• 1404 پنج‌شنبه 2 مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4355 -
  • 1398 چهارشنبه 11 ارديبهشت

«اعتماد» از قاچاق سوخت ، آدم و موادمخدر در بندر جاسك گزارش مي‌دهد

كارگران جعلي

بنفشه سام‌گيس

 

 

بندر جاسك، يك خيابان دراز است با 220 كيلومتر نوار ساحلي؛ يك خيابان دراز بين ميناب و چابهار با ساحل پابوس خليج فارس. همين خيابان دراز كه از اول اين دهه و به دنبال لنگر انداختن كشتي‌هاي صيد ترال، پاسوز درياي بي‌ماهي شد، بارانداز قاچاق است... مردان جاسكي، درآمد قاچاق را وصله مي‌زنند به پول ناچيزي كه از كنار صيد خرده ماهي، پاچال (دلال ماهي) كف دست‌شان مي‌گذارد. اين‌طوري، زندگي، سوسو زنان مي‌گذرد. جاده‌هاي خاكي شمال و غرب و شرق بندر، ساحل روستاهاي اطراف بندر، وسعت بي‌انتهاي دريا تا آنجا كه چشم مي‌دود، پيست سبقت قايق‌ها و لنج‌ها و سايپاها و سمندها و پژوهايي است كه در تاريكي شب، زير چشم بندر خواب رفته، قاچاق مي‌برند از هر قِسم. اگر جاده و دريا زبان داشتند، شنيدن آن همه خاطره، آن همه خاطره مولود اوج و حضيض شبانه روزهاي داغ و نم كشيده بندر، از قد عمر آدم هم بلندتر مي‌شد.

 

قاچاقچي آدم:

از ظهر گذشته كه به كپر ساحلي و متروك استراحت صيادان مي‌روم. رابط، پيشنهاد مي‌كند كه داخل كپر، هم امن است و از ديد مامور، دور، و هم جان پناه تيغ آفتاب بندر. منتظر مي‌مانيم كه «محمود» برسد. محمود، قاچاقچي آدم است. از زمزمه يكنواخت درياي بي‌موج و گرماي نمدار داخل كپر، چرت‌مان گرفته كه محمود مي‌رسد؛ جوان لاغر و قدبلندي كه قوز محسوس شانه‌ها و خم زانوها و سياهي تاج دندان‌هاي شكسته‌اش، احوال قاچاق بر هروييني را مي‌گذارد وسط سفره. سيه‌چرده است با موهاي وززده و پيراهن و شلوار سفيدش، در آن كپر نيمه‌تاريك، مثل نور چراغ‌قوه‌اي كه رو به چشم‌مان گرفته باشند. اسم مستعارش را خودش انتخاب مي‌كند. مي‌گويد كه اسم دايي صيادش بوده كه خوراك «كولي» (كوسه) شد. روي ماسه‌ها كه چهارزانو مي‌نشيند، 5 گوشي تلفن جلوي زاويه زانوهايش مي‌چيند؛ دو تا از گوشي‌ها را خاموش مي‌كند، ضبط يكي از گوشي‌ها را روشن مي‌كند، صداي زنگ يكي از گوشي‌ها را قطع مي‌كند و دور يكي از گوشي‌ها هم يك ورق فويل آلومينيومي مي‌پيچد.

«در خدمتم.»

خط فرضي پايان شهر را كه 5 كيلومتر به سمت غرب – ميناب براني و اتاقك پليس راه را رد كني، از دور، شماي دكل بلندي پيدا مي‌شود. بندري‌ها به محوطه اطراف دكل مي‌گويند «صدا و سيما». نرسيده به دكل، در گودي دشت، رو به پل كوتوله‌اي كه براي جريان آب فصلي ساخته‌اند، جاده يك شانه خاكي براي توقف ماشين دارد و بالا سر پل، اطراف پل، بته‌هاي خار و درختچه‌هاي بياباني، بغل به بغل، تا ارتفاع يك متر و يك و نيم متر قد كشيده طوري كه از جاده و در امتداد اين رسته‌ها، ذره‌اي از دشت پيدا نيست. همين درخت و بته‌ها، پناه افغان‌هايي است كه با قاچاقچي مرزي، از چابهار تا بندر رسيده‌اند و منتظر مي‌مانند تا قاچاقچي بندري، آنها را از مرز جاسك خارج كند.

«دلال به ما زنگ مي‌زنه، هر وقت جاده آرومه به ما زنگ مي‌زنه. معمولا هفته‌اي دو بار يا حتي سه بار، جاده آرومه. ولي بعضي وقتا، تا يه ماه جاده خطر داره. ميگه شب، گوني آرد مي‌فرسته. (گوني آرد، اسم رمز دلال آدم است) ما هم ميگيم تنور آماده است. مي‌پرسه پخت‌تون چقدره؟ ميگيم 45 تا گوني لازم داريم. يعني سه تا ماشينيم و 45 تا افغاني مي‌بريم. هر ماشين 15 تا. دلال باهاشون هماهنگ مي‌كنه كه چه ماشيني مياد. ماشينمون بايد حاضر باشه، بنزين، پر، انجين (موتور ماشين) ميزون، سرعت، اوكِي. هوا كه تاريك شد مي‌ريم كنار پل. تا ترمز خفه كرد، اونا از پشت خار و بُنه مي‌پرن بيرون. يكي‌شون پاس ميده كه ماشين نياد، سريع سوار ميشن، چَك و فرز. دو نفر صندلي جلو، يك نفر مچاله زير داشبورد، 8 نفر صندلي عقب، 4 نفر جعبه عقب (صندوق عقب ماشين) بعضي وقتا هم شيش تا تو جعبه عقب، در جعبه رو هم طناب مي‌بنديم كه باز نمونه. ديگه ما شوت مي‌كنيم بيرون جاسك. سرعت 140، 150. هر راننده، يه راه پاك‌كن (اسكورت) داره. اون با موتوره. 20 دقيقه زودتر از ماشين راه مي‌افته ميره جاده. اونم با سرعت 120، 130، هر چي موتور گاز بخوره. تو كه آتيش كردي، هر 10 دقيقه بايد از اون خبر بگيري. يه تَرك داره كه گوشي دست تركشه. همون ترك، خبرت ميده كه جاده پاكه. ما تا ميناب مي‌ريم. 5 كيلومتر قبل پليس راه، پياده‌شون مي‌كنيم. ديگه از ميناب، هر كي ميره پي كار خودش. اونا تو افغانستان يه دلال دارن. قبلش به دلال پول ميدن، هر نفر از جاسك تا ميناب، يك و پونصد. قبلِ ما هم، يكي اونا رو از ليردَف (120 كيلومتري شرق بندر جاسك به سمت چابهار) رسونده به جاسك. نرخ اون مسير جداست. دلال افغاني، پول رو مي‌فرسته برا دلال ايراني. دلال ايراني، آشناي ما است. يك‌سوم پول هر نفر، مال دلاله، بقيه مال راننده‌ها. منم بايد ربع سهمم رو بدم راه پاك‌كن. امسال سه بار رفتم. هر بار، 600 تومن گيرم اومد. دلال، هر بار يك تومن داد. 400 تومن سهم راه پاك كنه.»

همه افغان‌هايي هم كه تا بندر جاسك رسيدند، راهي ميناب نمي‌شوند. «محله افغانيا»، خيابان كم‌عرضي است در مركز شهر كه دو سمتش، اتاق‌هاي قديمي و فرسوده، در دل حياط‌هاي محصور با درختان خشكيده نشسته است. افغان‌هايي كه پول رفتن به ميناب و راهي شدن به مركز كشور را نداشتند، يا اصلا نخواستند از بندر و دريا دل بكنند، همين جا، در اين بندر باريك بي‌رونق ماندگار شدند و رابط، مي‌گويد كه خيلي از همكلاسي‌هايش تا دوره راهنمايي، پسرك‌هاي افغان مهاجر بوده‌اند و پياده‌روهاي بندر، عصرها و پيش از ظهر هر روز، گوش تا گوش، افغان‌هايي بساط پهن مي‌كنند كه در سايه نخل‌هاي جاسك، آنقدر كفش مردم را واكس زدند و كارت شارژ موبايل و كاسه ملامين و زيره و لَنگوتِه (لُنگي كه صيادان جنوب مي‌پوشند) و سماق فروختند تا پير شدند و حالا، ريش‌سفيدهاي بندرند.

«دختراي 14، 15 ساله هم از افغانستان قاچاق ميشن. ميان برا كار. دو سال قبل، خودم بردم. 4 تا دختر، دو تا مادر، دو تا پدر. دخترا قرار بود بِرن ميناب شوهر كنن. مادر پدرا، دخترا رو به دلال فروخته بودن. دلالم به شوهرا پول داده بود كه اين دخترا، زنشون باشن...»

محمود 27 ساله است. دو هفته قبل جشن نامزدي گرفت با يك دختر مينابي. هر غروب، 3 ساعت تا ميناب مي‌راند به عشق دختر. دختر؛ از آن جنوبي‌هاي دو آتشه كه با كول زدن چادر بندري‌اش وسط بازار ماهي فروش‌هاي ميناب، دل محمود را صاحب شد. محمود اگر قاچاق نبرد، اين ايام كه كشتي‌هاي صيد ترال، رُس دريا را كشيده‌اند و استخوان تف مي‌كنند، درآمد صيد، جواب بنزين يك نوبت رفت وبرگشت تا ميناب را هم نمي‌دهد. علاوه كن به اينها، خرج نيم گرم هرويين كه هر شب كنج قبرستان لنج‌هاي توقيفي دود مي‌كند.

نمي‌ترسي؟

«زندگي تو بندري كه درياش خاليه، يه قماره. بندرنشين از چي بترسه؟ چرا، دستم وقت روندن ماشين مي‌لرزه، از اون سرعت 150 كه جاده خاكي رو مي‌روبم. فقط دعا مي‌كنم مامور نياد. مامور ديدي نبايد ترمز بزني، مگه اينكه تيراندازي بشه. دو سال قبل، وسط جاده، مامورا دنبال رفيقم افتادن و تير انداختن وسط پيشونيش. ماشين چپ كرد، 11 تا افغاني هم مردن. شانسه ديگه. شايد گرفتار مامور بشي، شايد تير بخوري. همه ما وقتي راه مي‌افتيم يه كلت داريم واسه وقتي كه مامور ردمون رو بگيره. راه پاك كنم داره. ... ولي الان افغاني كم شده. ديگه بايد برم قاچاق گازال (گازوييل). بايد سمندم رو رد كنم سايپا بگيرم. گازال سايپا مي‌خواد.»

وقتي هواپيما روي باند مهرآباد راه مي‌رفت، دندان‌هايم از سرما به هم مي‌خورد. حالا شرجي جنوب مثل بختك چسبيده بود به تنم. ساده‌ترين فاصله من و بندرنشينان جاسك، همين اختلاف دماست. باقي را بگير تا برسي به پورشه 9 ميليارد توماني و جاسكي‌هاي معطل يك لقمه نان. در اين تكه از هرمزگان كه سيل، فصل دارد اما شرجي، دائم مي‌بارد، بابازار و مامازار هم دست بسته مي‌شوند وقتي زارِ آدم‌ها، خوابيده پشت آن چشم‌هايي كه گرسنه‌اند از پسِ حجم بي‌حساب حسرتِ ‌زاده فقري كه انگار روز صد هزار سال است و هيچ ‌وقت جانش تمام نمي‌شود.

 

سواد سراب به درازاي 1580 كيلومتر

نوار ساحلي بندرعباس، از ناف ترمينال تا ساحل سورو مي‌دود. مركز هرمزگان، شهر شلخته‌اي است؛ انگار يك انبار بزرگ پر از آدم و شلوار رانگلر و ماشين و شكلات نوتلا و لنج و عطر افغاني و بلوك سيماني. جاده پشت شهر، با درختچه‌هاي «كِرِت» شروع مي‌شود و چترهاي كرت، تا خود جاسك، كنار پشته‌هاي شن و ماسه، در امتداد جاده پهن شده. در اين مسير 347 كيلومتري، كمترين ذره از شعاع نوري كه بر درآميختگي كوير و دشت مي‌بارد، جماد و نبات را تا مرز پختن مي‌سوزاند. رودخانه‌هاي فصلي، عين لاشه خشكيده مردار، وسط بيابان ، خاك تاول زده را شيار انداخته.پرده نمايش خشكسالي 20 ساله از همين اول جاده فرو مي‌افتد؛ خشكيدن بيش از 460 حلقه چاه آب شرب و غيرشرب و 18 دهنه چشمه و قنات در استاني كه دو درصد جمعيت كشور را در خود جا داده، غير اين نمي‌شود كه فاصله بندرعباس تا جاسك، كيلومتر به كيلومتر، سايه به سايه لوله‌هاي فولادي انتقال آب شرب به ميناب، پل‌هاي عريض ببيني كه روي گودي رودخانه‌هاي فصلي كشيده شده و زير پل، به جاي آب، توده شن و سنگ ريزه جاري است روي تن زمين صِله بسته كه پشت ديوار شهرك‌هاي صنعتي‌اي ته مي‌كشد كه جان‌شان، پاي پركردن كپسول اكسيژن و توليد كنسرو ماهي تن تمام شد.

از روستاي «دِهنو» كه رد شديم و تابلوي «برخورد با شتر» در آيينه بغل ماشين، نقطه شد، راننده گفت: «تو اين روستا، اكثر مردم، يا شتر دارن، يا گوسفند دارن، يا گازوييل قاچاق مي‌كنن.»

از لاين برگشت، يك موتورسوار مي‌آمد. موتورسوار، صورتش را با چفيه بسته بود و دو دبه كِرِم رنگ، مثل جوالي بر كمر چهارپا، از دو سمت زين موتور آويزان شده بود، يك دبه را هم مثل پشتي صندلي، روي ادامه زين گذاشته بود.

«اين قاچاقچي سوخته. موتوريا، سه تا دبه 60 ليتري گازوييل بار مي‌زنن و ميان كف جاده.»

حكايت دو سه روستا و شهرهاي پا گرفته روي 1580 كيلومتر نوار ساحلي استان، همين است. خانه‌ها، انبار قاچاق است و آدم‌ها، قاچاق بر و جاده، مسير جولان كاروان قاچاق.دورتر از «سيريك» كه باز هم معروف است به انبارداري قاچاق آدم و مواد و گازوييل، چند خانه توسري خورده بود؛ روستاي «خرگوشي». نزديك تابلويي كه سراب ثروت را وعده مي‌داد؛ «طرح احداث ترمينال نفت و گاز جاسك.» نخل‌هاي دور روستاي خرگوشي، همه سوخته. از دور، درياي آزاد، با تلألو آبي كمرنگ مي‌درخشيد. آدم‌هاي اين روستا وقتي مي‌خواستند نشاني خانه‌شان را بدهند، روي كيلومتر چند برهوت علامت مي‌گذاشتند؟

 

قاچاقچي سوخت:

نورافكن‌هاي بالا سر اسكله «يك بُني» را روشن كرده‌اند. دورتر، خط تلاقي دريا و آسمان در نور نارنجي غروب، غرق مي‌شود. لنج صيادي، با 100 تُن ماهي گيدَر و هَورر، تازه از سومالي برگشته و راننده‌هاي كانتينر كه از اصفهان تا بندر جاسك، 1200 كيلومتر راه كوبيده‌اند، در جاده منتهي به اسكله، صف ايستاده‌اند و نوبتي، پاي عرشه پهلو مي‌گيرند تا جاشوها، ماهي يخ‌زده را از خَن تا سردخانه كانتينر اصفهاني‌ها دست به دست برسانند.

رابط گفت يك پژوي سياه نزديك انتهاي اسكله ....

انتهاي اسكله، دو لنج كوچك‌تر لنگر انداخته‌اند. جاشوهاي لنج‌ها، مشغول تميز كردن عرشه هستند. هر دو، رفته بودند قطر، بار سبزي بفروشند. هر لنج، پاي يكي از نورافكن‌ها پهلو گرفته و فاصله هر نورافكن، حدود 100 متر است و 20 متر مانده به هر نورافكن، محوطه‌اي است غرق در ظلمات. در همين ظلمات، نزديك انتهاي اسكله، يك ماشين توقف كرده. مدل ماشين را نمي‌شناسم اما رنگش تيره است. نزديك‌تر كه مي‌روم و چشم‌هايم كه به تاريكي عادت مي‌كند، درِ سمت شاگرد راننده نيمه‌باز است و مردي با صداي محزون، روي ريتم كشدار ني‌انبان، به زبان عربي آواز مي‌خواند. كل اتاقك ماشين در سياهي فرو رفته و من بايد بيرون ماشين بايستم. مردد، سلام مي‌دهم و اسم رابط را مي‌گويم. دست پهن و بزرگي، پيچ ضبط ماشين را مي‌پيچاند و مرد آوازخوان خفه مي‌شود. دست پهن و بزرگ، روي دشداشه سفيد، نزديك به تاي بالاتنه و پاها مي‌نشيند و مردي با صداي بم و پخته، با لهجه غليظ بندري جواب مي‌دهد.

«اينجا همه جور حمل گازال، با سايپاست. يه گروه، سايپاها از پمپ (پمپ بنزين) گازال مي‌خرن با قيمت آزاد، مي‌برن 60 كيلومتر دورتر، يه روستا نزديك گَروك (منطقه ساحلي بين ميناب و بندر جاسك) كف حياط خونه‌ها چاه عميق كندن، دور ديواره چاه رو ورق آهن جوش ميدن و با سرب عايق‌بندي مي‌كنن كه نشتي نده. هر چي گازال مياد، خالي مي‌كنن تو چاه. انبارشون كه پر شد، يا به خاور و 18 چرخ مي‌فروشن، يا با سايپا مي‌فرستن لب دريا براي بارگيري. سايپا هر بشكه رو به لنج مي‌فروشه 350 هزار تومن، لنج به كشتي مي‌فروشه 700 هزار تومن. يا كه سايپا مي‌بره گورسر (روستايي نزديك به ليردف) ميده به دلال. الان بري گورسر، روز روشن جلو چشمت زد و بند گازاله. سه تا خاور، سر به سر هم ميرن، هر كدوم 60 بشكه 220 ليتر، بارِشونه. اينجا، گازالم شوتي داره، 20 تا بشكه 70 ليتر با سايپا، ميندازن رو لاين (جاده) 160 تا ميرن تا خود بندر (بندرعباس). يه گروه، سايپاها ميرن با حواله لنج، واسه صاحب لنج، گازال مي‌گيرن. اگه سهم لنج صيادي پاي ساحل، يه ماهه 30 تا بشكه 220 ليتريه، صاحب لنج 20 تا بشكه سهم خودشو برمي‌داره، باقيشو، عوض مزد ميده سايپا، يا اول ساحل گورسر و كُمبارك (كوه مبارك / 60 كيلومتري بندر جاسك) مي‌فروشه به لنج صيادي آب آزاد. لنج صيادي آب آزاد كه حواله هزار تا بشكه داره، اضاف حواله رو به علاوه بشكه‌هايي كه از لنج پاي ساحل خريده، مي‌بره وسط دريا به كشتي قطري و عماني يا به كُچي (لنج‌هاي كوچك پاكستاني و هندي و بنگلادشي كه بز قاچاق به ايران مي‌آورند) مي‌فروشه. شبا كه بري پشت زندون جاسك كهنه (10 كيلومتري بندر جاسك) سايپاست كه شوت ميشه با بشكه گازال. شبي 15 تا از همين راه ميرن. وقتي رفتي ساحل كُمبارك، پوزه قايقا رو نگاه كن. تا نصف رفته تو آب. اينا بارشون گازال قاچاقه كه آتيش كردن برسن به لنج ساحلي. يه سري تويوتاي 2700 و لندكروزم ميان، نمي‌دونم به كجا وصلن. ماهي يه بار ميان، 30 تا ماشين. وقتي ميان، جاده تعطيل ميشه. هر ماشين، 5 تا 220 ليتري بار مي‌زنه ميره كه از چابهار رد كنه. اينجا بنزين قايقم قاچاق ميشه. ماهي 1000 ليتر بنزين، سهم قايق صياديه. با اين درياي خالي، كسي هزار ليتر لازمش نيست. برو كناره بَحَل (روستايي با فاصله 10 دقيقه تا بندر جاسك) برو يِكدار (روستايي در 30 كيلومتري بندر جاسك) ببين جعبه عقب ماشينا، همه خوابيده زمين داره ميره. همه‌شون پر بنزين. برو روستاهاي ليردف، سر هر گذر، شيشه يك و نيم ليتري بنزين رو 4 تومن مي‌فروشن. بنزين، همه‌اش ميره بلوچستان، از اون‌طرف، از دريا، افغانستان و پاكستان.»

قاچاق سوخت در بندر، پيچيده‌تر از قاچاق آدم است، حتي پيچيده‌تر از قاچاق مواد مخدر. مافياي قاچاق جاده‌اي سوخت، راه خودش را مي‌رود، قاچاقچيان فروشنده گازوييل به لنج‌ها هم، رسم جدا دارند، صاحبان لنج‌ها هم كه مي‌روند و وسط دريا، گازوييل به كشتي‌هاي خارجي مي‌فروشند، حساب‌شان را از بقيه سوا كرده‌اند. همه اينها اما زير چشم شيلات و بازرسي‌هاي شركت نفت اتفاق مي‌افتد. مسوولان شيلات و شركت نفت، چيزي از قاچاق سوخت نمي‌دانند. نبايد بدانند. اما وقتي پليس جاده‌اي و مرزباني دريايي، يك قاچاقچي سوخت را دستگير مي‌كنند، ثانيه بعد از آنكه مامور، فرمان «ايست» مي‌دهد، در گوش بندر مي‌پيچد و خانه به خانه، خبر مي‌شوند كه «اويس؛ پسر، جلال‌الدين رو با 10 تا بشكه 220 ليتري گازال گرفتن».

سود قاچاق مگه چقدره كه اين همه آدم گرفتارشن؟

«سوخت لنج ساحلي، قيمت دولتيه. ليتري 300 تومن. آزاد، ليتري 600 تومن. اگه لنج رفت آب آزاد، بايد قيمت خليج‌فارس بخره. ليتري 6 تومن، ليتري 8 تومن، هر چي قيمت جهانيه. ولي لنج آب آزاد، به عوض يه بشكه 220 ليتري كه به كشتي بفروشه، از ناخداي اماراتي يورو و دلار مي‌گيره. ناخداي برزنگي همون كُچي، بابت هر بشكه 400 درهم ميده. لنج ساحلي هم هر ليتر گازوييل 300 تومنيشو به لنج آب آزاد مي‌فروشه 500 تومن، مثل همون سايپا كه عوض مزد، گازال گرفته. پس برا همه سود داره. اينجا هم كه پي نمي‌گيرن لنج ساحلي كجا رفت و چي شد و چند ساعت رو دريا بود. فقط رد لنج آب بين‌المللي رو مي‌گيرن. اونم نه هميشه، نه همه جا. همين كه مامور شيلات، حواله سوخت لنج رو تاييد كنه و صاحب لنج بياد پاي اسكله و حواله رو جلو ناظر اسكله و لباس پلنگيا (نيروهاي مرزباني) و لباس سفيدا (گارد ساحلي) تحويل بگيره، تمومه. پاي اسكله هيچ خلافي نيست. لنج ساحلي از اسكله جدا ميشه، از طريق واسطه، لنج آب آزاد رو خبر مي‌كنه كه راه افتاده. اونم چند مايل دورتر منتظرشه. لنج از اسكله خارج ميشه و دور از مرزباني، بشكه‌هاي قاچاق رو تحويل لنج آب آزاد ميده.»

سهميه گازوييل هر لنج صيادي كه در گويش جاسكي‌ها به «شناور» معروف است، بر اساس تعداد و حجم تور، قدرت موتور لنج، مسافت صيد، مدت رفت و برگشت لنج و نوع مجوز- ساحلي يا آب‌هاي بين‌المللي - تعيين مي‌شود. لنج دارهايي كه در بندر جاسك مي‌ديدم، همه، منكر قاچاق بودند و من را به بيراهه هدايت مي‌كردند. فقط همان راننده، راننده بي‌چهره همان ماشين تيره رنگ كه پاي اسكله يك بني، در ظلمات گم شده بود، حرف راست مي‌زد. در بارانداز قاچاق، در بندري كه همه روزهاي خدا، بي‌سايه است بس كه آفتاب، راست مي‌بارد، آدم‌ها از سايه‌هاي‌شان هم مي‌ترسند.

چرا قاچاق مي‌كني؟ اين همه خطر، چرا؟

چون نفس دريا به شماره افتاده. احوال بندري‌ها همين است. شهري كه نه توليد دارد و نه صنعت و همان رونقي كه از فروش شير ماهي و هوور و ساردين داشت هم، حالا ته كشيده. چون راننده بي‌چهره ماشين سياه، 120 كُنده تور را يك هفته برد و كف دريا پهن كرد و 50 كيلو آشغال ماهي نصيبش شد. چون در طول سه هفته‌اي كه گذشته بود، كل درآمدش از صيد، 33 هزار تومان بود .

 

طبيعت در حاشيه دريا به قهر رسيده بود

100 كيلومتر مانده تا جاسك، زمين از خشكي به سفيدي مي‌زند. انگار ميلياردها تن ماسه روي هم ريخته‌اند. سمت راستمان؛ آنجا كه تا دريا ادامه دارد، فقط تپه‌هاي نيم دايره پَخ كه سينه داده‌اند زير بته‌هاي كوتاه گز و خار. سمت چپ؛ ارتفاعاتي كه كوه نيست و از جنس سنگ و سخت نيست، اما منعطف هم نيست؛ بلندي‌هايي است از پيوند زمختي و انعطاف خاك كه در فرسايش بادهاي موسمي، سمباده خورده و زاويه‌دار شده و جاهايي مثل مُقرنس؛ هزار رنگ. هنوز، دورتر از آن بوديم كه بوي خليج فارس را بشنويم اما شيار ديوارها، يعني كه روزگاري شايد دور، همه اين وسعت، همه اين وسعت خاك كه حالا از خشكي، مثل زبان سگ تشنه، سفيد شده، بستر دريا بوده و حالا، ريگزار شده و بيابان شده و اين‌طور بي‌رحم، گرما پس مي‌دهد زير نگاه آسماني كه برخلاف آسمان قصه‌ها، آبي نيست و تركيبي از كبود و دودي است و رنگ زمين تشنه، از ابرهاي آسمان هم سفيدتر است.

ادامه در صفحه 13

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون