رفرم بنيادين هيچ محلي از اعراب ندارد، اگر سازماندهي سرمايهدارانه با قهر انقلابي به اسقاط نرسد، شرط لازم براي حركت به سوي نوعي سازماندهي بديل سوسياليستي نيز مهيا نميشود، يعني همان گرفتن امتيازات نابجاي انواع فرادستان در انواع روابط سلطه. اين قضيه شرط لازم براي حركت به سوي نوعي سازماندهي بديل سوسياليستي است. اگر قهر انقلابي با شرايط مذكور، شكل نگيرد، اين شرط لازم مهيا نميشود. اما اگر قهر انقلابي در حد اعلا به كار بسته شود، گرچه چنين شرط لازمي مهيا ميشود، اما مخاطرهاي جديد سر بر ميآورد: مخاطره بروز ناكارايي شديد در حوزه اقتصادي و عدم تحقق الزامات اجتماعي برپايي سوسياليسم كه دير يا زود موانع سياسي نوپديدي بر سر راه استمرار سوسياليسم برقرار ميكند.
تجربههاي ناكام انقلاب اجتماعي
تجلي اين دشواريهاي مذكور را ميتوان در چهار تجربه ديد: 1. كمون پاريس؛ 2. انقلاب اكتبر 1917 روسيه؛ 3. حكومت وايمار در آلمان و 4. دوره دولتهاي سوسيال دموكرات بلوك غرب بعد از جنگ جهاني دوم. در كمون پاريس كمونارها گرچه انقلابي عمل كردند، اما از ظرفيتهاي قهر انقلابي به حد اعلا به هر دليل استفاده نكردند و از اين رو به مراتب زودتر از آن به دست بورژوازي سرنگون شدند كه بتوانند بستري براي استقرار و استمرار نظام سوسياليستي فراهم آورند. در تجربه كمون پاريس الزامات سياسي برپايي سوسياليسم تحقق نيافت و كار چندان به تلاش درازمدت براي تحقق الزامات اجتماعي سوسياليسم نكشيد. در انقلاب اكتبر 1917 بلشويكها كمتر از نيم قرن پس از كمون پاريس، انتقام كمونارها را گرفتند و قهر انقلابي را نه در روز 25 اكتبر، در ماهها و سالهاي بعدي با چنان شدتي به حد اعلا به كار بستند و الزامات سياسي برپايي سوسياليسم را چنان با موفقيت محقق كردند كه شانس تحقق الزامات اجتماعي برپايي سوسياليسم را براي هميشه از دست دادند. بستر روسيه شوروي از نظر اجتماعي، بستري مملو از همبستگي و اعتماد و نوعدوستي و... نبود. به اين اعتبار بود كه خصوصا بلشويكها در فاز كودتاي انقلابي يعني تسخير انحصارطلبانه قدرت متوقف ماندند و هرگز به انقلاب اجتماعي در حد وسيع برخلاف روايتهاي رسمي استالينيستي دست نيافتند. در حكومت وايمار ائتلاف وايمار با سركوب انقلابيون از اسپارتاكيستها تا ديگران به مسير انقلابي نه گفت و مسير رفرم سوسيال دموكراتيك پارلماني را برگزيد و پس از دورهاي 14 ساله به فاشيسم هيتلري جاي سپرد.
در تجربه حكومت وايمار نيز الزامات سياسي برپايي سوسياليسم تحقق نيافت، نه از راه انقلاب كه در آلمان برگزيده نشده بود و نه از راه رفرم كه مبنا قرار گرفت. در دوره دولتهاي سوسيال دموكراتيك بلوك غرب بعد از جنگ جهاني دوم نيز مسير رفرميستي سوسيال دموكراتيك و دموكراسي پارلماني برگزيده شد و بعد از چند دهه عملا به نئوليبراليسم انجاميد كه پروژهاي براي اعاده قدرت طبقاتي بورژوازي بود كه در دوره به اصطلاح زرين سالهاي پس از جنگ، ذيل دولتهاي سوسيال دموكراتيك دولت رفاهي كينزي سهمشان هم از قدرت سياسي و هم از قدرت اقتصادي نه اينكه كم بود، بلكه در قياس با گذشتههاي دورتر به مراتب كمتر شده بود. در تجربههاي حكومتهاي سوسيال دموكرات بعد از جنگ جهاني دوم نيز الزامات سياسي برپاسازي سوسياليسم در حدي تحقق پيدا نكرد كه برپاسازي سوسياليسم اقتضا ميكرد.
تجربه مسيرهاي رفرميستي و غيرانقلابي مثل حكومت وايمار در آلمان و دولتهاي سوسيال دموكرات بلوك غرب در اينجا موضوع بحث نيست. تمركز بحث را بر تجربه اكتبر ميگذارم و ميكوشم اجمالا ديناميسمي را شرح دهم كه وقتي از قهر انقلابي براي تحقق الزامات سياسي برپايي سوسياليسم استفاده ميكند ولو به پيروزي برسد كما اينكه در اكتبر چنين شد، از احتمال تحقق الزامات اجتماعي برپايي سوسياليسم اما
در اثر همان پيروزي كاسته ميشود. يعني ميكوشم نشان بدهم كه چگونه وقتي با قهر انقلابي تلاش ميشود زمينه سياسي مساعد براي اسقاط نظام سرمايهداري فراهم آيد، همزمان فضاي اجتماعي مساعد براي برپايي چنين نظمي منهدم ميشود.
سه سطح از مقاومتها
قهر انقلابي در انقلاب روسيه و مشخصا ماهها و سالهاي پس از انقلاب اكتبر كه در خدمت تسخير انحصارطلبانه قدرت به دست بلشويكها قرار گرفت و كودتايي انقلابي را رقم زد، سه سطح از مقاومتها را در برابر برپايي بديل سوسياليستي پديد آورد و خواسته يا ناخواسته دستگاه سركوبي را ايجاد كرد كه در فضاي اجتماعي مساعد براي برپايي نظام بديل، به قوت خللها و اختلالهايي جدي پديد آورد.
1- مقاومت گسترده انواع ضدانقلابيون كه البته هم قابل فهم است، هم قابل پيشبيني و هم اجتماع ناپذير.
2- مقاومت گسترده انواع نيروهاي سوسياليستي انقلابي ناهمسو با بلشويكها در برابر بلشويكهاي نشسته در مسند قدرت در زمينههاي گوناگون ازجمله نحوه مبادرت به انقلاب، شيوههاي برخورد با ضدانقلاب، شدت عمل عليه ضدانقلابيون، ضرباهنگ حركت به سوي نظام بديل سوسياليستي و خط مشيهاي سوسياليستي. در همه اين زمينهها اختلافنظرها در جبهه سوسياليستها فراوان بود و آنگاه كه بلشويكها بهتدريج به سمت تسخير انحصارطلبانه قدرت حركت كردند، ناگزير دستگاه سركوبي پديد آوردند و به مخالف خودشان انگ تفنگ داشتن زدند تا جايي كه مقاومتها بيشتر و بيشتر شد و در مقاطعي آن روي ديگر سكه يعني اتلاف انرژي انقلابي جامعه را منجر شد.
3- مقاومت پايگاه اجتماعي انواع گروههاي ضدانقلابي و نيز انقلابي ناهمسو با بلشويكها در حيات روزمره. برپاسازي دستگاه سركوب در پاسخ به همين مقاومتها جهت حفظ و تثبيت قدرت سياسي توسط بلشويكها سبب شد كه به تدريج فضاي اجتماعي براي برپايي سامان سوسياليستي عملا منهدم شود.
چه بايد كرد؟
تا جايي كه به اصليترين خصايل كودتاي انقلابي اكتبر بازميگردد، چگونه بايد هم زمينه سياسي مساعد و هم فضاي اجتماعي حاصلخيز براي برپايي سوسياليسم را فراهم كرد؟ به اين سوال فقط در چارچوب انقلاب اكتبر پاسخ ميدهم. به عبارت ديگر چگونه بايد تناقض عملي بين تحقق الزامات سياسي و اجتماعي برپايي سوسياليسم را كاهش داد و از اين رهگذر مسير انقلاب سياسي به سوي انقلاب اجتماعي را هموار كرد؟ پاسخ من تا جايي به خصايل كودتايي انقلاب اكتبر بازميگردد، دو راه هست. راههايي كه سنتهاي سوسياليستي متاخر در بخش اعظمي از جهان و از جمله در ايران، به آنها كمتر پرداختهاند و در قياس به حوزههاي ديگر مطلقا به آنها اولويت ندادهاند.
1- اولويتدهي به عرصه فرهنگ و اهتمام جدي به تعميق آگاهيها در جامعه خصوصا آگاهيهاي طبقاتي در دوره پيشاانقلابي با احتراز از دستورالعمل منتج از استعاره نارسا و ضدديالكتيكي روبنا-زيربنا و اجتناب از اولويتدهي به تحزب سياسي در قالب برساختن حزب پيشگامي كه قرار است پيشاهنگ حركت تودهها شود. جنگ گفتمانها در جامعه اهميت دارد. اينكه بخشهاي وسيعي از جامعه چگونه فكر ميكنند، در كنار ساير عوامل، به جنگ گفتمانها نيز بازميگردد. جنگ گفتمانها، جنگ فرمهاي فرهنگي مثل سينما، تئاتر، نقاشي، عكاسي، داستان، رمان، ادبيات به معناي عام و... است. اينها سازوبرگهايي هستند كه معناها را بر اذهان مينويسند. ارزشها و هنجارها و بايدها و نبايدها در ذهن افراد بيش از آنكه از كتابهاي نظري برآمده باشد، از اين فرمهاي فرهنگي برميآيد. اكثريت عظيم و آگاه اگر وجود نداشته باشد، حركت به سمت انقلاب اجتماعي ولو با نيت خير انقلابيون، نامحتمل است و نه به سمت انقلاب اجتماعي بلكه به كودتاي انقلابي از نوع تجربه اكتبر ختم ميشود. به هيچ عنوان از نفي تحزب سياسي يا نفي اهميت سازماندهي سياسي سخن نميگويم. سازماندهي سياسي البته مهم است، اما وقتي اين تحزب سياسي در قالب نگرش لنينيستي حزب پيشاهنگ كه قرار است آگاهي را به تودههاي عظيم جاهل و ناآگاه با نوعي خودبرتر پنداري كه چيزي جز اسنوبيسم نيست، تزريق كند، حاصل تسخير انحصارطلبانه قدرت ميشود.
2- تعهد تمام عيار به دموكراسي سياسي در دوره پساانقلابي و احتراز از اراده معطوف به تسخير انحصارطلبانه قدرت. در روايتهاي سوسياليستي متاخرتر صد سال گذشته بهويژه تحتتاثير روايتهاي لنينيستي و استالينيستي از ماركسيسم كه در تضاد صريح با تعاليم و آموزههاي ماركس هست، تسخير انحصارطلبانه قدرت توسط يك گروه كوچك «آگاه باكيفيت كمونيست چپ...» كه گويي فقط اينها ميفهمند و بقيه نميفهمند، مبناي اصلي بوده است. هنوز هم بخشهاي وسيعي از نيروهاي مترقي در ايران چنين ميانديشند. به همين دليل است كه بسياري از نيروهاي مترقي ما حتي امروز نيز از دموكراسي سياسي سواي فرم آن، از پارلماني يا شورايي يا... به معناي مشاركت جمعي در شوون گوناگون حيات اجتماعي و سياسي و نفي تسخير و حفظ انحصارطلبانه قدرت، سخني به ميان نميآورند و دموكراسي براي آنها واژهاي منفور است، در حالي كه دموكراسي امروز باتوجه به توازن قواي كنوني يگانه سپري است كه ميتواند دستكم حيات بيولوژيك نيروهاي مترقي را حفظ كند. اگر دموكراسي نباشد، ديگراني هستند كه اين نيروهاي مترقي را چنان كه پيشتر ديدهايم، از ميان ببرند. دو مساله فرهنگ و دموكراسي سياسي در پيوند با يكديگر هستند. آن نگاهي كه به فرهنگ و معناسازيها در قلمروي فرمهاي فرهنگي و هنري بها نميدهد و در عوض ميخواهد تغيير را از رهگذر گروه «كوچك با كيفيت متعهد انقلابي و به ناگزير جداافتاده از جمعيت» رقم بزند، سرنوشتش حتي در صورت پيروزي و گرفتن قدرت چيزي نيست جز راه انداختن دستگاه سركوب و نفي همفكران و مشاركت همان كساني كه انقلابيون به هواي رفاه و بهروزي و زندگي مناسب آنها، فداكاري كردهاند و دست به انقلاب زدهاند. بيتوجهي به حوزه فرهنگ و روبنا انگاشتن آن از سويي و گرايش پررنگ به تسخير انحصارطلبانه قدرت از هم جدا نيستند. دومي معلول اولي است.
تمركز بر اين دو حوزه و اولويتدهي به آنها ميتواند از احتمال تناقض و ضديت عملي در تحقق همزمان الزامات سياسي و اجتماعي برپايي سوسياليسم و رسيدن به انقلاب اجتماعي بكاهد. اولويتدهي به عرصه فرهنگ عملا ميزان حمايتهاي اجتماعي براي وقوع انقلاب سياسي را افزايش ميدهد و تعهد به دموكراسي سياسي هم ميزان مقاومتهاي اجتماعي و سياسي براي مبادرت انقلاب اجتماعي را كاهش ميدهد. پژوهشگر اقتصاد